داستانی از نسترن مکارمی
تاریخ ارسال : 29 اسفند 00
بخش : داستان
من ماهِ نو بودم
(برای رومینا اشرفی و مونا حیدری)
من ماه نو بودم. قاچ شیرینی از خربزهٔ اصفهانی. رشته مویی طلایی افتاده بر دامان صحرا زمانی که فصل درو بود. با دست دوست بودم. دست همیشه گرم بود. نفس میکشد. جان داشت. ساقهها را مشت میکرد. من بوسه میزدم بر گردنشان. ساقهها آه میکشیدند. آهشان صدا خِش میداد. آهشان خِش خِش میکرد. من از روزهای آفتابی خوشم میآمد. از نوری که بر تنم میتابید. تن سیمینم را به درخشش میانداخت. ساقهها عشق را میفهمیدند. عشق با درخشش نور کورشان میکرد. کور که میشدند دیگر جایی را نمیدیدند. بوسهٔ من که مینشست به گردنشان، رام میشدند. آرام و تسلیم آه میکشیدند. خِش میشدند. خَشدار میشدند. خشن میشدند. مرد مرا که ماه نو بودم از دیوار تاریک انبار برداشت. انبار سیاه بود. دلش گرفته بود. گریه کرده بود و از سقف چکه کرده بود اندوه روی زمینی که پوشیده از کاه بود. کاهها همان ساقههای خشکیده بودند. زرد و زار و رها شده. شکسته و شکست خورده. آمده بودند اینجا و فرشِ انبار شده بودند. آب چکیده بود لابلای کاهها. کاهها آه کشیده بودند. آهشان صدا نداشت ولی بوی خوبی داشت. مرد مرا برداشته بود، با همان دستهای آشنا که گرم نبودند. یک جور لرزش خفیفی در جانشان بود. سرما را میشد از سرِ انگشتهایشان حس کرد. سرما را به جانم ریخته بودند. تنم لرز افتاده بود. ندیده بودند. نه انبار، نه ساقهها، نه حتی کُنده که مرا خوابانده بود روی تنش و در گوشم خوانده بود تسلیم باش. تسلیم بودم. مرد سنگ سوهان را برداشت و کشید. صدای جیغ کوتاهم پیچیده بود توی گوش انبار. انبار گفته بود "هیس". گفته بود "میشنوند". گفته بود "خوابند. بیدارشان میکنی." مرغها توی حصارشان آهسته قدقد میکردند. توی خوابشان دانه بود. آب بود. سر و پر بود. خروس و جوجه بود و تخمهایی که قرار بود هزاران جوجهٔ تازه از آنها سربرآورد. مرغها و اردکها جای خود، حتی سنگها هم چنین خیالاتی درسر داشتند. شنیدن صدای سنگها اگرچه سخت بود و به سکوتی مخوف نیاز داشت ولی غیر ممکن نبود. آنوقت از خودت میپرسیدی "آخر مگر سنگ هم؟... آخر چطور ممکن است؟..." ولی ممکن بود. سنگها خودشان میدانستند چطور میتوانند در طول میلیونها سال برای خودشان خانه و خانوادهای داشته باشند. مثل همین سنگ سوهان که میرفت و برمیگشت و جیغ تنم را در میآورد. دست خودم نبود. جیغم گرفته بود. با هر رفت و برگشتش جیغ آرام کشداری میزدم. صدای زنگ. صدای برق. صدای فلز از دهانم. میدرخشیدم توی چشمهای مرد که خون بود. توی گلوی مرد که خون بود. لای انگشتهایش ولی غبار غریب اندوه. غبار غریب خشم شاید... نمیدانستم. فرق این دو را هرگز ندانسته بودم. مرد با من رفیق بود. گفته بودم که ... دستهایش را میشناختم از سالها قبل. همراهان همیشه بودیم. همراهان فصل درو. روزهای سرخوشی. ایامِ به کام. امروز ولی آن آشنایی مثل عطر ارزانی که سال قبل برای زن خریده بود، پریده بود. بدون عطر هم من از کجا میتوانستم دلم را قرص کنم به رفاقت گمشده. انگار رفاقت ما هم چیزِ ارزانِ پرندهای بود. ناپدید شده بود. نبود. نمیتوانستم بجویمش. سنگ سوهان ولی جلایم داده بود. ساقی سیم ساقی شده بودم که چشم فلک را توی آن تاریکی کور میکردم. از دهانِ بازِ انبارِ تاریک، به ماه نو که توی آسمان بود نگاه میکردم و در نظر چیزی از او کم نمیداشتم. زیبایی اثیری و اصیلی یافته بودم. اصالت جان. اصالت تن. درخشش به هیجانم میآورد. یک جور شوق لطیف درندگی در جانم بیدار میکرد. انگار که بعد از هر بار صیقل، وقت دریدن چیزی باشد. گرگی در آروارههای فلزیم خرناس میکشید. دنبال تنی میگشتم برای به آغوش کشیدن. برای کشیدن تنم به آغوش. برای معاشقهای که زیاد طول نمیشید. مثل معاشقهٔ دو تازه بالغ که در تاریکی انبار بهم خزیده باشند و یکدیگر را گزیده باشند و بعد ترسان و رقصان از هم دور شده باشند. دو ساقهٔ خرد. دو ساقهٔ ترد. دو شاخهٔ از هم سوای در هم پیچیده. تماشای عشق از جایی که من بر آن آویخته بودم لذت مضاعف بود. عشق وحشی بود. خشن بود. بوی جنون میداد. بوی نوجوانی. بوی عرق ریختن در اضطراب. بوی کفشها که از پا در آمده بودند. بوی گردنها که کشیده شده بودند. بوی نفسهای در هم شده...بعد مرد رفت توی حیاط و مرغی را از حصار مرغداری بیرون کشید. مرغ خواب بود. خواب خروس جوان روستا را میدید. خواب تخمهایی که میتوانست بگذارد و جوجههای زیر پر گرفته، خواب دانههای برنچیده را میدید. مرد مرغ را از گردن گرفت. صدا توی گلوش خفه شد. نتوانست مرغان دیگر را بیدار کند. نتوانست جار بزند، خواب خفتگان برآشوبد. خفتگان در خواب قدقدهای ریز میکردند. مرد سر مرغ را روی کنده گذاشته بود. کار من ساده بود. یک رفتار غریزی بود. غریزهٔ فلز. غریزهٔ خشم. غریزهٔ خشونت بود. خون خشکیده روی دستهای مرد بوی زن میداد. من روی دیوار آویخته بودم. ماه نو در تاریکی انبار...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه