داستانی از حمزه شربتی


داستانی از حمزه شربتی نویسنده : حمزه شربتی
تاریخ ارسال :‌ 29 خرداد 94
بخش : داستان

چند گیلاس قرمز

حمزه شربتی

 

صدای کفش ها تاریکی راه پله را به هم می پاشد. دود سیگار  روی تاریکی کش و قوسی می آید و خودش را به سقف می رساند. پیرمرد با قدم های شمرده پله را دور می زند. از پنجره، باریکه ی نوری به سقف افتاده که در قاب آن شاخه های درختی کج و معوج می شوند. انتهای راهرو لامپ نیم سوخته ای چشمک می زند و دایره ی قرمزی پیرامونش را گرفته است.

پیرمرد کلید انداخته، در اتاق را بازمی کند و به طرف آشپزخانه می رود. یک دانه شیرینی برمی دارد و به ظرفشویی نگاه می کند. چند بشقاب توی سینک قرار دارند که کف و خرده های سبزی رویشان چسبیده است.

پیرمرد در یخچال را باز می کند و ظرف ماکارونی را بیرون می آورد. روغن یخ زده به انگشتش می چسبد. ماکارونی را توی یخچال می گذارد و زیر سیگاری را از روی طارم بر می دارد. می رود روی تخت دراز می کشد و چند دانه توت خشک می خورد. یک فنجان چای عسل روی عسلی کنار تخت قرار دارد. به ساعت نگاه می کند. دو بامداد است. عینکش را روی میز می گذارد و پرده را کمی کنار می زند. به خیابان تاریک و نمناک خیره می شود. باران از سر شب شروع به باریدن کرده بود و آب ناودان به پای چنارهای کنار خیابان می ریخت. گه گاه ماشینی رد می شد و نور قرمز آن روی آسفالت می پاشید.

پیرمرد سیگاری روشن می کند و کنترل تلویزیون را برمی دارد. چند شبکه را جستجو می کند و کنترل را روی مبل می اندازد. صدای ساعت بلند می شود. به سمت گنجه می رود و دو قرص را با یک لیوان آب سرمی کشد . کنار آکواریوم می ایستد. مگس کوچکی توی آب دست و پا می زند. مدتی به آن خیره شد ه، پمپ آب را روشن می کند.

روی مبل می نشیند و دستش را پشت سرش قرار می دهد. سایه ها کنار چراغ می لغزند. نگاهش را از سقف به دیوار آشپرخانه برمی گرداند. بالای ظرفشویی سوسک کوچکی به کاشی چسبیده است.  هر چند دقیقه کمی بالا می رود و سر می خورد.

او به سمت کتابخانه می رود. چشمش به تندیس طلایی می افتد که کنار آرشه ی خاک گرفته ی ویولون قرار دارد. لبخند خنکی روی لب هایش می نشیند. دستی به صورتش می کشد. ریشش را نتراشیده است. روی میز چند جلد کتاب و چندین عکس کوچک و بزرگ قرار دارند. قاب عکس کوچکی نیز کنارکتاب ها است که پسر کوچکی توی آن دیده  می شود.  پسر قلاب ماهی گیری را با دو دست گرفته  و کنارش زنی قرار دارد که با انگشت سبابه دوربین را نشان می دهد.

از پنجره نور ملایمی تخت را هاشور می زند. پیرمرد روی تخت دراز می کشد و از گوشه ی پنجره به حیاط چشم می دوزد. باران شاخه های گیلاس را نمناک کرده و نور چراغ خیابان روی چند دانه گیلاس می درخشد. پیرمرد از روی عسلی، دوربین عکاسی را برمی دارد و از گیلاس ها عکس می گیرد. 

از طبقه ی پایین صدای ویولون می آید که با باران آمیخته می شود. شهر در تاریکی چسبنده ای فرورفته است. پیرمرد از عدسی دوربین به ساختمان های روبرو نگاه می کند. تنها دو مربع روشن میان آن ها دیده می شود که توی یکی از آن ها دختری ایستاده است و دارد سیگار می کشد. یک دستش را بالای هره ی پنجره گرفته و با دو انگشت موهای پریشان روی صورتش را کنار می زند. باران به کف دستش می بارد. به انتهای کوچه نگاه می کند . پیرمرد می خواهد عکس بگیرد اما پشیمان می شود.

دختر حوله را به دست پسرمی دهد که آنرا دور خود می پیچد ونزدیک پنجره می ایستد. 

اوبا دست به چیزی توی خیابان اشاره می کند و از پنجره دور شد ه ،پس از چند لحظه با قلاب ماهی گیری بر می گردد که روی آن تکه کالباسی گیرانده شده است. آن را برای سگ سفیدی که از سرما می لرزد، پایین می اندازد  سگ نزدیک تر می آید و به بالا نگاه می کن اما پسرقلاب را می کشد و دور اتاق می چرخد . دختر دنبال او می دود و بلند بلند
می خندند. پسرمی رود از گشه ی دیوار تفنگ شکاری را بر می دارد و به سمت پنجره می آید.دختر دست او را می کشد .و حوله ی دورش را باز می کند.

پیرمرد  لبخند می زند وبه ساختمان دیگری چشم می دوزد. چراغ های راه پله روشن است و پیرمرد چاقی پله ها را پایین می آید. به آخرین پله که می رسد، می ایستد و سیگاری روشن می کند.

چند پک پشت هم برمی دارد و در را باز کرده، پلاستیک در دستش را گوشه ی دیوار می گذارد. چند پک عمیق به سیگار می زند.

-کجا موندی پس... دوباره داری سیگار می کشی؟

-کی سیگار کشیده... اومدم بابا... دو دقیقه نمی تونم آزاد باشم؟

-آزاد باشی؟ مگه من زنجیرت کردم؟... من اگه نبودم تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودی، برای ... کی می خواد نگهت داره... ها؟

-غصه ی منو نخور... بالاخره یه دیوونه پیدا می شه که نگهم داره ... اصلاً
می رم یه دوست دختر می گیرم.

-باشه... فقط قبلش با عزرائیل هم یه مشورتی بکن... بیا بالا... بیا بالا
می چایی ها پیرمرد...

زن لنگه ی پنجره را که می بندد، گلوله ی بافتنی پایین می افتد.

-داری می آی، بافتنی رو هم بیار.

-از همین جا می تونی بگیریش؟

-نمی دونم

پیرمرد گلوله ی بافتنی را پرت می کند که به لبه ی پنجره می خورد و به زمین می افتد. بسته ی سیگار را لای دو آجر می گذارد و بافتنی را جمع
می کند.

صدای ویولون بلندتر می شود. سگ آهسته خودش را به کیسه ی زباله
می رساند و آنرا بو می کشد. پیرمرد دوربین را روی میز می گذارد و به موسیقی گوش می دهد. پس از چند لحظه، صدایی از طبقه ی بالا شنیده می شود.

-کجا داری می ری؟

-می رم این بابارو خفه کنم.

-دوباره دعوا راه ننداز... بیا بگیر بخواب .... الان این طفلی بیدار می شه.

-چی زشته؟ زشت اینه که ساعت سه صبح آسایش مردم رو به هم بریزن. تو برو پیش بچه.

-اون بیچاره که با تو کاری نداره.

-بیچاره... بیچاره ... اگه زن هم بود همینو می گفتی؟

-منظورت چیه؟

-ولم کن بابا... خودت بهتر می دونی.

-می گم منظورت چی بود.

-برو کنار... جلو رام نایست.

صدای کوبیده شدن در به گوش می رسد. مرد پله ها را دور می زند و چند تقه به در می کوبد. پیرمرد به گیلاس توی حیاط نگاه می کند که شاخه هایش زیر ذرات نور کج و معوج می شوند.و پس از چند لحظه یک مشت کاغذ مچاله به خیابان ریخته می شود و سگ سفید شلنگ انداز به کاغذ پاره ها نزدیک می شود.

پیرمرد چای عسلش را سرمی کشد وبه قاب تلویزیون خیره می شود . سگ تکه کاغذی به دندان گرفته است و شلنگ انداز عرض کوچه را طی می کند. باران تمام تصویر را پوشانده است و  گوشه ی پنجره زنی ایستاده که یک خوشه گیلاس در دست دارد. پیرمرد تلویزیون را خاموش می کند وآهسته زیر لب سوت می زند. دو انگشت شستش را مخالف هم می چرخاند. و از پنجره به بیرون نگاه می کند.جلوی ساختمان روبرو ماشینی می ایستد و از آن زن جوانی پیاده می شود که خودش را لای بارانی سیاهی پیچیده است. زن کلید می اندازد و در را محکم پشت سرش می بندد. می خواهد از راه پله بالا برود که چشمش به بسته ی سیگار می افتد. بسته را برمی دارد و به داخل آن نگاه می کند. یک سیگار آتش می زند و اسکناس های خیس را توی جیبش می گذارد. پیرمرد به دیوار اتاق خیره می شود. چوب ماهی گیری و یک تفنگ شکاری کنار هم میخ شده اند. بلند شده، به سمت تفنگ شکاری می رود و دسته ی سنگین آنرا به دست می گیرد. با آستین دماغه ی آنرا پاک می کند و به پشت پنجره چشم می دوزد.

باران شدیدتر شده است و چند گیلاس قرمز زیر نور چراغ می درخشند.  

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : شیوا شهبازی - آدرس اینترنتی : http://

خیلی قشنگ بود