داستانی از نسترن مکارمی
30 اسفند 03 | داستان | نسترن مکارمی داستانی از نسترن مکارمی
داریم چمدان می‌بندیم. هر سال همین طور است. سنت دیرینه. سنت فصل است. بهار که می‌شود آدم در و دیوار خانه را تاب نمی‌آورد ...

ادامه ...
داستانی از نسترن مکارمی
29 اسفند 00 | داستان | نسترن مکارمی داستانی از نسترن مکارمی
من ماه نو بودم. قاچ شیرینی از خربزهٔ اصفهانی. رشته مویی طلایی افتاده بر دامان صحرا زمانی که فصل درو بود. با دست دوست بودم. دست همیشه گرم بود. نفس می‌کشد. جان داشت. ساقه‌ها را مشت می‌کرد. من بوسه می‌زدم بر گردنشان. ساقه‌ها آه می‌کشیدند. آهشان صدا خِش می‌داد. آهشان خِش خِش می‌کرد ...

ادامه ...