داستانی از مظاهرشهامت


داستانی از مظاهرشهامت                                      نویسنده : مظاهرشهامت
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 00
بخش : داستان

 

 

 

 

استعاره سگ پس از انقلاب در دهان عمیق چه گوارا

تنها یک بار، پس از این که بفهمی نفهمی با ساسان، هم دانشگاهی اش، با هم رابطه عاشقانه پیدا کرده بودند و آن رابطه خیلی زود مانند یک سوءتفاهم تمام شده و به آخر رسیده بود، در حالیکه در فرودگاه در سالن انتظار کنار هم نشسته بودند، دیده بود او عینکش را از روی چشم برداشت و با لب های غنچه کرده، شیشه های آن را هو کرد. شیشه ها از بخار دهانش نم آگین شد و او با دستمالی نرمی که از جیب بغلی کت اش در آورده بود، آن را با حرکاتی عصبی پاک کرد. هرگز دقت نکرده بود که دیگران وقتی این کار را می کنند، آیا در شیشه های عینک شان هاو می کنند یا هو. برایش اصلا مهم نبود کدام درست است. خودش برای این کار هاو می کرد. گشودن دهان و نزدیک کردن آن به شیشه های لک گرفته و تار شده و فروریختن یک بازدم فشرده، هم آسان بود و هم لذتناک. درست است که درست از زمانی که لازم شده بود عینک بزند، می باید این کار را می کرد. اما قبلا هر چند که بیشتر این کار را می کرد، اتفاق خاصی نبود. می دید شیشه ها لک برداشته اند و او آرام یا گاهی با شتاب، آن را به دهانش نزدیک می کرد، هاو می کرد، تمیز می کرد و می گذاشت روی چشم هایش و کارهای دیگر خودش را انجام می داد. عملی ساده، طبیعی و مانند هر کسی دیگری که این طور عمل می کرد. نه او می داند و نه ما که چه شده بعدها این کار به سادگی اتفاق نمی افتاد. شاید در زمان و جاهای دیگر عینک او کثیف نمی شد، یا اگر می شد او باخبر نمی شد، یا اگر با خبر هم می شد، برایش آنقدر اهمیت نداشت که تمیزش بکند.
بله، این مهم است که... یعنی خیلی مهم است که... به شکل ناگهانی متوجه می شوم. یک یا چند لکه، کوچک یا بزرگ، مهم نیست، مهم این که متوجه می شوم با عینک کثیف شده نمی توان دید، یا خوب دید، یا طوری دید که راحت بوده باشم... وقتی که می بینم کثیف... عصبی می شوم، آن را برمی دارم و توی شیشه هایش هاو می کنم و تمیزش می کنم. تا این جا مهم نیست که، هست؟ وقتی این کار را می کنم همیشه در خانه هستم... دیگر نمی توانم در خانه بمانم، باید بروم بیرون... بمانم احساس خفگی می کنم. با یک عینک تمیز شده، باید بیرون بوده باشم. بیرون از جایی که خانه نامیده می شود و من در آن بیرون، عینک تمیز شده ای را روی چشمم دارم...
خیلی زود لباس می پوشد، کامل و با دقت هم نمی پوشد، از خانه بیرون می رود. خیلی وقت است که به آن وسیله فکر می کند، به آن وسیله که فکر کردن به آن برایش اجتناب ناپذیر شده است. فکر می کند خود آن که خیلی مهم نیست، خیلی مهم شخصیت هایی است که احتمال ارتباط با آن را ممکن می سازند. یعنی بهتر است بگوییم خود آن احتمال ها مهم است که آن وسیله و آن شخصیت ها را در وضعیتی عجیب، گرفتار حقیقت خود می کند. اما، دیدن احتمال که ممکن نیست. احتمال را تنها می توان درک کرد. شخصیت ها هم ممکن است حاضر یا غایب باشند، تماشای آنها و حتی فکر کردن به آنها، آسان نیست. اما فکر کردن به آن وسیله قابل دیدن و لمس کردن، و چیزی که بقیه اتفاقات را به آسانی تداعی می کند، هم منطقی و هم به آسانی ممکن می شود. با عجله می رود آن را در جایی ببیند و از نزدیک به آن و به بقیه چیزهای مربوط فکر کند.
به آن وسیله فکر می کنم... آن وسیله از فکرم بیرون... هر کاری بکنم نمی توانم فراموشش بکنم . باید آن را پیدا کنم، ببینم و فکر کنم... بعدها آرام خواهم شد بله! اما کمی طول می کشد. باید بروم به جایی که هست... نه ! می دانم که هست و انگار می داند که به سویش می روم. به سرعت قدم هایم می افزایم و باد سردی به صورتم می خورد... بله درست می فهمید، بیشتر وقت فصل پاییز این طور می شوم... نه که وقت های دیگر نه، وقت های دیگر کم تر و کمی آرام تر، اما پاییز بیشتر و شدیدتر...
از میان ماشین ها می گذرد. باد سردی به صورتش می خورد و گوشه های روسری اش را در هوا می چرخاند. نمی دانم چرا، اما اکنون، و ناگهان، به تصویری تکراری فکر می کنم. تصویری در خیلی جاها. مجله ها، کتاب ها، فیلم ها. مردی معصوم، نازنین و دوست داشتنی را بر صلیب کشیده اند و با چند میخ زمخت، او را به چوب صلیب دوخته اند. سرخی خون از جای زخم ها، بیرون زده است. تا اینجا، تصویر به شکلی طبیعی، دردناک است. اما وقتی به چهره مصلوب نگاه می کنیم، متوجه می شویم او درد نمی کشد، لذت می برد. این لذت، لذت آرمانی نیست. قهرمانانه، یا از روی مقاومت در اعتقاد هم نیست. دقیقا نمایش رضایت و وارفتگی در ارضاء سرانجام یک همخوابگی را نشان می دهد. چرا؟ چرا هیچ کسی به این تناقض عظیم پی نمی برد؟ چرا من، و درست در این لحظه، به آن فکر می کنم ؟
کنار یک طرف خیابان عریض، بلوار عریضی است، که از کنار رودخانه ای عریض کشیده شده است. می رود روی یکی از نیمکت های بتنی توی بلوار می نشیند و پشت خود را به پشتی آن تکیه می دهد. باد، هنوز هم گوشه های روسری اش را در هوا می رقصاند.
تابلوی بزرگ بیمارستان از دور دیده می شود... بیمارستان ابوعلی سینا... خط سفید درشت روی زمینه سبز وسیع... به آن جا خواهم رفت اما الان نه، چند دقیقه دیگر... به این عبارت فکر می کنم، مردی سگی را گاز گرفت. بعد؟  هیچ . فقط همین... مردی سگی را گاز گرفت و هیچ... اما هیچ هیچ هم نبود. پاهای سگ خونین بود... فقط پاهایش نه، دهان و گردنش هم... نه، آن موقع نه، بعدها، نه از گاز گرفتن مرد... سگی ولگرد بود، بزرگ و پشمالود و زرد... کسی نشنیده بود پارس بکند... تقریبا در همه جای شهر دیده می شد... آن شب توی تاریکی وقتی از عرض خیابان... آن سواری پژو سفید هم که با سرعت... مردی سگی را گاز گرفت، سگ نمرد... سگ مرده بود با پاها و دهان و گردن خونین. سگ که مرده بود کف خیابان... اما مردی که سگی را گاز گرفته بود، در کف خیابان نه، در اتاقی نیمه تاریک... بله، با یک دشنه در وسط قلبش... قبلا زنش سایه یک زن دیگر بود... قبلا سایه یک روسری قرمز در میان درخت ها و قبلا همان روسری و به همان رنگ، لای بوته های بلند و خشک... قبلا مرد در خیابان شق و رق راه می رفت... بعدها با قامت خمیده و بیمارگون... سگی را گاز... بعد سگ مرده بود... راننده سواری، آن مرد نبود... مردی دیگر... نه مثل آن مرد... جوان تر و مثل هیچ مردی دیگر... از ماشین پیاده شده بود... شب سوزناک پاییزی... دوباره سوار... سگ مرده، مانده بود کف خیابان... آن شب و روز فردا... چند شب و روز دیگر... مردی در پشت بام یک خانه گلی... نمرده بود... ایستاده ... زل زده بود توی تاریکی غلیظ.
با عینک تمیز شده، خیلی چیزها را می توان دید و می توان به خیلی چیزها فکر کرد... یک اسب از جنس مس... سواری ازجنس یشم... از میان آدم ها می گذرد و از میان ماشین ها... و گربه ای پشمالود سفیدی به دنبالشان، در حالیکه زبان کوچکش را از دهان... و تند تند سرش را به اطراف می چرخاند و نگاه می کند... و چند تابوت با چوب درخشان هم از روی آسفالت کشیده می شوند و از میان ماشین ها... درخت های کنار خیابان، گاه به گاه به هم نزدیک می شوند یا از هم دور... بعضی از درختان، از عرض خیابان می گذرند و در جای دیگری می ایستند...
از روی نمیکت برمی خیزد و به طرف در ورودی بیمارستان می رود. می رسد و از میان آدم ها می گذرد و وارد آن می شود. زنی با عجله می گذرد و به او تنه می زند. می شناسم او را. دهان فراخی دارد و موقع حرف زدن، از اسب ها و کودکان، با هم سخن می گوید. اسب هایی براق، که از داستان های قدیمی بیرون جسته اند، و در دیروقت شب ها روی آسفالت خیابان ها پا بر زمین می کوبند و شیهه می کشند. و کودکانی، که روی دیوارها و پشت بام ها خوابگردی می کنند و سایه هر چیز را لمس می کنند و ریز ریز می خندند. حرف که می زند، از کلمات جویده شده استفاده می کند و از نوع سنگین و قدیمی آنها با معانی پیچیده در استعارات بعید استفاده می کند. همسرش هنوز درشکه ران است، کسانی را سوار می کند و در شهر می گرداند و برای کرایه شان، از آنها فقط سکه های فلزی می گیرد. شایع است او همیشه و هر شب، یک خواب تکراری را می بیند. زنی را نشسته در کنار یک رود با آب گل آلود. به مردی فکر می کند که سگی را گاز گرفته است، اما با تنها نی ایی حرف می زند که سر از آب بیرون آورده و از عبور آن می لرزد.
در سالن انتظار بزرگ بیمارستان به ردیف چیده شده اند... سفید و پلاستیکی با پایه های فلزی... من کنج دیوار می ایستم... با رنگ پوست پسته... دیوارها را می گویم. سر و صدای زیادی هست از بیماران و کارکنان و همراهان بیماران... شکل نظاره ام مدام عوض می شود... آدم ها تندتند جا عوض می کنند، بعضی اضافه می شود، بعضی از صحنه خارج می شود... خیلی ها حرف می زنند... با صدای بلند و با لحن عصبی و رنج کشیده... کلمات یا پرتاب می شود یا با سختی و ناله به بیرون کشیده شده و سپس در فضا رها می شود... کلمات در فضا درهم می شود، به همدیگر رخنه می کنند، همدیگر را می سایند و معیوب می سازند... به ردیف چیده شده ها، هم نقاطی از مکان هستند، هم نقاط نمایش احتمالات... احتمالات هویت ها و وقایع بسیار... زنی که سر شکسته اش  را با دستمال سفید بسته، پیشانی فراخی دارد و لب های گوشتی... خانه دار است در شهر... خانه دار است در ده... کارمند یا کارگر... از مردش می ترسد یا شوهرش از یک بیماری گمنام مرده است... در ردیف اول و وسط نشسته است... الان زاری می کند... شاید در بیرون ستمگرانه فریاد می زده است... آن مرد... در ردیف دوم و در سمت راست... آرام نشسته و احتمالا همراه بیماری است... شیک پوش است و زیبا... آرام... ساکت... شاید در کودکی، بوته های پونه ها را دوست می داشته، فکر می کرده حباب شبنم بین ساقه و برگ، تف مار است... می ترسیده و نادیده می گرفته... شاید کسی را کشته است... هیچکس خبردار نشده، یا فهمیده اند و چند سال زندان بوده و بالاخره اولیاء دم بخشیده اند و آزاد شده... مقتول، کودکی بود که هنوز زبان باز نکرده بود... زوزه کشیدن کلمات در زمان کوتاه... پیرمردی که در ردیف سوم از جلو نشسته و عصای چوبی را لای پاهایش قرار داده چند سال پیش روی پله بتنی بازار مسگران نشسته و مدت ها به صدای آهنگین کوبش چکش ها گوش داده است ... یا موقع خرید، سر قیمت یک کاسه مسی با فروشنده دعوا کرده و به همدیگر فحش و ناسزا گفته اند... درباره آن مردی که در کنج دیگر سالن ایستاده است و روی هیچکدام ننشسته، هیچ حرفی نمی توانم بگویم... فقط تماشا می کند و گاهی درباره من، سخن می گوید... او هنوز وارد جهان احتمالات من نشده است...
تقریبا دو ساعت در بیمارستان بود، همچنان ایستاده در کنج دیوار و نگاه می کرد. بعد، از آن جا خارج شد و خیلی زود سوار تاکسی شد برگشت خانه. تنها شدم و گرفتار مشکلات زندگی روزمره، اما از او بی خبر نبودم. می شنیدم در جاهای مختلف دیده شده و ایستاده و تماشا کرده است. نتیجه می گرفتم بارها عینک اش کثیف شده و آن را هاو کرده، تمیز کرده و نتوانسته در خانه بماند. ضمن این که در این مدت، چند مسئله گرفتار کننده هم برای من پیش آمده بود. صالح عطایی، شاعر ترک، برایم شعرخوانده بود در بعضی از شعرهایش، سوار بر اسبی بی سر، از خیلی جاها می گذشت. از لابلای واقعیات اشیاء زنگ زده و آدم هایی که سخت و بسیار سخت در دالان های تاریک و تودرتوی درون خود یا گم شده اند، یا سرگردان مانده اند. از میان سایه ها ( سایه هر چیز و هر کسی)، و از میان خواب های حیرتبار خود و دیگران. آن شعرها، بسیار زیبا و به شدت، شعر بودند و من موقع شنیدن شان، مجذوب و ناچار، در پی آن اسب و سوارش، له له زنان می دویدم. اما این همه گرفتاری ی حاصل شده از آن شعرها برای من نبود. مشکل آزاردهنده و نهایتا کشنده، در جای دیگری اتفاق می افتاد. متن عطایی، دچار عملکرد شیطنت باری هم بود. اسبی که آن قدر حضورش را اثبات می کرد، در عین حال با نداشتن سرش، در پهنه یک منطق سرسام آور، آن حضور متورم را انکار هم می کرد. اسبی که سر نداشته باشد، یک اسب مرده است. اسبی است که خیلی پیش تر ( و درست به همین دلیل، پیش از زمان و آغاز آن) مرده است، و اکنون همان اسب مرده، در زمانی بی نهایت، تا به این حد زنده است. به راستی، با این تناقضی که منطق محکم و سرکوب کننده ای دارد و به هیچوجه قابل رد نیست، چه می توان کرد ؟ به آن اسب مرده زنده، چگونه می توان فکر کرد؟ چگونه می توانم فقدانی را که این گونه شدیدا به  حضوری شایع تبدیل شده است، درک کنم و با آرامش، آن را بپذیرم؟ کاش موضوع همین جا تمام می شد، اما نمی شود. ما پذیرفته ایم آن اسب سرش را ندارد، پس به موجودیت تن بی سر آن، تاکید کرده ایم. اما خیلی زود متوجه می شویم در این صورت، دچار خودفریبی ی تحقیرآمیزی هم شده ایم. چطور؟ اهمیت حضور حیرت آور حیوان، زمانی قابل قبول شده است که فقدان سر آن را در نظر گرفته ایم. یعنی چه ؟ یعنی این که، متن با شیطنت ستمگرانه ای برای ما دسیسه چینی کرده تا خیلی زود، بیش از هر واقعیت موجود اسب و ماجراهایش، به سر ناموجود آن فکر بکنیم. پس، متن این بار فقدان عظیم تری را در ذهن ما به حضوری گریزناپذیرتری، تبدیل کرده است. ما به سر اسب، بیشتر فکر می کنیم. یعنی به سر اسبی که تن خود را محو می کند. در این صورت، و وقتی که می دانیم راوی نمی تواند سوار بر سر اسب بوده باشد، آیا راوی متن، همان سر اسب بی تن برای ما نیست که این گونه در جایی و زمانی و شکلی که نمی تواند بوده باشد، سخن می گوید؟ از این موضوع هم که بگذریم، مسئله برادرم یوواخ هم در میان بود. از زمانی که از سربازی برگشته بود، به شدت به گربه ها علاقه پیدا کرده بود. علاقه ای دیوانه وار! روزها می خوابید یا جلوی تلویزیون می نشست و اخبار همه کانال ها را می شنید، اما پس از غروب آفتاب، تا صبح فردا روی دیوارها و پشت بام های شهر راه می رفت و هر گربه ای را می دید نوازش می کرد یا با آن حرف می زد. گربه های زیادی به او خو کرده بودند و به دنبالش آمده، حیاط و پشت بام ما و همسایه ها را پر کرده بود. از همه جا صدای میومیوی درهم آنها به گوش می رسید و خواب و آرامش همه را به هم زده بود. نمی شد هیچ کاری کرد. یوواخ به هر کسی که مزاحم هر گربه ای می شد، فحش می داد و چاقو می کشید. بعد چه شد؟ بعد، اتفاق وحشتناکی افتاد. صبح یک روز که ما و اهالی شهر از خواب بیدار شدیم دیدیم همه جا پر از لاشه گربه شده. کف حیاط ها، پشت بام ها، کوچه و خیابان، روی دیوارها و درخت ها و ماشین های متوقف شده. همه جا، همه جا، همه جا. کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده. تنها ما و همسایه ها می دانستیم این قتل عام وحشتناک، کار یوواخ است. بله! یقین داشتیم. یوواخ وقتی خبر را از ما و از اخبار تلویزیون شنید، هیچ واکنشی از خود نشان نداد، در حالی که انتظار می رفت قشقرق به پا کند، دعوا کند یا لااقل غمگین بوده باشد و مظلومانه گریه کند. اما او بسیار آرام بود و مدت ها از خانه بیرون نرفت. نشست اخبار را شنید و پشت سرهم کتاب خواند و بعد شد آدمی مانند آدم های معمولی. آرام و سر به زیر و در فکر تامین آینده ای مطمئن برای خود و خانواده ای که می خواست داشته باشد.
بعد از خارج شدن او از بیمارستان، همه این اتفاقات، ذهن مرا به قدری مشغول کرده بود که دیگر نمی توانستم مستقیما خودش و ماجرای کثیف شدن گاه به گاه عینکش را تعقیب کنم. اما، گفتم که، خیلی هم بی خبر نبودم.
خیلی زود... آری، خیلی زود، فهمیدم که... فهمیدم او دیگر دنبالم نمی آید... نه... نه این که برایم مهم نبوده باشد، بود... اما... اما خیلی زود به نبودنش و نیامدنش، عادت کردم... همچنان... نه زود به زود، گاهی و گاه، بازهم عینکم ناگهان کثیف می شد و باز هم روی شیشه هایش هاو... به ساختمان های زیادی وارد شدم، آدم های زیادی را تماشا کردم و به احتمالات بیشتری فکر کردم و از آن ساختمان ها خارج... تا، تا آن اتفاق عجیب برایم افتاد...
شب قبل آن روز، بی دلیل بی خوابی کشیده بودم و هیچ رغبتی برای هیچ کاری... تا صبح نشستم روی صندلی و ... و هیچ چیز... نگاه در و دیوار کردم. اول صبح، در حالیکه هنوز هوا تاریک بود رفتم از خیابانی که نزدیک بود نان تازه بگیرم... چه می دانستم پایم به چه چیزی می خورد؟... چیزهایی بودند اما از تاریکی که دیده...
تا توی صف بایستم و نان بگیرم هوا روشن شده بود... خدای من!... یعنی چه؟... همه جا... آری همه جا پر از لاشه گربه ها در شکل و اندازه مختلف بود... روی دیوارها و شاخه درختان و کف خیابان و کوچه ها... هر کدام در جایی به پهلو افتاده با دهان و چشم های باز و پنجه های گشوده... از میان شان با ترس و احتیاط می گذشتم و از دیدن آن همه مرگ آشکارا می لرزیدم. به خانه که رسیدم خسته و وارفته بودم. خود را روی کاناپه انداختم و چند ساعت نتوانستم از جای خود بلند شوم. نمی توانستم به احتمال هیچ دلیلی که چنین فاجعه ای را به وجود آورده بود، فکر کنم. ظهور حادثه به قدری پررنگ و آشکار بود که قدرت فکر کردن را از من سلب کرده بود. آن روز... سخت... خیلی سخت... بله... مانند همه روزهای خوب و بد زندگی همه ما... اما تمام نشد... گذشتن اش با تمام شدن نبود، ماند و بسیار آزاردهنده هم ماند... نه... نه به شکل خاطره ای دردناک و با نمایش مکرر و سماجت بارتصویرهایش...نه... رابطه مرا با کلمات به هم زد. نه، بهتر است بگویم، کلمات را بر علیه من شوراند... و این شورش... روزهای زیادی دوام داشت. آنها... آنها تیز و مزاحم و خودرای... ذهنم را مغشوش... همیشه و هر لحظه با من بودند و حتی لحظه ای مرا تنها... مدام خود را نشان می دادند. از سر و کول هم بالا رفته و خود را جلو می کشیدند و نشان می دادند. جای خود را عوض می کردند، در جاهای مختلف دیده می شدند، معانی زیادی را با ربط و بی ربط از خود نشان می دادند. کلمه "درخت" از کلمه "گربه" بالا می رفت، گربه، روی کلمه "شادی"، مرگ می شد. "اندوه" با دندان های تیز گرسنگی، خورده می شد. چند کلمه در دهان پیرمردی گدا می نشست و از لای دندان های مصنوعی او به ظرف آشغال کنار خیابان می گفت:
" صبحت بخیر رفیق اندیشه حضورهایدگر! هنوز تویی که همه ما را جمع می کنی! ".
کلمه "انقلاب" جای کلمه گرما می نشست و روی یک تابلوی بزرگ تبلیغاتی می گفت:
" ما با بخاری های گازی به شما انقلابی ارزان می فروشیم".
کلمه "تفکر" از درخت بید کنار مدرسه دانش بالا می رفت می شد میوه ای به نام جاجوج، که نه شکل خوبی داشت و نه خوردنی بود. عکس چه گوارا که کاملا غیرقانونی روی دیواری در یک کوچه ای تنگ با رنگی سرخ کشیده شده بود، از اول صبح صبر می کرد تا آفتاب غروب بکند و پس از شروع آرام تاریکی هوا، آهسته و مداوم می گفت:
" واهای، واهای، واهای..."
می گفت و می گفت، تا طلوع آفتاب فردا... و هیچ کسی... هیچ کسی نمی دانست چه گوارا چه... من هم... کلمات "آوازم"، "می نازم"، "می بازم"، "می سازم"... و کلمات حسرت، بیابان، خاخور، فریاد، وهم، خیال، اوتاتاد، سونسوز، قیسیر... بیشتر... مانند خاکستر، استخوان، خون، مقاومت، هجوم، دالغا، سیخینجی، یارابوی، پیروزی، جنگ، شهید، مفقودالاثر، گورستان، هامبادالات، بادالاغ، داردودوگ، تنگنا... بیشتر... خوشه، مجله، سورتولوجی، کتاب، مداد، سولغون، نوشته، یازار، دریدا، نیچه، پوخ آپاران، گیلدیک، دانجای آرام، آممای شلوغ، چگونه ی مغموم، آیای چابک، مردامرد خستگی ناپذیر تاریخ اصول، درخت در جیب خاکستری نقد رساتر از تک درخت چنار در سیهه زاغی با سینه ی سرخ، دونموش دوداقلارینا دوزلو سوت توکولوب بیا و ببین که دور دور ماست... و... و... و... و از... و به ... و در زمانی که... تا که... به این ترتیب مدتی طولانی، با کلمات زیستم،با آنها مردم و زنده شدم، فرصتی برای دیدن عینکم نبود، برای هاو کردن به شیشه ها، برای تمیز کردن و دوباره اندیشیدن به احتمالات.
هر جا که با سایه ام می رفتم، از هرجا که با سایه ام برمی گشتم، کلمات با من بود تا آن پیش از ظهر آفتابی که از شهر بیرون زده بودم و در کوره راهی خلوت، خسته و مغموم، پیش می رفتم. تحمل کلمات را نداشتم. سرم را برداشته بودم و از خانه و شهر فرار کرده بودم. نمی دانستم راه به کجا می رود. توی هوای پاییز و راه، پیش می رفتم. سایه ام با قدی درازتر از من، از روی سفیدی خاک و علف های خشک، می گذشت. " مردی استعاره، سگ را گاز گرفته بود". گویا آخرین جمله یخ زده مانده از خوابی دور بود که اکنون در ذهنم به آرامی آب می شد و اندوه مرا چنان بیشتر می کرد که دو قطره اشک را در گوشه دو چشمم، احساس می کردم. از میان اشک خوب که نگاه کردم عینکم کثیف شده بود، از روی چشمم برداشتم... هاو... با دستمالی که از جیب بغلی کتم درآورده... پاک... نمی دانم کی گذاشته بودم دوباره روی... که خیلی روشن... سایه ام در جلو نبود. به عقب برگشتم، نبود... در اطرافم... بالا و هر جای دیگر... هراسان و شگفت زده شده بودم. پیرمردی در نزدیکی، مزرعه اش را آبیاری می کرد، به طرفش رفتم و از او پرسیدم آیا سایه مرا دیده است؟ دستش را از پشت گوش راستش کاسه کرد و گفت:
-    نه، سگ بیچاره سه روز است هیچ غذایی نخورده!
گفت و دست چپش را از دسته بیل آزاد کرد زد کمرش و قاه قاه خندید. از او گریختم... از صدای بلند... از خنده ترسناک... پشت تپه که رسیدم... دیده نمی شد... شنیده نمی... خسته بودم... بین علف های خشک کنار کوره راه... نم خاک را در پشت خود احساس می کردم... عینکم را از روی چشم هایم برداشتم و انداختم لای علف ها... سرم از کلمات خالی شده بود... چشم هایم را با لذت بستم.   

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :