داستانی از غزال شاهمردانی


داستانی از غزال شاهمردانی نویسنده : غزال شاهمردانی
تاریخ ارسال :‌ 8 آبان 94
بخش : داستان

خون

غزال شاهمردانی

 

هوا تازه داشت روشن می‏شد.سالن حالا خالی شده بود. رئوف نشست کنار فاروق. زل زد به روبروش. چشم‏های فاروق دودو می‏زد. پرسید: یعنی الان هیچ کاری باهاش ندارند؟

رئوف بی‏حوصله بود: نه. چه کاری داشته باشند؟

- ولی عادلانه نیست. نمی فهمم. برای چی این کار را کرد؟ حیوان‏ها هم محض تفریح این کار را نمی‏کنند. نمی‏فهمم. اصلا...

رئوف پرید تو حرفش: بس کن تو را به خدا. بس کن!

بعد پا شد و از سالن رفت بیرون.

***

میدانگاهی کوچک و تاریک بود. سه مرد دور آتش ایستاده بودند. هر سه لباس های عبا مانند خاکی رنگی تنشان بود.

اولی گفت: نگاهش کن. یک ساعتی هست از آنجا تکان نخورده.

دومی دست برد لای ریش انبوهش: فکر می‏کنی زبان باز می‏کند؟

اولی چشم از ساختمان شهرداری بر نمی داشت. چشمش برق می زد. سرش هم کمی گرم بود: باید باز کند تخم جن. خودم زبانش را می‏کشم بیرون.

بعد خندید. سومی که دیگر حسابی سرش گرم بود شروع کرد باهاش خندیدن. دومی نگاهشان کرد تا دست از خندیدن برداشتند. بعد گفت: نمی‏دانم. شاید هم دروغ باشد. آن دو تا پسر توی کمپ می‏گفتند. می‏دانی کدام‏ها را می‏گویم رئوف؟

رئوف بطری را از دست سومی کشید. یک کله رفت بالا. دهانش را با آستینش پاک کرد و سرش را جوری تکان داد که یعنی نمی‏دانم.

دومی با بی حوصله گی اسلحه را روی دوشش جابه جا کرد: من که حوصله‏اش را ندارم. از وقتی آمده با هیچ کس حرف نزده. حالم ازش به هم می‏خورد. گوشت با من هست رئوف؟

سومی گرفت نشست روی زمین. این یکی بر خلاف رئوف و دومی موهای بوری داشت و قیافه‏اش شرقی نبود. رئوف باز چشم دوخت به ساختمان شهرداری: باید بِکِشیمش طرف خودمان. اگر آنقدری که می‏گویند پول و پَله داشته باشد، کلی خوش به حالمان می‏شود. از صدقه سرش یک چیزی هم به ما میماسد.

بعد خم شد و سرش را آورد جلوی صورت سومی که می‏خندید و چیزهای نامعلومی بلغور می‏کرد. گفت: کان یوو آندِرستند سالجر؟ هاا؟ مانی... دیس سان آو اِ بیچ هز مانی.[1]

آمد بالا. باز قهقهه اش رفت هوا. دومی شروع کرده بود به لگد کردن گِل.

***

- بنشینم پیشت رفیق؟

پسر نشسته بود رو پله‏های ورودی ساختمان سابق شهرداری. بهش نمی‏آمد بیشتر از هفده هجده سال داشته باشد. ریشش تنک و بی‏جان بود. چشم هاش وق زده بودند. حرف نزد. سر هم تکان نداد. فقط نگاه کرد. رئوف این پا و آن پا کرد. بعد گرفت نشست.

- دیدم تنها نشستی. چرا نیامدی پیش ما؟ آتش گرمت می‏کند.

پسر باز فقط نگاه کرد. انگار تو نگاه کردن پررو بود و از حرف زدن خجالت می‏کشید. رئوف صبر کرد. بعد که دید از پسره صدایی در نمی آید، باز شروع کرد: کار امروزمان کارستان بود. تا دیشب بعید می‏دانستم بشود اینقدر راحت شهر را گرفت. ولی ما قوی‏تر از این حرف‏ها هستیم. خدا با ماست رفیق. شنیده‏ام خلیفه از کارمان خیلی راضی بوده. حتی می‏گفتند برایمان پیغام مخصوص فرستاده.

رئوف اول فکر کرد اشتباه دیده. ولی چشم های پسر تو تاریکی شب واقعا برق می زد: از کی شنیدی؟

- بَر و بچه‏ها می‏گفتند. حتما فردا توی کمپ پخشش می‏کنند.

- شاید شایعه باشد!

- بعید است رفیق. الان یک گروه رفته‏اند توی کوه. دنبال فراری‏ها. وقتی برگردند با خودشان کلی گروگان می‏آورند. آن وقت است که دیگر خلیفه خر کیف می‏شود.

خندید. یک دفعه خشم دوید تو چهره ی پسر: نباید درباره‏ی خلیفه اینطور حرف بزنی!

رئوف جا خورد از لحنش که سرد بود و محکم و ده سالی از چهره اش پیرتر.

 - البته. البته. باید حرف زدنم را درست کنم رفیق. روش کار می‏کنم...دفعه‏ی اول است اینجور جایی می‏آیی. نه؟

پسر خیره شده بود به روبرو. به جایی آن طرف میدانگاهی که آتش روشن کرده بودند. باز ساکت شده بود و نمی‏خواست حرف بزند. رئوف سرتق بود. کم نیاورد: رفیق اینقدر سخت نگیر. ببین وقتی برگردند لابد با خودشان دختر هم می‏آورند. اینجا دخترهای خوشگلی دارد. می‏دانی که!

زد زیر خنده. خنده‏اش از سر کیف بود. وقتی دید پسر همراهیش نمی کند، بس کرد. با احتیاط گفت: کیفمان کوک می‏شود رفیق.

همان وقت بود که دومی از آن طرف میدان داد زد: رئوف! یالا! می توانیم برگردیم.

رئوف دست هاش را مالید به هم. پا شد ایستاد: بلند شو. پستمان تمام شد. بیا برگردیم.

پسر تفنگش را برداشت. از پله‏های ورودی ساختمان آمدند پایین. شانه به شانه‏ی هم راه افتادند. کمی در سکوت راه رفتند. بعد، بالاخره پسر زبان باز کرد: تو چرا آمدی اینجا؟

رئوف انتظار نداشت پسر سوال بپرسد. خوش خوشانش شد: راستش... خوب می‏دانی... آمدم بجنگم. برای حق بجنگم. این کثافت‏ها باید از بین بروند. ریشه‏شان باید از زمین کنده شود. دنیا باید آنطور باشد که درست است. آنطور که ما می‏خواهیم. بد می‏گویم رفیق؟

پسر سرش پایین بود. رئوف تو تاریکی چشم هاش را نمی‏دید: یعنی می‏گویی برای خاطر حال و هولت نیست؟ می‏دانی که اینجا هرچه بخواهی غنیمت می‏گیری. تا خرخره می‏خوری. برای خاطر آن دخترها. مواجب هم که می‏دهند...

تو لحنش طعنه نبود. سوال می کرد. بی‏تفاوت. می‏خواست جواب بگیرد.

- رفیق خدا برای این کارها به ما پاداش می‏دهد. نه فقط بهشت که بعد از مرگ به آن می‏رسیم. اینجا هم به ما لذت می‏دهد. اینجا هم می‏شود تا دلت بخواهد کیفور بشوی. البته خوب... اینجا هم هر چه بیشتر داشته باشی، بیشتر بهت می‏دهند.

- بیشتر داشته باشی؟

- منظورم پول است رفیق. دخترهای خوشگل‏تر. دخترهای بیشتر. از هر چیزی بیشتر گیرت می‏آید. مثلا امشب، وقتی برگردند فکر می‏کنی چندتا دختر همراهشان است؟ ابدا به همه برسد.

باز خندید.

- این چیزها لذت دارد؟

- لابد تجربه‏اش نکردی. ها؟ راست بگو؟!

- نه.

سرش را آورد بالا و به روبرو خیره شد: نکردم. باید لذت داشته باشد. ولی نه قدِ چیزهای دیگر.

- چیزهای دیگر؟

- آره. آنها را هم تجربه نکرده‏ام. ولی دیگر وقتش است.

***

رئوف دست پسر را کشید و از بین جمعیت رفتند طرف ِ دومی. دومی روی کاناپه ای گوشه ی سالن نشسته بود. سالن چندان بزرگ نبود. ولی پر بود از مردهایی که تقریبا مثل هم لباس پوشیده بودند. ابری از دود همه جا را گرفته بود. سالن قسمتی از خانه ی فرماندار بود که شب قبل با بقیه مردمِ شهر فرار کرده بود. رئوف تقریبا داد زد تا دومی صداش را بشنود: فاروق!

دومی که همان فاروق بود سرش را بلند کرد. چشم هاش قرمز بودند. تو نگاهش التماس بود. چیزی گفت که رئوف نشنید. مجبور شد سرش را ببرد نزدیک دهان فاروق: صدای موسیقی دیوانه ام می کند.

پسر گرفت نشست کنار فاروق. خیره شد به مردها که تو هم می لولیدند و صدای قهقهه‏شان از بین صدای بلند موسیقی هنوز هم قابل تشخیص بود. انگار داشتندکیف دنیا را می‏کردند. رئوف چند دقیقه بین جمعیت غیبش زد. بعد با سه تا بطری برگشت. یکی را داد دست پسر. مال فاروق را تقریبا چپاند تو دهانش: بخور!

فاروق بطری را از دهانش دور کرد. زل زد بهش. رئوف گرفت نشست آن طرف پسر. دهانش را آورد دم گوش پسر: برگشتنه‏اند. دویست‏تایی گروگان گرفته‏اند. مردها را همانجا تیرباران کردند. زن‏ها را با خودشان آوردند.

پسر یک قلپ از نوشیدنیش خورد: همه‏ی مردها را تیرباران کردند؟

- آره. دستور خلیفه بوده.

- ما نمی‏توانیم این کار را بکنیم؟

- چرا. چرا نتوانیم؟

- از آن کار خوشت نمی‏آید؟

- چه کاری؟ تیرباران؟

پسر جواب نداد. رئوف بطریش را تو دستش چرخاند: نه. راستش زیاد خوشم نمی‏آید.

چند دقیقه رفت تو فکر و نوشیدنیش را تا ته خورد. زنی با زبانی بیگانه آواز می خواند. همه چیز انگار با صدای آهنگ می لرزید.

- رفیق نظرت چیست یک کمی حال بکنیم. ها؟ من اینجا چند نفری را می‏شناسم. اگر یک کمی بسلفی می‏توانند حسابی کیفت را کوک کنند.

پسر یک قلپ دیگر خورد. چشم هاش را بست و نفسش را داد بیرون: قبول.

رئوف نتوانست جلوی لبخندی که صورتش را پر کرده بود، بگیرد. گفت: رفیقیم دیگر رفیق. ها؟

***

داشتند از پله ها می رفتند بالا. صدای موسیقی از طبقه ی پایین می آمد. رئوف دست گذاشت پشت پسر: ببین. سفارش کردم همه چیز حاضر باشد. اگر یک وقتی مشکلی بود، هرچی، به خودم بگو رفیق.

رسیدند به طبقه بالا. روبرویشان راهرویی بود با چندین در. رئوف خم شد و از پله ها پایین را نگاه کرد: صبر کن. می‏آید الان.

پسر اصلا بی قرار نبود. با آرامش ایستاده بود آنجا. رئوف دور و بر را می پایید: ببین. مراقب اسلحه‏ات باش. از این دخترها هر چیزی بر می‏آید.

مردی از پله ها آمد بالا. با دیدن رئوف نیشش باز شد و چشمکی زد: باز چه کلکی سوار کردی؟

رئوف هم چشمکی تحویل داد و با سر به پسر اشاره کرد: رفیقم است. همانی که گفتم.

مرد سر تا پای پسر را برانداز کرد. بعد کلید انداخت و یکی از درها را باز کرد. به پسر اشاره کرد که برود تو. زد پشت رئوف و با دست هلش داد سمت دیگر راهرو: آن یکی هم برای تو. دخترهای زیادی را نیاوردند. شما خوش‏شانس بودید.

در پشت سر پسر بسته شد.

***

در بسته شد و پسر در اتاق تاریک تنها ماند. همانجا دم در ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کند. بعد کلید برق را دید. فشارش داد و اتاق در نور غرق شد. اتاق بزرگ بود. پنجره‏ی بزرگی هم داشت که پرده‏هاش کنار رفته بودند و می‏شد درخت پر شاخ و برگ پشتش را دید. درخت تو سیاهی شب با باد می‏رقصید و شاخه‏هاش به شیشه کشیده می‏شدند. نزدیک پنجره تخت خواب بزرگی گذاشته بودند. پسر رفت نشست لب تخت. تفنگش را گذاشت کنارش. دست برد بند پوتین‏هاش را شل کرد. انگشت‏های پاش زق زق می‏کردند. بعد سرش را آورد بالا و تازه آن وقت بود که دختر را دید.

دختر یا چیزی شبیه دختر. یک نفر که کز کرده بود تو سه کنج دیوار. زانوهاش را بغل کرده بود و سرش را بین دست‏هاش گرفته بود. صورتش معلوم نبود. به نظر می‏رسید که دارد می‏لرزد. پسر بلند شد. دوست داشت تو اتاق چرخی بزند. روی میز پایه کوتاهی چند بطری شراب و یک بسته سیگار گذاشته بودند. پسر دست زد به بدنه‏ی یکی از بطری‏ها. خنکی دوید زیر پوستش. یک سیگار درآورد. آتش زد و چشم چرخاند دور و برش را خوب ببیند. بیشتر اسباب و اثاث اتاق سفید بودند با رگه‏های طلایی. از سقف لوستر پدر و مادر داری آویزان بود. پسر پوکی به سیگار زد. دودش را فرو داد و چشم‏هایش را بست. بعد دود را آهسته داد بیرون و خیره شد به سیگارِ توی دستش. شاید آنقدر که باید خوشش نیامد. چون لحظه‏ای بعد سیگار را انداخت روی فرش دست‏بافِ زیر پاش و با پوتین‏هایی که بندشان شل شده بود، له‏اش کرد. سیگار سوختگی کوچکی اندازه یک سکه جا گذاشت.

پسر برگشت لب تخت نشست. این بار خیره شد به موجودی که تو سه کنج ِ دیوار می‏لرزید. دختر روی زمین سنگی نشسته بود و زیر پاش فرشی چیزی نبود. پسر حدس می‏زد که سنگِ کف خوب سرد باشد. دختر پیراهن نخی و شلوار پوشیده بود، از همان‏هایی که محلی‏های آنجا می‏پوشیدند. پیراهنش سرخ بود و پسر از همان جایی که نشسته بود می‏توانست گل‏های ریزش را ببیند. موهای بلند سیاهش پیچ خورده و آشفته ریخته بودند دورش. رو دستش ردِ محوی از طرح بته جقه با حنا بود.

پسر صدای خودش را نشناخت: سرت را بلند کن.

موجودِ کنجِ دیوار تکان نخورد. فقط انگار بیشتر لرزید. پسر بلند شد. تفنگش را برداشت. رفت جلوی دختر ایستاد. لوله‏ی تفنگ را گرفت سمتش و گلنگدن را کشید. این بار وحشیانه‏تر گفت: سرت را بلند کن.

دختر سرش را آرام بلند کرد. چشم‏های درشتی داشت و مژه‏هاش خیس بودند. پسر لوله‏ی تفنگ را گذاشت زیر چانه‏ی دختر و مجبورش کرد بلند شود بایستد. بعد برگشت سر جایش نشست. دختر خوشگلی بود. فقط بی‏اندازه رنگش پریده بود. چشم‏هاش را بسته بود. لب‏هاش را روی هم فشار می‏داد و می‏لرزید.

پسر از نوک انگشت‏های پاش شروع کرد. خوب نگاهش می‏کرد و آرام بالا می‏آمد. بالا آمد تا باز رسید به چشم‏هاش.  تشر زد: چشم‏هات را باز کن!

دختر یک باره دست از لرزیدن برداشت. چشم‏های درشتش را باز کرد و زل زد تو چشم‏های پسر. پسر تو چشم‏های دختر خشم را دید و نفرت را. گونه‏های دختر شروع کردند به رنگ گرفتن. سرخ شدند. انگار روی لپ‏هاش انار شکسته باشند. انارِ خونی. پسر با خودش تکرار کرد: انارِ خونی... خونی...خونی...

بعد تفنگش را گرفت سمت دختر. درست سمت سینه‏اش که با نفس‏های تند بالا و پایین می‏شد. و شلیک کرد. صدایی از دختر درنیامد جز صدای افتادنش روی سنگ ِ سرد.

و پسر انگار تا ابدیت نشست لبِ تخت. خیره شد به خون که پیش می‏آمد و جایی سرخیش تو رنگ‏های بینهایتِ فرش گم می‏شد.

 

 


[1] Can you understand solider? Hah? Money…this son of a bitch has money.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :