داستانی از دنا پرویزی
تاریخ ارسال : 29 اسفند 00
بخش : داستان
اودِت به آسمان نمیرود
دنا پرویزی
- «پس بالاخره اومدن».
بغض راه گلویم را بسته بود. لاف و گزاف خودشان و قیل و قال ابوطیارههای طلبکارشان که به سمت جنگلِ کوچک آبنوس سرازیر میشدند، خانهخانهی دهکده را پر کرده بود.
- «نشد این شایعههای لعنتی یکبار غلط از آب در بیان».
صورتم داغ شده بود. سرم را تا جایی که میشد در دیگ غذا فرو کردم اما غُلغل هیچ دیگی نمیتوانست زوزهی ارهبرقی و تبر و تیشهشان را خفه کند. صداها مثل مار توی گوشم فرو میرفت. اشکهایم توی دیگ چکّه میکرد. یک آن این فکر احمقانه به سرم زد که شاید بهتر باشد امروز توی غذا نمک نریزم.
دور بود اما سایهی محوش را از همین پشت پنجره هم میشد دید. گاهی سطل آبی به ریشهی مقاومش میرساندم؛ تنها کاری که برایش از دستم بر میآمد. منتظرم بود. اشکها خاصیت غریبی دارند؛ با وجود عبور آرامشان، پوست آدم را از قبل گرمتر میکنند. قد و قامت بااصل و نسب و خوشتراشش جلوی چشمم آمد. پاکْ نهالِ باابهتی شده بود. به بار نشسته بود اما هنوز سن و سالی نداشت. فکر سرنوشت شومش که شباهت عجیبی به تقدیر آدمهای دور و برش داشت، آتشم زد. قاشق از دستم افتاد. اجاق کذایی را به هر مصیبت بود، خاموش کردم و بیرون دویدم. منتظرم بود. کاش میشد از ریشه دَرش آورم و همینجا بیخ دلم، کنج حیاط بکارمش؛ اما مادربزرگ میگفت نهالهای آبنوس کنار خانوادهی خودشان ریشه میدوانند. آن روز حتما تیغهی بیوجدان تبر و تواناییش را برای نابودی چند ده آبنوس دستکم گرفته بود. شالم را که هولهولکی سرم کرده بودم، مدام جلوی چشمم را میگرفت؛ با هالهی قطرههای اشک دست به یکی کرده بودند تا نتوانم درست ببینمش. خورشید، شاهد همیشگی، بیاعتنا به آنچه در این پایین میگذشت، به دهکده نور میپاشید. صورتم گُر گرفته بود؛ یا از آفتاب بود یا از اشک و به احتمال قویتر از خشم. گرچه حتی اگر وسط آتش هم مینداختنم، از شدت سیاهیام تنها سرخی ملایمِ روی گونهها اوج حرارت را بروز میداد. به عقب نگاه کردم، رد خونین پاهایم را روی شن و سنگها دیدم؛ پابرهنه بودم.
مردم بُزدل و خودشیرینِ دهکده شکایتی نداشتند؛ مثل کُرّههایی که دمشان را چیده باشند، دور خودشان میچرخیدند. لباسهای پلوخوری هفتادرنگشان را پوشیده بودند. خودشان را در صد قلم سفیدآب خفه کرده بودند و با یک خروار زلمزیمبوی روی صورت و هیکلشان، کارناوال راه انداخته بودند. هرکس از دور میدید، شک نمیکرد که ورود اجنبیها را جشن گرفتهاند. همان آوازهای صدسالهی همیشگی را میخواندند که در ترکیب با عربدهی ناهنجار ابزارهای درختبُری به مرثیهی ترسناکی تبدیل شده بود. با خودم گفتم:
- «همینه که روز به روز بیشتر به قهقرا میریم».
از تک و توک دریاچههای منطقه دور بودیم. نهالهای تازه به بارنشستهی اینجا، سختجانتر از جاهای دیگر بودند. ریشههایشان از خشکی بیش از حد خاک، سنگها و صخرههای زیادی را شکافته بود تا به چالهی آب بیرمقی در عمق برسد. آبدیده شده بودند اما هنوز بچه بودند. اولین باری بود که میوه دادن را تجربه میکردند و در نهایت خوشبینی به تنهی ستبر و زیبایشان افتخار میکردند. و نهال من، نهال من کمسنترینشان بود. صد سال دیگر جا داشت تا زندگی کند.
آسمان اطرافشان از دود ماشینها خاکستری شده بود. وقتی به قدر کافی نزدیک شدم، زشتترین صورتشان را حوالهام کردند و با ایماء و اشاره حالیَم کردند که گورم را گم کنم. خودم را به نفهمی زدم و به طرف نهالم دویدم. فوجِ پرندههای بیخانمان، هوارکِشان با نوک و بال و پنجه به متجاوزین حمله میکردند. دو نفر از سرکردههای بومیشان را سراغم فرستاند. به درختم چسبیده بودم. تنهی باریکی داشت، آنقدر که میتوانستم خودم را بهش گره بزنم؛ باریک بود اما سختی را از سنگهای خاکش به ارث برده بود.
- «زود باش. از اینجا گمشو!»
- «نه؛ این خیلی کوچیکه. قطعش نکنین».
گردنکلفتِ همراهش، دست و پازدنهایم را به ارادهای ضایع کرد. از کمرم گرفت و پرتم کرد یک متر آنطرفتر وسط خارها. به یک اشاره از بردهگی به اربابی رسیده بود؛ با صدای دورگه و نخراشیدهاش دستور داد:
- «گمشو!»
آرزو کردم تا درختم ردّ انگشتانم را قبل از ضربهی تبر به خاطر سپرده باشد. دعا کردم تا تنهی سرسختش دانهدانههای تیغهی ارهبرقیشان را بشکند.
- «التماستون میکنم!»
فریادم در هیاهوی نکرهی ارهبرقیها گم شد.
***
اجرای آخر بود. چشمهایش را باز کرد؛ بار صدم بود که این قسمت را میشنید. هدفون را گوشهی اتاق پرت کرد و سرش را که از عرق سرد خیس شده بود و داشت میترکید، توی بالش فرو کرد. گریهکنان نالید:
- «نه اودِت؛ این دفعه منو تنها نذار».
در اوج هیجان و بُردِ ویولونها، اودِت نمیتوانست چنین پایان شومی داشته باشد. مگر میشد سوز و گداز و خواهش آنهمه ویولون را برای زنده ماندن نشنیده گرفت؟ از افت و خیزِ نُتهایشان، ستونهای سالن، شکافهای ریزی برداشته بود.
- «حتما باید راهی واسهی نجاتت باشه».
رهبر از دل و جانش فرمان داده بود و دهها آرشه با هماهنگی بینظیر صاحبانشان، کوچکترین حرکتی را روی رشته سیم جعبههای جادویی از قلم نینداخته بودند. ویولونها با آن بدنهی تراشخورده و با اصالتشان زیر دست هنرمندترین نجار بار آمده بودند. از آبنوس بودند و در سفر طولانیشان، تیزی بُرّندهی ارهها را مدتها بود که فراموش کرده بودند. پیشتاز صحنه بودند و به بودنشان افتخار میکردند.
اودت آن وسط تقلّا میکرد. بین هوا و زمین معلّق بود. خودش را به در و دیوار و میلههای نامریی طلسمش میکوبید. زخمی شده بود. هارمونی قدرتمند ویولونسلها در پسزمینه، ملودی ویولونها را تشدید میکرد. همه، اودت را زنده میخواستند؛ مرگ قوی زیبای داستان، پارادوکس مزخرفی بود.
- «نمیتونی به همین راحتی بال دربیاری و بپّری تو آسمون».
دستهایش میلرزید. سراغ هدفونش رفت؛ باید آخر ماجرا را میفهمید. چشمهایش را بست. ویولونها نرمترمینواختند؛ انگار کم آورده بودند. آرامش بیدلیلی سالن کنسرت را پر کرده بود. اودت خسته از دست و پا زدنهای بینتیجه، وسط دریاچهی خشکیدهی صحنه از حال رفته بود. و در آخر، یک، دو، چهار، شش ضربْ سکوت بود که داشت همه را خفه میکرد. قطرهی اشکی از گوشهی پلکهایش که به سختی به هم فشارشان میداد، بیرون زد؛ به آرامی گفت:
- «نه؛ این باردیگه نه. بلند شو!»
طبلها و شیپورها نرمنرمک وارد شدند. ویولونها در یک لحظهی غیرقابلپیشبینی، سکوت مرگ را شکستند و قویترین اجرایشان را رو کردند. دیگر اهریمنی جلویشان را نمیگرفت. آوازشان، چندین بار رساتر و زندهتر از هر دفعه شده بود. از خواهش خبری نبود، فرمان صادر میکردند. سکوت و سنکوپ و وقفهای در کار نبود؛ همهی سالن فریاد شده بود. نُتها حمله میکردند و دریاچهی زیر بدن اودت تکان میخورد. مقابل چشمهای گردشدهی تماشاچیان، از روزنههای ظاهر شده، جوانههای سبزی بیرون زده بود. همهجا را عطر گیاه نورسیده پر کرده بود. ساقهها، موزون با هارمونی و ملودی سمفونی، به دور انگشتان، سر و پاهای اودت میپیچیدند. چشمهای قشنگ اودت به نرمی میلرزید و لبخند محوی کنج لبش شکل گرفته بود. ساقهها فرصتی برای تلف کردن نداشتند؛ سبز و پرقدرت به بالا پیش میرفتند. برگها به کمکشان آمده بودند و هیکل نرم اودت به سبکی یک پر از زمین کَنده شده بود. در هورای زندهباد و کفزدنهای تمامنشدنی تماشاچیان، چشمهایش را باز کرد، هدفونش را از گوشش درآورد و از خوشحالی چند متری به هوا پرید.
- «آره همینه! اودت حرف نداره!»
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه