داستانی از وجیحه امیرخانی


داستانی از وجیحه امیرخانی نویسنده : وجیحه امیرخانی
تاریخ ارسال :‌ 8 آبان 94
بخش : داستان

 

فردا زودتر می آید

وجیهه امیرخانی                               

بیست و چهار ساعت بیشتر نمانده بود، دلم می خواست این بیست چهار ساعت باقی مانده را تنها باشم. نمی خواستم منا هم امشب اینجا باشد گوشی را از روی میز برداشتم و تند تند برایش اس ام اس زدم : «منا جون امشب خیلی خستم دارم می رم بخوابم، فردا می بینمت، مرسیی و بوسسس» عکس یک کله خنده رو هم با آیکن های گوشی گذاشتم کنار آن تا خیالش راحت باشد حال من خوب است. حال خوبی هم بود حال خوبی که هر کس می آمد خرابش می کرد. شبیه زنی  شده بودم که دارد بارش را زمین می گذارد و دلش نمی خواهد کسی تو این موقعیت براندازش کند. مسواکم را برداشتم چراغ حال را نیمه خاموش کردم و چپیدم توی دستشویی. لامپ کم نور و  آینه بزرگ و بیضی شکل دستشویی این خانه، عادت بی موقع مسواک زدن را به جانم انداخته بود. فردا راس ساعت شش بعد ازظهر یک قیچی غول پیکر زندگی ما را به دو نیمه تقسیم می کرد و من از همین حالا داشتم برای زندگی با نصف خودم گیج می زدم.

شیر آب را باز کردم چند قلب آب ریختم توی دهانم تا کف های سفید خمیر دندان را بشوید و ببرد. خنک شدم. طعم اکالیپتوس که پیچید لای دندان هام لب هایم را از هم باز کردم تا ترتیب دندان های سفیدم را توی آینه ببینم. برق دندان ها انگار از توی کاشی های کنار آینه هم پیدا بود. دست بردم لای چتری های کوتاهم و کمی مرتبشان کردم. گرسنه نبودم. آخرین دور مسواکم که تمام شد کتری را گذاشتم روی گاز و رفتم سراغ انبار فیلم هایی که گوشه قفسه پایین کتابخانه داشت خاک می خورد. آرش که بود سراغ هیچ فیلمی نمی رفتم با آرش فقط می شد تلویزیون دید و بس. من هم گاهی که زودتر از او می رسیدم خانه یا آرش می رفت ماموریت برای خودم جشن فیلم بینی می گرفتم، هله هوله و  میوه می خریدم، کتری را لب به لب آب می کردم و می گذاشتم روی گاز. ظرف های نشسته را کپه می کردم توی ظرفشویی، آلبوم فیلم هایم را می ریختم روی زمین و ورقشان می زدم تا  فیلم دندان گیر آن شب خودش را به من نشان دهد.بعد روشنایی حال را کم می کردم و می خزیدم توی کاناپه و تا تمام شدن فیلم سعی می کردم به تلفن های آرش هم جواب ندهم. دنبال "erose" سه گانه "کار وای" بودم. هرچه گشتم نبود سررسید های تلمبار شده آرش نصف قفسه آرشیو فیلم های مرا پر کرده بود. یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بر داشتم تا  دستم  پشت قفسه ها را راحت بگردد. آنجا هم نبود. دوباره چشمم روی اسم کتاب ها چرخید و دل دل کردم همانجا بنشینم. "طبل حلبی "گونترگراس را که به زور لای کتاب های قطور دیگر جا داده بودم کشیدم بیرون و همانجا روی زمین ولو شدم. ورق که زدم یادم آمد قبلا هم فونت ریز کتاب خسته ام کرده بود که نتوانسته بودم تمامش کنم. کتاب را دوباره بستم و سرم را به طرف نوری که از پنجره روبروی ساختمان ما زمین آشپزخانه را روشن کرده بود چرخاندم. خسته بودم. دست راستم را گذاشتم زیر سرم. چشمم روی جلد قهوه ای رنگ سررسید سر خورد و روی گل های کرم رنگ فرش سنگینی کرد. تمام زندگی من با آرش مثل همین گل های ریز قالی که از اول تا آخر نقشه آن همینجور تکرار شده بود گذشته بود بدون کوچکترین بالا و پایینی. درست مثل روز و شب های کار در یک کارخانه. همه سر یک ساعت در کارخانه حاضر می شدند و سرجای دیروزی همان کارهای دیروز و روزهای قبل را تکرار می کردند. فقط گاهگاهی کنار این مکررات با هم گپ می زدند، می خندیدند گریه می کردند و از اتفاقات آن روزشان برای هم حرف می زدند.دوازده سال تمام آرش روی همین ریل حرکت کرده بود و من پشت سرش. سر ساعت هفت و نیم صبح بدون زنگ ساعت از خواب بیدار می شد. دوش می گرفت. لباس می پوشید. سوار آسانسور می شد. ماشینش را روشن می کرد و شب سر ساعت 7 در پارکینگ را باز می کرد زنگ آپارتمان را می زد. سلام می کرد. لباسش را در می آورد. تلویزیون و  لبتابش را روشن می کرد و می خزید تو خودش. شام را که می آوردم به خودش زحمت می داد و  چندبار پشت سر هم می پرسید: « خب چه خبر؟ چی کارا کردی؟ » جواب دادن و ندادن من هم خیلی برایش فرق نمی کرد چون همه حواسش به خبرهای شبکه دو بود شامش که تمام می شد دراز می کشید روی کاناپه تا ساعت یازده شود و خودش را با 90کیلو وزن تالاپی بیندازد روی تخت و بین خواب و بیداری از من بپرسد تو الان نمی خوابی ؟ و بعد از جواب همیشگی من چراغ اتاق خواب را خاموش کند.

 اولین ضربه این زندگی هولناک را صارمی به من زده بود وقتی آرش را کشاندم دفتر انتشارات تا هم صارمی او را ببیند و هم منا با آرشی که انقدر تعریفش را کرده بودم بیشتر آشنا شود. آرش که از پله ها آمد بالا صارمی توی اتاق ما بود وقتی وارد شد می توانست از بالای سر او مرا ببیند با اینکه مطمئن بودم حجازی آرش را می شناسد بلند شدم و به هم معرفیشان کردم. «آقای صارمی آرش همسرم، آرش آقای صارمی دبیر بخش ادبیات » و آرش با لبخند همیشگی دستش را دراز کرد.

آرش که رفت پنجره پشت سرم را باز کردم تا رفتنش را ببینم منا هم رفته بود و مثل همیشه سه چهار صفحه از کتابی که  ادیت نهایی نشده بود روی میز من باد می خورد. صارمی نشسته بود پشت میز منا و با تلفن حرف می زد. من اما همه حواسم دنبال اولین جمله ای بود که صارمی بعد رفتن آرش به من گفت « امیدوارم ناراحت نشی ولی تا حالا ندیده بودم دو تا آدم انقدر به هم بی ربط باشن. به نظرم تو خیلی خوب مدیریتش کردی نه؟...» بقیه اش را خیلی خوب یادم نیست اما همین یک جمله، زخم عمیقی را که با مهارت پنهانش کرده بودم بیرون انداخت. من او را مدیریت کرده بودم یا زخمم را! حرفش را تایید کردم و گفتم:« من آرشو دوست دارم اما راستش گاهی حس می کنم این دوست داشتن نیست این یه جور...» مکث کردم نمی دانستم ترحم کلمه درستی بود یا نه! شک داشتم که اصلا ترحم حرف های مرا به سعید صارمی می رساند یا نه؟  مکثم تمام نشده بود که صارمی سرش را بالا گرفت و با تعجب گفت: « ترحم! آره می فهمم، این همون چیزیه که می خوای بگی و نمی گی... هممون همین جوریم لیلا ، ما همه به هم ترحم می کنیم... اصلا بهش مبتلاییم.. منتها برای اینکه خودمونو راضی نگه داریم اسمشو گذاشتیم انسان دوستی و اینجوری صداش می کنیم، من... » مکث کوتاهی کرد و در حالی که نگاهش را از من می دزدید ادامه داد:«من البته منظورم تو نیستی، می دونم می فهمی...» همه حواسم به شیب ملایم گونه های صارمی بود که نیمرخش را شبیه  مجسمه های یونانی کرده بود و  منظور مستقیم تر او را پشت حرف هایش می خواندم. بی حواسی مرا که دید مجله توی دستش را ورق زد و گفت :« می دونی اصل ماجرا اینه که ترحم از آدم ها هیولا می سازه لیلا. هیولا ..چه اونی که ترحم می کنه چه اونی که ترحم می بینه...»

یک ساعت گذشته بود و من همانجا روی زمین کنار کتابخانه درازکش بودم. صفحات سفید سررسید زیر دستم ورق می خورد. پایین هر صفحه جمله ای از یک نویسنده نوشته شده بود اولین روز فروردین "برنارد شاو" گفته بود:«در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت می‌خواهد نرسی و اینکه برسی» روز بعد "ویکتور هوگو" گفته بود«زندگی شما از زمانی آغاز می شود که افسار سرنوشت خویش را در دست گیری» و با جملات دیگر می رفت تا سیزده به در. پلک هام سنگین شده بود.همینطور که جلو می رفتم چشمم به متن درهم و ریزی خورد که با خودکار مشکی روز پانزدهم فروردین را سیاه کرده بود. بد خط بود می دانستم خط آرش است. عینکم را  عقب دادم و با بی حوصلگی شروع کردم به خواندن :

«کی شانس منو داشته که با تو ازدواج کنه، لیلا ، کی شانس منو داشته؟ هر چی فکر می کنم کسی را به خوش شانسی خودم پیدا نمی کنم، مطمئنم اگه یه روز به خودتم بگم که چه جوری بعد این همه سال هنوز وقتی می خوام بیام خونه ته دلم می لرزه که می خوام ببینمت ، باور نمی کنی، لیلا من بلد نیستم اونجوری که تو دلت می خواد حرف بزنم. رک و راست بگم من متنفر بودم از اینکه بخوام تبدیل به آدمی بشم که تو می خوای ، من همینم، تو اسمشو هر چی می خوای بذار. تنها احساس واقعیه من لذت داشتن تویه. همین. اینکه بدونم تو توی زندگیمی هر گوشه ای که دلت می خواد اما  بدونم هستی. لیلا می دونی من دوازده سال با ترس و دلهره نبودن تو زندگی کردم. همیشه ترسیدم نکنه یه روز نتونی تحملم کنی و بری. تو هنوزم نمی دونی وقتی اولین بار با اون چشم های میشی مورب و کشیده از پشت عینک پنسی تو اتاق مشاوره موسسه با تعجب به من  نگاه کردی که چرا جواب سوالاتو نمی دم چه بلایی سرم اومد، تو نمی دونی من تا دو هفته بعد که جرئت پیدا کردم بیام جلو و اجازه خواستگاری بگیرم چی به سرم اومد اعتراف می کنم هولناک ترین لحظه های زندگیمو گذروندم یه حس عجیب و سیالی نمی ذاشت رو پا بند باشم. احتمال جواب آره یا نه تو تو ذهنم عین کبریت عمل می کرد. در هردو حالت جرقه می زد و منو می سوزوند. با هر کی که حرف زدم می گفت معطل چی هستی برو باهاش حرف بزن. خودتو دست کم گرفتی. چیت کمه پسر. دخترا از خداشونه با تو دوست بشن... اما نمی شد، فکر حرف زدن با تو روح و روان منو در هم می پیچید. آخر سر هم روزبه باعث شد شانسمو امتحان کنم وقتی فهمیدم دلش بدجوری برای تو لرزیده دیگه راهی نداشتم. روزبه رو هر جوری بود منصرف کردم و گفتم لیلا آزادیان نامزد داره بی خودی خودتو خسته نکن و بلاخره بعد دو روز این پا و اون پا کردن اومدم تو اتاق و بهت گفتم می خواهیم با خانواده خدمت برسیم. می دونم این مزخرف ترین پیشنهادی بود که می شد به تو داد، اما من جور دیگه ای بلد نبودم. بلد نیستم. من همینم.همیشه همین بودم. حالا این دلهره لعنتی داره تموم می شه و تو داری می ری... لیلا...دلم می خواد التماست کنم که توی زندگی من باش و به زندگی خودت ادامه بده..منو نبین و همین جا بمون ...اما نه... »

بی آنکه بفهمم چند ساعت کنار کتابخانه روی دستم دراز کشیده بودم، داشتم می خواندم بد خطی آرش اذیتم نمی کرد فقط دلم آشوب بود. نمی دانستم چطور این جملات را سر هم کرده؟ آرش! آرشی که هیچ وقت نشد پای دسته گلی هم که هر سال برای تولدم می گیرد چند کلمه روی کاغذ بنویسد. آرشی که انگار با تمام کلمات دنیا قهر بود. چطور توانسته بود اینجا با من اینطور بی رحمانه حرف بزند...پلک هام سنگین بود اما خوابم نمی آمد آب کتری تمام شده بود. چشمم روی دست نوشته آرش راه گرفته بود و جدا نمی شد. امشب اولین شب تنهایی من بود. وزن سنگین نفس هام توی گوشم می پیچید. آهنگ back to life سلن دیون رفته بود روی دور تکرار. دلم برای خودم تنگ شده بود. برای سعید صارمی هم .

همین ساعت ها باید زنگ بزند قرار فردا را اوکی کند. می توانست با اس ام اس هم خبر بدهد اما دلم می خواست زنگ بزند. منتظر می شوم. منتظر زنگش می شوم eroseرا می گذارم بعد حرف زدن با آرش... دوباره کتری را پرآب کردم و گذاشتم روی شعله تند گاز. در تراس را که باز کردم هوای اردیبهشت ماه خورد توی صورتم. بوی گرده های درخت می آمد. سیگار داشتم اما دلم سیگار نمی خواست. به پنجره روبرو خیره شدم آشپزخانه این زن همیشه چراغش روشن بود و نورش مستقیم می افتاد توی خانه  ما. سرم را چرخاندم تا ساعت را ببینم. ساعت یازده بود و فردا داشت از راه می رسید. زنگ موبایلم بلند شد. آرش بود. دستم می لرزید. جواب دادم. آرش سرد و سنگین مکث کوتاهی کرد و گفت:« لیلا اوکی کردم فردا سر ساعت پنج جلوی محضر باش می دونی که کجاست، ته خسروجردی ...دیر نکن سر پنج اونجا باش» می خواستم حرف بزنم اما آرش داشت دست نوشته توی سررسیدش را برایم می خواند. لب هایش را گذاشته بود کنار گوشم و آهسته آهسته می خواند من هم توی باد اردیبهشت به پنجره آشپزخانه زن خیره شده بودم که همیشه روشن بود. چندبار صدایم کرد: «لیلا لیلا...»گفتم بله. گفت:« کجایی ! فهمیدی قرار چی شد سر ساعت پنج. دیر نکن من بعدش کار دارم باید برگردم شرکت». می خواستم سرم را برگردانم سمت لبهاش که کنار گوشم را گرم کرده بود اما آرش ادامه نداد. ورق های سفید سررسید زیر دستم بود وصدای بوق های مقطع و بریده بریده می آمد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :