داستانی از غزال شاهمردانی
8 آبان 94 | داستان | غزال شاهمردانی داستانی از غزال شاهمردانی
هوا تازه داشت روشن می‏شد.سالن حالا خالی شده بود. رئوف نشست کنار فاروق. زل زد به روبروش. چشم‏های فاروق دودو می‏زد. پرسید: یعنی الان هیچ کاری باهاش ندارند؟
رئوف بی‏حوصله بود: نه. چه کاری داشته باشند؟ ...

ادامه ...