داستانی از قباد آذرآیین


داستانی از قباد آذرآیین نویسنده : قباد آذر آیین
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 00
بخش : داستان

 

 

کیفر

 

دادگاه —که در نوع خود منحصر به فرد بود— برای رسیدگی به اتهام پسربچه ای که یک لامپ رنگی از سر در مقبره ای دزدیده بود، تشکیل جلسه داده بود..
قاضی از پسرک پرسید:"آیا سوگند می خوری که غیر از راست چیزی نگویی؟"
پسرک پرسید:"غیر از راست " یعنی چی؟
حاضران در دادگاه خندیدند...قاضی از پسرک خواست که تا علت و نحوه دزدی را توضیح بدهد.
پسرک گفت:" ما خانواده فقیری هستیم آقا. چند شب پیش لامپ تنها اتاقمان سوخت و ما آن شب را در تاریکی گذراندیم . من هم نتوانستم مشق هام را بنویسم. روز بعد مادرم به من پولی داد تا من موقع برگشتن از مدرسه لامپ بخرم .من یک لامپ خریدم اما توی راه لامپ از دستم افتاد و شکست.من اولش خیلی گریه کردم . بعد ترسیدم که به خانه بروم هم از ترس مادرم هم از ترس تاریکی...راهم را کج کردم و بدون این که بدانم دارم کجا می روم، سرم را انداختم پایین و پیش رفتم...رفتم... رفتم تا رسیدم به ساختمانی که یک عالمه لامپ رنگ به رنگ و جور واجوررو در و دیوارش آویزان روشن بود...به فکرم رسید که در بزنم واز صاحب ساختمان خواهش کنم یک لامپ به من بدهد...شروع کردم به در زدن اما کسی بیرون نیامد . در را هل دادم .باز شد با ترس رفتم داخل.هیچ صدایی نبود. وسط اتاق یک قبر دیدم که شمعی هم بالاسرش روشن بود . ترسیدم و دویدم بیرون..دور و برم را نگاه کردم. کسی پیدا نبود...دستم را دراز کردم و پایین ترین لامپ را از رشته لامپ ها باز کردم. دستم حسابی سوخت و نزدیک بود لامپ از دستم ببیفتد..نگاه کنید آقا! دستم هنوز که هنوز است خوب نشده و سوز می زند."
دادگاه پس از شنیدن اعترافات پسربچه، وارد شور شد . براساس رای صادره؛ پسر بچه به دارالتادیب فرستاده شد و پدرش محکوم گردید که صد تا لامپ رنگی بخرد و برسردر آرامگاه بیاویزد.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :