داستانی از هما موسوی
6 خرداد 01 | داستان | هما موسوی داستانی از هما موسوی
جلوی آینه ایستاد. دستی به سرش کشید. زبر بود. تصویر کارت عروسی از روی میز افتاده بود توی آینه.
صبح سمند سفید را برده بود گلفروشی.
- قربون دستت، فقط رز صورتی کار کن. رنگ دیگه نزنی. عروس خانم حساسه. ...

ادامه ...