داستانی از مریم بیرنگ
تاریخ ارسال : 29 خرداد 94
بخش : داستان
تولد خاکستری
مریم بیرنگ
ایستاده است زیر دوش و همانطور که به گلهای برجستهی روی کاشیها خیره شده، به هیچ چیز فکر نمیکند. خودش هم میداند از آن دسته آدمهایی است که وقتی فایلهای باز مغزش بیش از چهارتا باشد، نمیتواند به چیزی فکر کند.
قطرههای آب اول به سرش میخورد و بعد دسته میشود و از مارپیچ موهاش که تا روی سینهاش ریخته است شره میکند روی بدنش و بعد از لمس پاهاش، میریزد کف حمام و کفشوی هر چند لحظه یکبار با صدایی شبیه به زوزه قورتش میدهد.
پوست دستهاش تو آب و بخار حمام پیر شده است، دستهاش را جلوی صورتش میگیرد و به لاک های هفت رنگش نگاه میکند. چروکهای انگشتهاش یادش میاندازد که انگار خیلی وقت است اینجا ایستاده و به چیزی فکر نمیکند. حوله را از روی گیره برمیدارد. در را باز می کند. بخار کم میشود. دست میکشد روی آیینه و بخارها را کنار میزند. اولین چیزی که قبل از خودش تو آیینه میبیند. عنکبوتی است که از یک تار کنار هواکش آویزان است. بالا رفتنش از یک تار را نگاه می کند و دوباره دست می کشد تو آیینه. عنکبوت را دیگر نمیبیند. مسواک را برمیدارد و دو ریف خمیردندان نعنایی میگذارد روی مسواک و شروع میکند به کشیدنش روی دندانها. تف می کند، کف و خون پخش میشود تو روشویی. دوباره مسواک را محکم تر میکشد روی دندانها و فکر میکند برای کندن طعم گس دهانش کاری از خمیردندان نعنایی هم ساخته نیست.
مسواک را میشوید و میگذارد سرجاش. تا جلوی در میرود و برمیگردد. مسواک را برمیدارد و بو میکند. دوباره میشویدش و میگذاردش سرجاش. دمپاییهای پشمالوش را میپوشد و یک راست میرود تو آشپزخانه، پارچ آب را برمیدارد پُرش میکند. چشمش به لکهی آب روی لیوانی تو سبد ظرفها میافتد. برش میدارد، لیوان را بو میکشد. میشوید و دوباره میگذاردش تو سبد ظرفها. پارچ را برمیدارد و به گلدانها آب میدهد. شفلر را گذاشته بود پشت پنجره بلکه ابلق شود. پرده را کنار میزند. مردی میانسال با شلوارک گلگلی و بدون بلوز تو بالکن روبه رو سیگار میکشد. براش دست تکان میدهد. مرد توجهش جلب میشود. پشت سرش را نگاه میکند. برمیگردد سمت بالکن کناری، کسی آنجا هم نیست، به خودش اشاره میکند. سیما هنوز دست تکان میدهد و دلش غنج میرود برای سرِ کار گذاشتن مردها!
و فکر میکند به هشت سال پیش، روز ثبت نام دانشگاه و دست دوستی دادن به اولین پسری که سرِ راهش قرار گرفته بود. مرد سعی میکند با حرکات دست و پا چیزی بگوید. سیما پرده را میکشد و تلویزیون را روشن میکند. مستندی در مورد عقربها و زاد و ولدشان نشان میدهد. ترم دوم که بود، نشست سرِسفره عقدی که مادرشوهرش چیده بود و لباسی را پوشید که خواهرشوهرش انتخاب کرده بود. خاله پری کت آستین پفی را آورده بود و در جواب اخمش گفته بود: (( باهاس یاد بگیری از امروز هرچی مَردت گفت! )) و خندیده بود و دندانهای زردش از دهان گشادش بیرون ریخته بود.
لاروها که دنیا میآیند بلند میشود و وارد آشپزخانه میشود. دو قاشق قهوه میریزد تو قهوه جوش، کمی عصاره وانیل و شکر. قهوه جوش را زیر شیر میگیرد و میگذاردش روی گاز. چشمش به نیازمندیهای روزنامهی دیروز میافتد که روی پیشخوان آشپزخانه باز مانده و های لایتهایی که کرده، ورق میزند و چشمش میافتد به کلمه دوزندگی، لبخند میزند. از همان موقعها که خواندن را یاد گرفته بود، میخواندش دو زندگی و فکر میکرد، این چه جور کاری ست و آنجا با زندگی چه کار میکنند!
قهوه را هم میزند. یاد روزی میافتد که بُرده بودندش برای خرید عروسی و با دیدن تابلوی دوزندگیِ مراد خارجی، لبخند غلیظی زده بود و مادر شوهرش لبهاش را جمع کرده بود و پشت چشمی نازک کرده بود و گفته بود: (( چه معنی داره زن همهش نیشش تو کوچه و خیابون باز باشه! )) و شوهرش تشر زده بود: (( روسریتو درست کن!))
قهوه کف میکند و عقربها مشغول مرحله دوم پوست اندازیند. بدنش مور مور میشود و فکر میکند خودش الان در کدام مرحله است؟!
میریزدش تو ماگ سفیدی که زنبورهای زرد و مشکی دارد. مینشیند روی کاناپه و فکر می کند حالا که امروز به مناسبت سالگرد یک سالگی طلاقش مرخصی گرفته و خانه مانده، بهتر است چندتا از فایلهای باز مغزش را ببندد و بعدازظهر را خوش بگذراند.
تلفن را برمیدارد و به خدمات پس از فروش لباسشویی زنگ میزند. لیست کنار تقویم را از روی میز برمیدارد. عقربها جفتگیری میکنند. کمی قهوه میخورد و تو لیست، کنار خدمات لباسشویی تیک میزند. ماگش را برمیدارد و وارد آشپزخانه میشود. جعبه قرصهاش را برمیدارد و زاناکسها، سیتالوپرامها و اسنتراهای محبوبش را یکجا میریزد توسطل آشغال. امروز را روز پایان تمام سرزنشها، پشیمانیها و عزاداریهاش برای زندگی سابقش اعلام کرده بود، فکر میکند این همه اعداد و رقم نمادین است یا واقعا این حسها تمام شده؟
ریمایندر موبایلش پیام میدهد: You should drop cigarettes today!
به پاکت مدوکسش که با کلی دردسر گیرش آورده نگاه میکند. ولی او به خودش قول داده، تمام کند هرچه برایش از زندگی سابقش یادگاری مانده، پاکت را مچاله میکند و میاندازد روی قرصهاش.
چشمش به تصویر عقربی تنها تو کویر میافتد. بند حوله را باز میکند و وارد اتاق میشود. ، در کمد را باز میکند، خیره میماند روی خاطرههاش، تمام لباسها، کفشها و کیفهاش اسم دارند، اسمی شبیه روز ورودشان به زندگیش، پیراهن لیمویی، که اسمش تولد خاکستری ست را برمیدارد و یاد اسمها و صفتهایی که این سالها به خودش دیده میافتد: گیس بریده، پتیاره، زنیکه زبوندراز و ... زبانش را تو آیینه درمیآورد. تولد خاکستری میپوشد و تو آیینه به خودش لبخند میزند. صدای مردی که روی مستند حرف میزند توجهش را جلب میکند:
((چنانچه اگر مانعی در سر راه او قرار گیرد، بی درنگ نیش زهراگین خود را بر آن فرود می آورد. نیشی که نه از ره کین است . نیشی دردناک که گوینده سخنان عقرب است و یا شاید نیشی آموزنده که از چگونگی برداشتن موانع در عبور از جاده زندگی حکایت می کند . عقرب موجودیست که اسارت را نمی پذیرد و در هنگامی که اسیر می شود , اشتیاقش را به غذا از دست می دهد و چیزی نمی خورد , ولی با این حال می تواند تا یک سال زنده بماند و روش مقاومت را پررنگتر از همیشه نشان دهد.))
موهای نمدارش را بین انگشتانش میپیچد و از اتاق بیرون میآید. به عقرب نگاه میکند. در میزنند، از چشمی نگاه میکند زن همسایه است. مکث میکند، دوباره به چهره زن نگاه میکند. در را باز میکند. زن دستهاش میلرزد. سلام میکند و میگوید: داره میشه چهل سالم ولی هنوز از مارمولک میترسم! میخندد دو تا چال میافتد روی گونههای تپلش.
- الانا علی پیداش میشه، همیشه دوازده واسه ناهار میاد خونه. میتونم تا میاد اینجا بمونم؟
- حتما! بیاید تو.
- سرکار نمیری؟
- نه امروز مرخصی گرفتم.
زن دایم پلک چپش میپرد. دامنش که پر از لکه است را تو دستش جمع میکند و مینشیند روی مبل. چشمش میافتد به صفحه تلویزیون، از جا بلند میشود و جلوی پیشخوان آشپزخانه میآید. سیما آبجوش را تو لیوان میریزد. زن میگوید:
- زحمت نکش.
سیما دم نوش کیسهای را تو لیوان میاندازد و میگوید:
- زحمتی نیست، یه کم دراز بکش، حالت جا بیاد. دمنوش به لیمو هم که دوست داری.
زن که سمت مبل میرود می گوید: تو از کجا میدونی؟
دست سیما به قاشق میخورد و میافتد روی زمین، درحالی که قاشق را میشوید میگوید:
- جملهام سوالی بود.
زن مینشیند روی کاناپه و میچرخد سمت آشپزخانه.
- آهان! آره خیلی دوست دارم.
سیما دم نوش را روی میز میگذارد. زن یکی از کوسنها را برمیدارد و میگوید:
- چه رودوزی خوشگلی داره، کار خودته؟
- نه!
- خونهای که مرد توش نباشه همین جوریه دیگه تمیز و مرتب! راستی سیما جون مانتوی گَل و گشاد نداری، از ترسم یه جوری پریدم بیرون که نه مانتو پوشیدم، نه روسری ونه کلید رو برداشتم.
گوشهی لبش را میجود.
- علی ببینه اینجوری اومدم بیرون شر به پا میکنه!
سیما از لبجویدنهای زن مورمورش میشود. میگوید: یه چیزی دارم، الان برات میارم.
از جا بلند میشود . سمت اتاق میرود. زن از پشت سر میگوید: خیلی تابلو نباشه مال من نیست! البته ببخشیدا!
سیما شنل مشکی را از تو کمد برمیدارد و فکر میکند باید اسمش را عوض کند. از اتاق بیرون میآید . زن کوسن را بو میکند و میگوید:
- چقدر این عطر آشناست! اسمش چیه؟
- من عطر زیاد دارم، باید بوش کنم.
ضربان قلبش بالا رفته. به تصویرعقرب که میان شعلههای آتش مانده، نگاه میکند.
- زن میگوید: عطر مردونهست انگار! و چالهای لپش محو میشود.
سیما احساس تهوع میکند.عقرب به خودش نیش میزند و از پا درمیآید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه