داستانی از محسن رئیسی
تاریخ ارسال : 8 آبان 94
بخش : داستان
شاید فقط کبوترها بمانند
محسن رئیسی
این سومین مغازه است. بابا یقین کرده دزدها سراغ او هم میآیند. برای همین من و آزاده را صدازده.
« تا وضع این جوره شبا باس برید تو دکون بخوابید.»
آزاده تند میپرسد «تنها؟»
«نه. یه شب سهراب بره یه شب تو و یگانه.»
«میخوای درا قفل کنی بیای؟»
«نه. دادم دوتا حلقه تو مغازه جوش دادن.»
برای امشب سهراب داوطلب میشود. فردا میخواهد برود مهمانی. از آن مهمانیها که پاسور بازی میکنند و سر پولهایی که وسط گذاشتهاند دعوا. آخرین بار بابا از خانه انداختشان بیرون و دیگر اینطرفها آفتابی نشدند. همانشب برای اولینبار سهراب تو روش ایستاد. دعواشان شد و بابا برای این که بیشتر خوار نشود چیزی نگفت. سهراب هم دیگر کسی را به خانه نیاورد.رختخواب را برمیدارد و میرود. صبح زود میآید و برایمان تعریف میکند تا سرش را روی بالش گذاشته خوابیده و هیچی نفهمیده. میرود توی اتاقش.
امروز خانه دست ماست. آزاده جای کلید دولاب را فهمیده. اول میخواهد گاوصندوق بابا را باز کند. بلد نیست. جعبهی گز را میآورد پایین. چهارتا برمیدارد و دوتاش را میدهد به من. از توی گونی گردو برمیدارد برای فسنجان. در را قفل میکند و کلید را میگذارد زیر قالی. گردوها را میدهد دستم تا مغزشان را درآورم و خردشان کنم. میروم توی آشپزخانه. سهراب را صدا میزند تا سر یکی از مرغها را ببرد. میآید تو. قابلمه را آب میکند و میگذارد روی شعله. چادرش را سر میکند. میپرسم کجا؟ جوابم را نمیدهد. میدانم. حتماً پیش بابای فریبا. گردوها را یکی یکی میشکنم. سهراب آزاده را صدا میزند. میروم توی حیاط. گردن مرغی خونی را توی مشت گرفته. بالها و پاهاش آویزان است.
«بیا ببر تر تمیزش کن.»
بالهاش را میگیرم. سرش میافتد روی سینه. میآورمش توی آشپزخانه. آب جوش آمده. خاموشش میکنم و مرغ را میگذارم توش. گردوها را توی هاون خوب میکوبم. قابلمه را میگذارم زمین و پرهای مرغ را میکنم. آزاده میآید. پیداست گریه کرده. حرف نمیزند. چند لیوان برنج میریزد توی سینی و ریگهاش را جدا میکند. چند بار میخواهم بپرسم چرا؟ میترسم عصبانی شود. انگار فهمیده. کاسهی ارزن را میدهد دستم. از نردبان میروم بالا. چوب را از لای حلقهها میکشم و لنگهی در را باز میکنم. میروم تو. میبندمش. چندتاشان بالبال میزنند و از این طرف میپرند آن طرف. برایشان ارزن میریزم. ظرف آبشان را برمیدارم و لب ناودان خالیش میکنم. شیر تانک را باز میکنم و دوباره پرش میکنم. میگذارمش تو و میآیم بیرون. بابا خیلی دوستشان دارد. میگوید پای فرشتهها را به خانهمان باز میکنند. سهراب میگوید پای پول را هم همینطور. من و آزاده دوستشان داریم. فریبا نه. چون مردم به بابا میگویند «کفترباز.» آب تازه رسیده به حیاط. دارد میخزد به سمت باغچه. سهراب از اتاقش میآید بیرون. میرود توی آشپزخانه. گربه سفیده از دیوار آن طرف حیاط میپرد بالا و میآید روی پشت بام. چوب را میگذارم سر جاش و پیشتش میکنم. میپرد روی پشت بام همسایه. صدای سهراب میآید. دارد میخندد «نترسیدا. ترس نداره.» گز میخورد و میرود توی اتاقش. آن قدر با کبوترها حرف میزنم تا بابا میآید. باز هم خربزه خریده. آزاده را صدا میزند و آن را میدهد دستش. میخواهد بیاید بالا. میگویم آب و دانهشان را دادهام. میرود توی اتاقش. با آزاده سفره را پهن میکنیم و صداشان میزنیم. ساکت میخورند و میروند. فقط من میگویم خیلی خوشمزه بود. سفره را جمع میکنیم. آزاده خربزه را قاچ میکند و بشقاب را میدهد دستم. میروم پیشش. گاوصندوق را باز کرده. پر از کاغذ و پول است. دارد حساب کتاب میکند. بشقاب را میگذارم و برمیگردم. صدام میزند. دفتر و خودکار را میدهد دستم. اسم میخواند و عدد میگوید. بیشترشان زن و دختر مردهاند. به هزارتا آدم نسیه داده. بالاخره تمام میشود. دفتر را برمیدارد و میرود مغازه. آزاده از دست مگسها چادرش را کشیده روی سر و تنش و توی آشپزخانه خوابیده. سهراب هم موتور را برداشته و رفته. کوبلن را برمیدارم و میروم پیش کبوترها. آزاده گفته اگر کاملش کنم براش قاب میخرد. چند روز دیگر تمام میشود. میدوزم و به جای آزاده برای کبوترها لالایی میخوانم. شاید آنها هم دلشان تنگ شده. اما لالایی من را دوست ندارند و حتی این جاش «که یک شب به کوه و دشت/ رفت و برنگشت/ منو کرد اسیرت» هم ورجه ورجه میکنند. دیگر برایشان نمیخوانم. حرف هم نمیزنم.
بوی پیازداغ میپیچد توی حیاط. منتظر میمانم صدام بزند. قول داده همهی غذاها را یادم دهد. خبری نمیشود. میدوزم. صدای موتور سهراب میآید. چند طاقه پارچهی نو میگذارد توی ایوان. داد میزند تا دو ساعت دیگر که میآید دنبالمان آماده شده باشیم. به دو میرود. میروم پایین. لب ایوان، جلو آشپزخانه مینشینم و میدوزم. خسته میشوم و پلکهام روی هم میافتد. صدای اذان مشناطق توی محله میپیچد. آزاده سفره را میدهد دستم. پهنش میکنم. بشقاب و قاشقها را میگذارم سر سفره. قابلمه را میآورد. درش را برمیدارد و با ملاقه همش میزند.
«بریزم برات؟»
«بذا همه بیان بعد.»
برای خودش یک ملاقه میریزد و مزمزه میکند. بابا میآید. جواب سلاممان را میدهد و دستهاش را پای شیر میشوید. بشقابش را پر میکند و میگذارد آن طرف سفره. یکی هم میگذارد جلوی من. سهراب هم میآید.
«زود باشید بابا. هنو نخوردید؟»
«مگه تو نمیخوای؟»
«مگه نگفتم من مهمونم. زود باشید.»
نمیگذارد بفهمیم چی میخوریم. مینشاندمان ترک موتور و راه میافتیم. خیابان خلوت است. همانطور که پیش میرویم مغازههایی را میبینم که هنوز چراغشان روشن است. چند نفر هم خاموش کردند و آمدند بیرون تا کرکرهها را بکشند یا قفلها را بیندازند. هوا گرم و دمدار است. سه دسته پشه بالای سرمان میآیند. سهراب سرش را برمیگرداند و داد میزند «میترسید؟» آزاده گردن میکشد پشت گوشم.
«نه. ترس نداره.»
«اگه یکی خواس بیاد تو؟»
«داد و بیداد را میندازیم.»
«بفهمه دخترید نمیره.»
«صدامونا کلفت میکنیم.»
«چه جوری؟»
صداش را کلفت میکند و داد میزند «کیه؟»
میخندیم.
«توچی؟»
صدام را کلفت میکنم و داد میزنم «کیه؟»
«آزاده! بذا یگانه داد بزنه. بهتر میگه.»
نگاهم میکند و لبخند میزند.
«بیخود میترسه. پارچه چه به درد دزد میخوره؟»
میرسیم به قنادی. میزند کنار.
«پیاده شید.»
میآییم پایین. همانطور که زور میزند موتور را ببرد روی جک میگوید «خونه که نداریم، یه دو کیلو شیرینی بدیم زیر بار منت نریم.» میرود تو. یک جعبه شیرینی میخرد با چهارتا رولت. میآید بیرون. جعبه را میگذارد روی موتور و بشقاب را میدهد دستم.
«دوتا تو دوتام آزاده.»
میگیرمش جلوی آزاده. یکی برمیدارد.
«فردا این جعبه برا من دردسر نشه، خوب؟»
«خوب.»
زل میزند به من.
«خوب.»
آزاده بهش شیرینی تعارف میکند. نمیخواهد. دومی را برمیداریم. بشقاب را میگیرد و میرود تو. یک پاکت سیگار میخرد و میگذارد توی جیبش. میآید بیرون. سوار میشود و هندل میزند. راه میافتیم. تا برسیم کسی حرفی نمیزند. عرض خیابان را دور میزند و پیاده میشویم. دو نفر دارند به سمت ما میآیند. آزاده میخواهد برود سمت مغازه. سهراب زیرزیرکی میگوید «وایسا اینا برن.» بدرقهشان میکنیم. میپیچند توی اولین کوچه. آزاده میرود آن طرف جوی و اطراف را میپاید. قفلها را باز میکند و دسته را میکشد پایین. بابا چنان شیشههایِ در و ویترین را تور کشیده که انگشت هم به شیشهها نمیرسد.
«برید تو درا قفل کنید. پردهها را بکشیدا. چراغارم نزنید.»
در را قفل میکند و پرده را میکشد. ظلمات میشود. سهراب گاز میدهد. صدای موتورش تا آن دورها میآید و یک دفعه تمام میشود.
«چشات عادت کرد؟»
«آره. طاقهها را میبینم.»
«رختخوابا چی؟»
«نه.»
میرود پشت پیشخوان. تا ته میرود.
«پیداش کردم.»
خم میشود و میگذاردش بالا. برش میدارم و میاندازمش زمین. پهنش میکنیم. پنکهی سقفی را میزنم. مانتوها را میکَنیم و میاندازیم روی پیشخوان. مینشینم. آزاده موهای پرپشتش را میریزد روی بالش و چشمهاش را میبندد. دستهاش را میبرد بالا و دو طرف سرش رها میکند. موهای سیاه زیر بغلش دو روز است آمدهاند بیرون. پستانهای بزرگش زیر نیمتنهی قرمز بالا و پایین میروند.
«میدونی سهراب سیگار میکشه؟»
«خوب بکشه. به ما چه؟»
«اگه بابا بفهمه چی؟»
«کاریش نداره. بگیر بخواب.»
«من میخوام بهش بگم.»
تند روی آرنج بلند میشود.
«میخوای بگی که چی بشه؟ نه سهراب ترک میکنه نه بابا حریفش میشه. حال و حوصلهی جنگ و دعوا داری؟»
«بدبخت میشه.»
«فکر کردی بابا دنبال خوشبختی ماس؟ اون فقط فکر پوله. حالام اگه میخوای برو بهش بگو. میشه دعوا مُرافه زنیکهَم میپره بِت.»
سر میگذارد روی بالش و پشت میکند. آزاده از بابا لجش گرفته. گفته باید زنِ بردارِ فریبا شود. یک بار گفت نه، بابا زدش. دیگر نمیگوید. دراز میکشم. نور کدری از ویترین گذشته و افتاده روی پارچهها. هر از گاهی صدای موتور و ماشینهایی که میگذرند، میآید. چشمهام را میبندم.
بیدار میشوم. مانتو را میپوشم و جیبهای آزاده را میگردم. نیست. روی شکم خوابیده و یکی از پاهاش را جمع کرده تو شکمش.
«آزاده... آزاده.»
وحشتزده از جا میپرد و به در نگاه میکند.
«چیه؟»
«میخوام برم خونه. کلیدا را بده.»
«کجا؟»
«خونه.»
«الان؟»
«میخوام برم دسشویی. تحمل ندارم.»
«خاک تو سرت. میرفتی خوب.»
«سهراب غرغر کرد، نذاشت. تو رو خدا کلیدا را بده آزاده.»
بلند میشود و لباسهاش را میپوشد.
«شانس بیاری مسجد باز باشه.»
«میخوام برم خونه.»
«میخوای بیدارش کنی؟ قیمه قیمهات میکنه بدبخت.»
«مگه کلید نداری؟»
«این کیلیدا مال اینجاس بیشعور.»
قفلها را باز میکند. مغازه را میبندیم و میدویم سمت مسجد. هر بار که از دهانهی تاریک کوچهای میگذریم دلم شور میزند. چلچراغ جلو مسجد روشن است. مرمر سفید پلههاش را از همینجا میبینم. صدای موتوری به سرعت از پشت بهمان نزدیک میشود. دو نفرند. نگاهمان گره میخورد و میگذرند. صداش از گوشم نیفتاده که برمیگردند. چراغاش را میبینم. آزاده دستم را میگیرد و میدویم آن طرف خیابان. میرسیم. یک نفر روی پلههای عریضش خوابیده و پتوی مندرسی انداخته روش. درش بسته است. آزاده بیتفاوت از روی شکمش رد میشود و محکم کلونش را میزند. موتوریها میرسند. میدوم کنار آزاده. پیرمردی سرش را از زیر پتو بیرون میآورد و خوابآلود و گیج ما و موتوریها را میپاید. دور میزنند و میروند. پیرمرد عصبانی میپرسد «چیکار داری؟» آزاده به من اشاره میکند.
«میخواد بره دسشویی.»
«هیشکی اینجا نیس.»
«چرا؟»
«چه بدونم. نیس.»
رو میکند به من.
«یگانه باید بری تو کوچه.»
میدوم سمت کوچه. توی تاریکیش فرو میروم. لباسهام را از جلوش میکشم کنار. شُره میگیرد. سایه آزاده را میبینم. سر میگردانم و نگاهم روی تاریکی میماند. راحت میشوم. خودم را جمع میکنم و برمیگردم. نوک انگشتهام کمی خیس است و ردی روی دمپاییام مانده. آزاده لبخند میزند. خجالت میکشم. دستم را میگیرد و میگوید «بیا بریم تا آقا دزدا نرفتن سراغ مغازه.» تا برسیم، حرفی نمیزند. میخوابیم.
صبح زود میرویم خانه. شیشهی حمام عرق کرده و صدای شرشر آب میآید. بابا نشسته توی ایوان، سر سفره. دارد شیر و عسل میخورد. ریشش را تراشیده و صورتش سفید شده. سلام میکنیم.
«علیکسلام. بیاید جلو.»
مینشینیم.
«چه خبر آزاده؟»
«هیچی. خبری نبود.»
«یگانه خانوم چه طوره؟»
«خوبم.»
«آزاده کلیدا را بده.»
کلیدها را میدهد. بابا یاعلی میگوید و بلند میشود. سهراب میآید توی حیاط و سلام میکند. من و آزاده جوابش را میدهیم. چشماش کاسهی خون است. بابا کفشهاش را میپوشد و میرود سمت در. سهراب پشت سرش میگوید «ظهر میرم پارچهها را میآرم.» جواب نمیدهد و میرود. سهراب آدامسش را میاندازد توی باغچه. حرفی نمیزند و میرود توی اتاقش. فریبا لای در را باز میکند و صدا میزند.
«اسد... اسد.»
«برو ببین چی میگه.»
میروم جلوی در. از موهاش آب میچکد و سفیدآب صورتش را سرخ کرده.
«سلام. بابا رفت مغازه.»
زل میزند توی چشمهام و میگوید «بیا، بیا تو یه کیسه به کمر من بکش.»
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه