داستانی از دنا پرویزی
29 اسفند 00 | داستان | دنا پرویزی داستانی از دنا پرویزی
- «پس بالاخره اومدن».
بغض راه گلویم را بسته بود. لاف و گزاف خودشان و قیل و قال‌ ابوطیاره‌های طلبکارشان که به سمت جنگلِ کوچک آبنوس سرازیر می‌شدند، خانه‌خانه‌ی دهکده را پر کرده بود ...

ادامه ...
عروسک‌بازی
1 مرداد 99 | داستان | دنا پرویزی عروسک‌بازی
عروسک‌ها را نزدیک ظهر بدون هیچ مزاحمی، این‌جا تلنبار می‌کنند. تارا همیشه در همین گوشه دنج اتاق بازی قایم می‌شود و بقیه را می‌پاید. مربی‌ و بچه‌ها با او کاری ندارند. ...

ادامه ...
داستانی از دنا پرویزی
11 خرداد 96 | داستان | دنا پرویزی داستانی از دنا پرویزی
از آن صداي مهيب بايد چند وقتي گذشته باشد. اين‌جا مدت‌هاست همه چيز در سكوت فرو رفته؛ از حركت خبري نيست. راستش تا حالا چنين تجربه‌اي نداشتم و نمي‌دانم چطور بايد با آن برخورد كنم. دستوري دريافت نمي‌كنم ولي طبق عادت ...

ادامه ...