داستانی از هما موسوی


داستانی از هما موسوی نویسنده : هما موسوی
تاریخ ارسال :‌ 6 خرداد 01
بخش : داستان

موزِرِت رو برداشتم رفیق
 
« مرگ بر شکوفه های بارور این دیار
و چراگاههای ما فرود آمده است
و زهدان زنان زادگاه اوست.»
ادیپوس شهریار
 
جلوی آینه ایستاد. دستی به سرش کشید. زبر بود. تصویر کارت عروسی از روی میز افتاده بود توی آینه.
صبح سمند سفید را برده بود گلفروشی.
-    قربون دستت، فقط رز صورتی کار کن. رنگ دیگه نزنی. عروس خانم حساسه.
حساس را با تشدید شدید گفته بود. بعد هم شاهد را رسانده بود آرایشگاه. کلی هم توی ماشین غر زده بود.
-    مگه آرایشگاه خودمون چش بود؟ چرا خرج اضافه میکنی؟ اونم اینهمه راه، توی این ترافیک بدمصب.
وَ فحش داده بود به موتوری ای که بد پیچیده بود جلویش.
-    ...کِشِ مادر...
شاهد فقط خندیده بود.
-    بله دیگه، آرایشگاه میرداماد، بالا شهر، حتمی گَلِت میکنه، ابروها‌رو وکس میندازه، ماسک صورت میزنه، پنکک میزنه... شاه داماد تحویل میده.
شاه داماد را با لحن کشداری گفته بود. وَ شاهد باز خندیده بود.
بعد از آن هم تاج عروس و ژیپون را که توی ماشین جا مانده بود برده بود آرایشگاه زنانه.
-    این تاج ، اینم ژتون.
دخترک جلو در گفته بود « ژیپون» وَ خندیده بود.
-    آره همون. اینم چیزه... شنل، بگو بندازه روی دوشش، لباسش... میدونی که...تنش دیده نشه، داماد حساسه.
این جمله آخر را زیرلبی گفته بود.
آخر سر هم گازش را گرفته بود، از میرداماد انداخته بود توی مدرس بعد همت و چمران و نازی آباد و جلوی « آرایش و پیرایش حمید» پراید دودی را پارک کرده بود.
-    اوو گل پَسر، تی بلا می سر. حبیب آقای گل گلاب. بشین.
نشسته بود.
-    رفیقت که مارو قابل ندونست، ولی من تو رو همچی بزک دوزک کنم که همه چششون به ساقدوش باشه نه دوماد...الله اکبر به این موها.
چشمهای حبیب توی آینه افتاده بود به مردی که از بالای مجله نگاه خریداری داشت وَ تلخ خندیده بود.
-    اول یه توک گیری کنم.
پیشبند را برایش بسته بود.
-    کِی بشه اصلاح دومادی خودت حبیب جون. گره اش که سفت نی؟
حبیب نگفته بود که گره‌اش سفت است، خیلی سفت است، نگفته بود که دارد خفه‌اش میکند. حمید آقا پیرایشی آبپاش را که روی موهای مشکی مجعدش فش فش کرده بود حبیب یکهو بلند شده بود.
-    چی شد حبیب جون؟
پیشبند را طوری کشیده بود که بندش پاره شده بود، در را پشت سرش کوبیده بود و پراید دودی را توی دنده روشن کرده بود.
نگاه حمید آقا پیرایشی با آبپاش توی دستش مانده بود به در.
از آنجا هم صاف آمده بود خانه، موزر را از کمد اتاق شاهد برداشته بود، نمره صفر... کف حمام پر شده بود از موهای مجعد مشکی براق.
وَ حالا...
جلوی آینه ایستاده بود و دست میکشید روی زبری سرش.
سال آخر دانشکده بود که نازنین را دیدیم. یعنی اول من دیدم، بعد شاهد. نازنین واقعا نازنین بود. ردیف اول کلاس مینشست، موهای سیاه صافش از زیر مقنعه میریخت روی کمرش. یک دسته از موهای جلوی پیشانی‌اش را میگرفت دستش و دور انگشتش میپیچید. یک ترم مهمان گرفته بود توی دانشگاه مشهد. چند واحد مشترک با من داشت. شاهد بعد از کلاسش توی راهرو منتظر من بود که باهم برویم سلف. همانجا بود که نازنین را دید.
-    پسر عجب چیزیه!
-    دقیقا چه چیزی؟ وَ مشت بسته‌ام را نشانش داده بودم.
از این چیزیه ها من و شاهد توی این چهار سال دانشگاه و قبلتر از آن توی دبیرستان زیاد داشتیم، حتی مشترکش را. ولی اینبار...
-    عجب فرشته‌ای یه.
-    ناهار سلف چیه؟
اولین بار بود که شاهد ناهار سلف را نمیدانست، یا میدانست و نگفت، یا میدانست و میخواست بگوید که زبانش نچرخید.
چند هفته بعد هم توی خیابان باهنر دیدیمش. کنار تایر سمت راننده سمند سفید خم شده بود و لاستیک پنچر را نگاه میکرد. موهای صاف بلندش ریخته بود رو شانه‌.
-    بزن کنار.
وَ من زده بودم کنار.
تا من زاپاس پنچر را بردارم و با پراید دودی ببرم آپاراتی و پنچری‌اش را بگیرم و برگردم، شاهد و نازنین توی کافه روبرویی دو تا ترک دبش خورده بودند و فنجان ها را برگردانده بودند روی نعلبکی.
وَ تا من جک را بزنم زیر سمند سفید و شش تا پیچ چرخ را باز کنم و ببندم و تایر پنچر را بگذارم صندوق و از این سمت خیابان دست تکان دهم که شاهد از میز کنار پنجره کافه من را ببیند و بیاید که راه بیفتیم آنها فال فنجان‌هایشان را هم گرفته بودند.
سمند سفید که راه افتاد و بوق تشکر را زد، سایه سروش نشست توی پراید دودی.
وَ من از آینه بغل دیدم که سمند سفید دور زد و دور شد.
شاهد دکمه پخش را زد:
میاد یه روزی اون / موهاش مشکیه / هرکی بپرسه من / میگم بهش کیه...
وَ با انگشتهایش روی شلوار  جین ضرب گرفت.
من عاشق تواَم / تو عاشق همه / اون قلب من رو برد / من قلب تو ولی / سیب رو هوا نگاه / هی چرخ میزنه...
پشت چراغ که ترمز کردم اینبار من دکمه پخش را زدم جلو، زدم، زدم، زدم...
از باغ میبرند چراغانی‌ات کنند / تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند...
وَ زیر چشمی شاهد را نگاه کردم.
 یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند / اینبار میبرند که زندانی‌ات کنند...
انگشتهای شاهد دیگر روی پایش ضرب نمیگرفت، دنبال چیزی توی جیبش میگفت.
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه‌ایست که قربانی‌ات کنند.
-    میدونی حبیب وقتی میخنده خیلی شبیه مادرم میشه. یه چال توی گونه سمت چپش، نه...فکر کنم راست بود...یادم نیست. خدابیامرز یه عکس داشت موهاش عین... نداری؟
وَ پاکت خالی سیگار را توی دستش مچاله کرد و انداخت کف ماشین.
-    تموم کردم.... سمت راسته.
وَ با انگشت اشاره سمت راست گونه‌ام را فشار دادم.
نگاه شاهد ماند جایی بین من و چشمهایش.
سرکوچه جلوی سوپری نگه داشتم و تا شاهد برود و با فروشنده لاس‌هایش را بزند و یک پاکت مارلبرو فیک بگیرد و پیام من را توی گوشی‌اش بخواند که « چیپس و ماست هم بگیر» و ریپلای بزند که « فردا صبح کلاس داریم» و من توی دلم بگویم گور بابای کلاس و بیاید ، من با سه، چهار پک آخرین نخ بهمن پشت آفتابگیرم را رساندم به فیلتر و فیلتر را رساندم ته جوی.
شاهد که نشست توی ماشین ، نفسی گرفت و نگاهش ماند جایی بین... ندیدم، تاریک بود.
-    سمت چپ بود، چال گونه مادرم سمت چپ بود. پنج سالم بود که مرد ولی یه چیزایی یادمه...
حالا من اینجا توی اتاق شاهد جلوی آینه ایستاده‌ام و خیره شده‌ام به عکس دو نفره‌شان که میخندند، که نازنین سلفی گرفته است، که شاهد داده چاپش کرده‌اند، که عکس را زده‌اند گوشه آینه، که بشود آینه دق هر روزه من.
همین هفته پیش بود که حبیب گفته بود برویم کافه.
-    دوتایی.
-    به نازنین هم بگم بیاد؟
-    گفتم دوتایی، فقط من و تو.
وَ چشمهایش را دزدیده بود از نگاه شاهد. میخواست بروند کافه که بگوید این بازی کثیف را تمام کند، که بگوید شوخی شوخی دارد جدی میشود، که بگوید طاقتش دیگر طاق شده است، که دلش را بزند به این دریای طوفانی.
هنوز پیتزای دو نفره‌شان را نیاورده بودند که نازنین آمد.
-    سلام بر آقایون دوست. بَچلِر پارتی گرفتین؟
شاهد سرخ شده بود.
-    قول میدم خیلی زود برم و مزاحم خلوتتون نشم.
وَ چشمکی زده بود به شاهد.
-    شاهد برای جشن میخوام موهامو رنگ کنم، گفتم بیام بهت نشون بدم. از کدومشون خوشت میاد؟
عکسها را از توی گوشی نشان شاهد داده بود.
-    مگه نگفتم نیا، هیچکدوم. اینارو واتساپ هم میتونستی بفرستی، عروس باید موهاش فقط مشکی باشه.
پاهایش روی ماسه‌های ساحل بود. دریا موج برمیداشت. موجها به پاهایش میرسید و نوک انگشتهایش را خیس میکرد.
-    حتما مثل موهای حبیب، مشکی پر کلاغی.
وَ یک قلوپ از نوشابه شاهد خورده بود.
ماسه های نرم زیر پاهایش را خالی میکردند، خالی و خالی تر.
-    آخه موی طلایی خیلی بهم میاد.
چال گونه‌اش رفته بود تو.
موجها به ساحل میکوبیدند، پاهایش توی چاله‌‌ای از ماسه گیر کرده بود. حالش بهم میخورد از هرچه چال و‌چاله.
-    پس فقط یکم مِش کنم، باشه آقایی؟
وَ سس قرمز را ریخته بود روی پیتزا. روی پیتزای دونفره حبیب و شاهد.
-    حبیب تو چی میگی؟
صورتش را برگردانده بود سمت حبیب. چال گونه‌اش نبود.
-    من ... من میگم اینقدر سس نریز رو پیتزا. شاهد پیتزاش رو بدون سس میخوره.
وَ بسته سس را از دست نازنین گرفته بود و پرت کرده بود آن طرف میز.
آن روز نازنین تا آخرین تکه پیتزا را نخورد و آخرین قلوپ نوشابه شاهد را سرنکشید نرفت. بعد هم بازوی شاهد را گرفته بود که بروند گلفروشی برای انتخاب دسته گل عروس.
وَ حبیب مانده بود و خرده‌های پیتزای دونفره و بسته های خالی سس قرمز.
دریا آرام بود، موجها خروش نداشتند. توی ماسه های ساحل دفن شده بود.
وَ حالا اینجا نشسته بود توی اتاق شاهد، روی تخت دونفره‌ای که توی این شش ماه اخیر زوارش دررفته بود و فنرهای تشک‌اش صدا میداد و این صدای فنرها شبهایی که نازنین میماند پیش شاهد، مغزش را توی اتاق بغلی سوهان میکشید و میخراشید.
بلند شد، عکس دونفره شاهد و نازنین را از گوشه آینه برداشت، عکس را از وسط پاره کرد، یک نیمه از عکس را گذاشت توی ساکش، روی لباس ها و موزر. دستی روی سر زبرش کشید.
-    الو ترمینال...
در که بسته شد نازنین مانده بود روی میز، با خنده‌ای که چال گونه‌اش سمت چپ بود.


« من ترک عشق شاهد و ساغر نکنم
صدبار توبه کردم و دیگر نکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم»
حافظ

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :