داستانی از مریم بیرنگ
23 اسفند 94 | داستان | مریم بیرنگ داستانی از مریم بیرنگ
میزم را جا می دهم تو بالکن آپارتمان جدیدم. فکر می‌کنم با سکوتی که اینجا دارد، حتی می‌شود تو بالکن موسیقی هم گوش کرد. درش تو آشپزخانه باز می‌شود، یک در کشویی بزرگ. برمی‌گردم تو و قبل از اینکه رومیزی اتو شده را بردارم هوس نسپرسومی‌کنم، نسپرسوی برزیلی. ...

ادامه ...
داستانی از مریم بیرنگ
29 خرداد 94 | داستان | مریم بیرنگ داستانی از مریم بیرنگ
ایستاده است زیر دوش و همان‌طور که به گل‌های برجسته‌ی روی کاشی‌ها خیره شده، به هیچ چیز فکر نمی‌کند. خودش هم می‌داند از آن دسته آدم‌هایی است که وقتی فایل‌های باز مغزش بیش از چهارتا باشد، نمی‌تواند به چیزی فکر کند. ...

ادامه ...