داستانی از نازي حبيبي
تاریخ ارسال : 29 خرداد 94
بخش : داستان
پستچی
نازي حبيبي
1
اگر دهبیست سال پیش بود، حتمن از آن پستچیهایی میشدم که بند بلند کیفشان را کج میاندازند روی دوششان و خانهبهخانه دنبال آدرس میگردند. از آن خوشروها هم میشدم حتمن، و پاسخ هر خسته نباشیدی را لبخندی گرم میدادم. چه فرقی میکند مردم چه اسمی روی کارت بگذارند، پستچی یا هَکِر یا هر چیز دیگری؟ اصل داستان همان واسطهگری میان آدمهاییست که برای هم نامه مینویسند، که حالا کسی مثل من پیدا میشود و کمی شیطنت هم چاشنیِ ماجرا میکند. به جایی بر نمیخورد که! حالا خسته نباشید و لبخندی در کار نیست که نباشد، در عوض، کارم آسانتر است. سرما و گرما، بارانی و آفتابی، فرقی نمی کند، از روی صندلیام جم نمیخورم، بیدردسر زل میزنم به صفحهی مانیتور و انگشتانم را میچرخانم. دردسر تقلید دست خط نویسنده، یا چسباندن متبحرانهی دوبارهی در پاکت را هم ندارم. البته نه اینکه این کار بدون زحمت و اشکال باشد، نه! بزرگترین اشکالش این است که به شبزندهداری معتادت میکند. آنقدر درگیرت میکند که وقتی متوجه ساعت میشوی دیگر چیزی به صبح نمانده، همين كه ميخواهي بخوابي، سرت به بالش نرسیده خواب میبردت و تا ظهر هم برت نمیگرداند. از تکنیکها و موارد فنی که بگذری، نوبت به خلاقیت و هنر میرسد. تیزهوشی هم که لازمهی کار است، خاصه برای تشخیص لحن و قلم و ادبیات مخصوص هر فرد، که معمولن خیلی شخصی و منحصربهفرد است. و نکته اینجاست که نباید خیلی به آن دست ببری. البته اگر گیرنده و فرستنده تا به حال همدیگر را ندیده باشند آزادی عمل بیشتری خواهی داشت و احتمال اینکه دستت رو شود کمتر میشود. فهمیدنش هم کار زیاد سختی نیست، اینجور مواقع طرفین در مورد عادتها، رفتار و ظاهرشان بیشتر مینویسند. در مورد ظاهرشان خیلی خوشبینانه و حتمن هم با اغماض نظر میدهند، مگر اینکه همهی دخترهای ایران باربیهایی با صورت "نیکُل کیدمَن" و پسرها هم همزادهای "جُرج کلونی" باشند، اما در سایر موارد خود واقعیشان را راحتتر ابراز میکنند. ترس از قضاوت کمرنگ میشود، و ترس از رانده شدن، محکوم شدن و انگ هرزگی خوردن. خاصه این آخری را در دخترهایی که نامهرسانشان بودهام بسیار دیدهام.
اعتراف میکنم اگر پیشتر میدانستم که دخترها هم مثل ما اینهمه دغدغههای جنسی و سکسی دارند، حتمن آدم خوشحالتری میبودم، دست کم از تصویرسازیهای خودم در مورد اندک دخترهای دور و بر اینهمه شرمسار نمیبودم. خیلی به ارتباط با دخترها عادت نداشتهام هیچوقت، راستش به ندرت کسی خانهمان میآید و اگر هم دستبرقضا دختر جوانی بیاید، میخزم گوشهای و ساکت و آرام، زیر چشمی میپایمش و اگر کسی هدف نگاهم را که همیشه برجستهگیهای اندام طرف را نشانه ميرود، پيبگيرد، سرخ و سفید و بنفش میشوم. به خودم حق میدهم البته، آخر در خانهمان همصحبتی دخترها با پسرها خیلی مرسوم، و به هیچوجه پذیرفتنی نبوده و نیست. هنوز هم گهگاه اگر در تاکسی دلبری کنارم نشسته باشد که تخیلاتم را برانگیزد، دست و پایم را گم میکنم، اما وقتی حدس میزنم که شاید او هم سناریوی مشابهی را در سر میپروراند که شخصیتهای اصلیاش ما دو نفر هستیم، نفس راحتی میکشم و خودم را ول میکنم روی صندلی. فقط حیف که ده سالی دیر به افکار و تمایلات این موجودات پیچیده پی بردم. همانطور که گفتم، حق هم دارم، من که با کسی مراودهای نداشتهام. مادرم را دیدهام که سرش از وقتی یادم میآید خم بود روی سجاده و زیر لبش مدام استغفار میکرد، از گناهانی که نمیدانم با اینهمه مصیبت و گرفتاری، که به گفتهی خودش از کودکی درگيرشان بوده، کی فرصت کرده مرتکب شود. و خواهرم هم که همیشه سرش توی کتاب و درس بوده و حالا هم که درسش تمام شده و به شغلی مشغول، صبح را در شرکتی پشت میز کامپیوتر شب میکند و شب هم باز پشت لپتاپش نشسته و کارهای عقبافتاده شرکت را راست وريس ميكند . آنقدر سرش به اینها گرم بوده و هست که احتمالن با وجود سیوهفت سالی که از سنش میگذرد، گمان نمیکنم هنوز فرق میان دختر و پسرها را بداند! با اغلب دخترهایی که شناختهام خیلی فرق میکند. چنان سر به زیر در خیابان راه میرود که اگر روبهرویش هم در بیایی، تا سرش به سینهات برخورد نکند، متوجهات نمیشود. فكر نميكنم هیچ اقدامی برای جذب جنس مخالفش كرده باشد، حتی موهایش را، که جابهجا سفید شده، رنگ نمیکند. خواهرم نمونهی کامل یک دختر با وقار و متین شرقیست. همیشه فکر میکنم همسر آیندهام باید چنین دختری باشد، با چنین خصوصیاتی و چنین مادری.
برعکس خواهرم، شراره، این آتش پارهای که این روزها نامهرسانش شدهام از آن دخترهاست! میگوید که بیست و شش ساله است، اما از پختهگی و تجربههایش حدس میزنم بیشتر سن دارد، و توی یک سایت ادبی دلباختهی عکس پسری شده که در شهر دیگری ساکن است و مدتیست که با هم ارتباط اینترنتی و نامهنگاری دارند. پسر، اما تا دلت بخواهد بیذوق و بیاستعداد و پخمه است. هر چه غیر مستقیم، سعی كرده تحريكش كند، طرف همچنان از فرهنگ کهن مينويسد و هنر و تاریخ و تاریخ و تاریخ! من هم که چارهای نداشتم، باید وارد عمل میشدم! مجبور شدم یکدرمیانِ مابين مطالب فرهنگیاش، جملات شاعرانهای، عاشقانهای، کنایهی قلقلکدهندهای، چیزی جا دهم تا دختر بیچاره ناامید نشود. دختر هم اوایل تنها از ادبیات مینوشت و میگفت که شیفتهی آن است. اشعاری از شعرای به نام میفرستاد و اشارههای تحریک کنندهاش سربسته بود، تا روزی که من پاپياش شدم که آیا با پسری بوده یا نه. اول لو نمیداد اما کمکم مقر آمد، از دنیای ادبیات که با آن بیگانه بودم کمک گرفتم؛ خدا پدر اینترنت را بیامرزد که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در کسری از ثانیه جلوی چشمت ردیف میکند. من هم هر چه شعر سکسی پیدا میکردم جا میدادم لابهلای اطلاعات تاریخی پسر. آنقدر این پا و آن پا کرد که مجبور شدم از زبان پسر با صراحت کامل برایش بنویسم که:" من که می دانم دلت چه میخواهد، بگو ، بگو که اگر کنارت بودم چه میکردی، بگو که چطور تنگ درآغوشت میفشردیام و چطور گرمای بدنم تسلیات میداد."و آنوقت بود که دختر هم شروع کرد از حرارت بدنش که شبها کلافهاش میکند، نوشتن. از عرق ریختنهای زیر پتویش و از خصوصیترین خلوتگاهش در اتاق خواب، روی تختش. همینطور از تمام فیلمهای ممنوعی که پنهانی میبیند و خودش را نقش اول داستان فرض میکند و لذتهایی که میبرد. زیر زبانش را که بیشتر کشیدم، فهمیدم تجربههای جالبی هم با مردها داشته. آه که چقدر لذت دارد وقتی که او از درآوردن تکتک لباسهایش جلوی آینه مینویسد و از تجسم کسی در آینه، که وحشیانه به سمتش هجوم میآورد و چه و چه... به قسمتهای جالبتر که میرسد، نفس من هم بند میآید. این اواخر مجبور شدم مطالب دو طرف را به کل تغییر دهم، کاری که تا به حال نکرده بودم، این ایمیل آخر پسر را کامل دِلیت کرده و به جایش کلی داستانپردازیهای عاشقانهی، وحشیانهی، وای ی ی که نمیدانی، جایگزین کردم و امضای آخر را بیتغییر بهجا گذاشتم. دختر هم استقبال گرمی کرد. ولی چه کنم که ناگزیرم از دستکاری مطالب و حتی امضای پایانی دختر، که تازهگیها از"دوستدارت شراره" به "بیقرار آتش بدنت، شراره" تغییر کرده است.
2
مینشینم پای لپتاپم، مثل همیشه شرمسار. نمیدانم چه کنم با این احساس گناه و با این نیروی کنترلناپذیر درونم که به احساس گناهم میچربد. این حس را از مادرم به ارث بردهام که همیشه در حال طلب بخشش از گناهانیست که نمیدانم کِی فرصت انجامش را داشته. او که به گفتهی خودش از کودکی تا به حال آنقدر با مصیبتهایش دستبهگریبان بوده، که حتی برای یکدم نشستن و نفس راحت کشیدن هم فرصتی پیدا نکرده است. او افتخار میکند به اینکه طعم لذتی را هرگز، حتی در کنار پدرم که حاضر بوده دنیا را برایش زیر و رو کند، نچشیده، مادرم هر لذتی را شیطانی میداند. همیشه برایم از قداست اشکهایي گفته که پای سجاده میریزد و اینکه آنهایی که بیترس از گناه و سرخوش، غرق لذتهای دنیوی هستند، به چه عقوبتی گرفتار خواهند شد. سر به زیری هم که میراث خانوادگی ماست. برادرم با اینکه نزدیک به سیسالسن دارد، هنوز هم وقتی چشمش به دختری میافتد چنان سرخ میشود و سرش را پایین میگیرد که نگران میشوم هرگز نتواند زنی را ببوسد. دلم برایش میسوزد وقتی من را نمونهی کامل یک دختر با وقار و متین شرقی خطاب میکند و میگوید دلش میخواهد همسر آیندهاش درست شبیه به من باشد، با چنین خصوصیاتی و چنین مادری. نمیدانم او که شب تا صبح را توی اتاقش و پشت میز کامپیوترش میگذراند و تا ظهر میخوابد، چطور و کجا میخواهد همسر دلخواهش را پيدا كند. کسی هم که به منزل ما رفت و آمد ندارد، اگر هم اتفاقی دختری بیاید، برادرم یک گوشه سربهزیر مینشیند و حتی نیم نگاهی هم به دختر نمیکند.
دلم برای پدر و مادرم هم میسوزد، وقتی معصومانه خیال میکنند که من مشغول انجام کارهای عقب افتادهی شرکت هستم و مدام میپرسند که چرا بابت این همه اضافهکاری در خانه، وجهی از شرکت دریافت نمیکنم. جواب ميدهم که عاشق کارم هستم. بله من عاشق کارم هستم، ولی نه آنی که خانوادهام تصور میکنند. من عاشق نوشتنم، نوشتن از لطیفترین و ظریفترین و حتی وحشیانهترین لذتهای زندگیام، که حتي برای خودم غريب و ناشناختهاند. و حالا کسی که انگار نیست ولی هست، آنطرف صفحهی مانیتوری که من را با دنیای درونم پیوند میدهد، نشسته و کلمهبهکلمه را نه فقط میخواند، بلکه با شور و هیجان ميبلعد و جواب ميدهد. او تشنهی خواندن آنهاست و من هم شیفتهی نوشتنشان. آنقدر خوب احساساتم را میشناسد و درک میکند که میتوانم از ریزترین رعشههای لذتبخش بدنم، زیر گرمای تنی دیگر برایش بنویسم و او هم با پاسخی شهوتناک سیرابم کند. برایش شرارهای می شوم که وجودش را به آتش میکشد. این نام مستعار را هم به همین دلیل انتخاب کردهام:"شراره". پارهی آتشی که در خانه زیر خاکستر مدفون است. و چه مصداقی دارد این امضای جدیدم که تازگیها برای نامههایم انتخاب کردهام :
"بیقرار آتش بدنت شراره".
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه