داستانی از آرام روانشاد
تاریخ ارسال : 29 اسفند 00
بخش : داستان
روز بر میآید
آرام روانشاد
بیتا میگوید از درِ انتهایی سوار شویم بهتر است؛ چون آنجا صندلی خالی برای نشستن پیدا میشود. تابهحال از درِ انتهایی سوار نشدهام. چون درِ ورودی با درِ انتهایی فاصلۀ زیادی دارد. بااینکه ده دقیقه زودتر به ایستگاه میرسم، همیشه باید روی پلهها بنشینم. البته در ساعت شش صبح روی پلههای قطار جا پیدا کردن، یکجور خوششانسی محسوب میشود. از بیتا میپرسم:
ـ فرق واگنهای انتهایی با جلویی چیه؟
ـ فرقش اینه ایستگاه صادقیه که پیاده شدی یهکم باید پیاده بری تا برسی به خط فرهنگسرا. اما از واگن ابتدایی که در بیای قطار جلوته. عوضش این راه رفتن یهجور ورزش صبحگاهی محسوب میشه.
و طبق عادت همیشهاش ریز میخندد. فکر میکنم بیراه هم نمیگوید؛ برای منی که وقت ورزش ندارم. صبح با سگها میروم و شب با جغدها بر میگردم. بیتا یکدَم از خندیدن خسته نمیشود. مدام از اتفاقات بیمارستان میگوید و قبل از من خودش با صدای بلند میخندد. از زنی که سینهاش را پروتز کرده و اشتباهی یکی را هفتادوپنج زدهاند و دیگری را هشتاد. از دختری که نوک دماغش را زیادی بالا دادهاند. آدم از خندۀ او خندهاش میگیرد. تکنسین بیهوشی در یک کلینیک زیبایی است. بعضی روزها هوای خندیدن دارم. اما بعضی روزها دلم میخواهد حرف نزند. کاری که او نمیتواند انجام بدهد. مدتها بود هردو هم مسیر بودیم. از یک ماه پیش اتفاقی سر صحبتمان باز شد. ازش خوشم میآید، ولی پرحرفیاش گاهی کلافهکننده است. کارتمان را میزنیم و از گیت میگذریم. با صدای فریاد مأمور گیت سرمان را بر میگردانیم.
ـ آقا کارت شما نزد. من حواسم بود. کجا دنبال این دوتا خانم میری؟ برگرد. میخوای زرنگ بازی دربیاری؟
ـ این چه حرفیه آقا؟ من نمیدونستم کارتم اعتبار نداره.
ـ پس چرا پشتِسر اونا رفتی؟ اگه راست میگی برمیگشتی بلیت میخریدی. کَلاش.
ـ حرف دهنت رو بفهم. میرم الان بلیت میخرم. ولی به منِ پیرمرد تهمت ناحق زدی.
ـ برو عمو. برو بلیتت رو بخر. حوصله بحث ندارم. بخوام از سر صبح با آدمایی مثل تو کَلکَل کنم که جونی برام نمیمونه.
پیرمرد به سمت گیشه فروش بلیت میرود. وقت نداریم که بایستیم و از او دفاع کنیم. به مأمور بگوییم که چقدر عوضی است. پیرمرد را دلداری دهیم. وقت دل سوزاندن نداریم. باید تا بیست ثانیه دیگر سوار قطار شویم. روی پلهبرقی راه میرویم تا زودتر برسیم. مترو به آدم یاد میدهد که چند ثانیه کموزیاد میتواند کل زندگیات را بههم بریزد. یاد میدهد که زندگی به ثانیهها بند است. چند ثانیه دیر برسی از قطار سریعالسیر جا میمانی. از قطار سریع جا ماندن یعنی نیم ساعت تاخیر و تاخیر یعنی کم شدن از حقوق و کم شدن از حقوق یعنی مثل خَر توی گل ماندن.
بیتا راست میگوید. صندلی خالی زیاد است. با خودم فکر میکنم درِ جلو الان قیامتی است. تماشای هُل دادن و صدای جیغ و فحش دیگر برایم عادی شده است. اوایل خیلی آزارم میداد. اما بعد برایم عادی شد. آنقدر عادی که اگر لازم باشد خودم هم نفر جلوییام را هل میدهم یا اگر هُلم بدهند با صدای بلند جیغ میزنم و میگویم: هُل نده گوسفند، هُل نده وحشی. فکر میکنم یکی از بهترین راههای بیرون ریختن خشم همان جیغ زدنها موقع باز شدن درِ واگن باشد. چون همه دارند فریاد میزنند و هیچکس به فریاد دیگری توجه نمیکند و با خیال راحت میتوانی هر چقدر که دلت بخواهد جیغ بزنی و هرچه دلت بخواهد بگویی. مثل امروز که من دلم میخواست از ته دل فریاد بزنم برادرم را دوباره گرفتهاند. فریاد بزنم از دستش خسته شدهام. بلندتر از همه زنانی که در آن شلوغی از فشار بر استخوانهایشان یا مثل من از شدت دردِ روح جیغ میزنند. اما از درِ انتهایی آمدم و این فرصت را از دست دادم. دیشب مادر با اشاره چشم و ابرو مرا کشانده بود توی اتاق و گفته بود:
«سالار را گرفتهاند. پدرت هنوز نمیداند. بفهمد سکته میکند؛ میدانی که قلبش به مویی بند است».
بعد گفته بود تلفن بزنم به زن سالار و هزار قسم آیهاش بدهم که پدر نفهمد. تا صبح پلک رویِهم نگذاشته بودم از صدای نالههای مادر و خُرخُر پدر. زن سالار با گریه گفته بود:
«هشتسال است که دارم دیوانهبازیهای برادرتان و بیفکریهایش را تحمل میکنم. بچه از سر شب یکبند دارد بهانهاش را میگیرد و زار میزند. چرا نباید پدرش بداند؟ هر بلایی سرمان آمد از این پنهانکاریهاست. اگر دفعه پیش به پدرجان گفته بودیم دیگر این بساطِ یک خانه را به دونفر فروختن، تکرار نمیکرد.»
خواهش کرده بودم دو سه روزی تحمل کند تا شاکی را راضی کنیم. هروقت سالار توی دردسر میافتاد، میشد برادرتان. پسرتان!
بیتا خوابش میآید. بهمحض نشستن لَم میدهد و چشمهایش را میبندد. ساعت پنجونیم صبح، وقتی خواستم از خانه بیرون بیایم مادر صدایم کرده بود.
«باید مثل دفعه پیش فکر سند باشیم. خودش که بیاید بیرون، میافتد دنبال کارهایش. ما که نمیدانیم چی به چی است. استغفرالله خدا هم از کارهای سالار سر در نمیآورد. به پدرت میگوییم رفته مسافرت. امروز روزنامه را نگاه کن. اینهایی که سند اجاره میدهند. مطمئنم دادگاه سند میخواهد. سند خانه عمو هنوز سر ماجرای قبلی گیر دادگاه است. تپۀ نریده نگذاشته این برادرت!»
حالا شد برادرم! یادش رفته پسر عزیزدردانه خودش است. صندلیهای پشتِسرمان چند دختر جوان دارند بلندبلند میخندند و یکبند حرف میزنند. اول پچپچ میکنند و بعد صدای خندهشان بلند میشود. چه حال و حوصلهای دارند اول صبحی! بیتا چشمش را باز میکند و متوجه ناراحتیام میشود. با اشاره بِهم میفهماند که بیخیالشان شوم. یکدقیقه تحمل میکنم و درست لحظهای که صدای بسته شدن در قطار میآید طاقتم طاق میشود. بلند میشوم و نگاهشان میکنم. یکیشان آنقدر برای خندیدن دهانش را باز کرده که زبان کوچکش را میبینم. یکی از دندانهایش را هم کشیده و جای خالیاش بدجور توی ذوق میزند. زبان کوچک، جای دندان خالی و رژلب قرمزش که خطش را چند سانتیمتر بالاتر از لبش و نزدیک به پَرههای دماغش کشیده کلافگیام را ده برابر میکند.
ـ خانوم یواشتر. چه خبرته سر صبحی؟
ـ دلم میخواد. خوشت نمیاد گوشات رو بگیر. خونه بابات که نیست.
ـ خونه بابای تو هم نیست. متروئه؛ مکان عمومی. صداتو بیار پایین.
ـ دلم نمیخواد بیارم پایین.
بیتا دخالت میکند:
ـ راست میگه دیگه. اول صبحی برای رفتن به سر کار آرامش میخوایم.
ـ آرامش میخوای تاکسی سوار شو. خانما میخوان برن سر کار؛ ما باید خفه شیم.
بحثکردن با او بیفایده است. مینشینم روی صندلی و چشمهایم را میبندم. صدایش را میشنوم که زیر لبی دارد لیچار بارمان میکند.
«فکر میکنن چون چار کلاس درس خوندن و کارمندن، ما باید کلفتیشون رو کنیم. والا. یه روز درآمد من برابر یک هفته حقوق توئه. دو تا تَتو میزنم پونصدهزار تومن!»
صدایش در صدای فروشنده مترو گم میشود:
«سوهان و پولیش ناخن. پد لاکپاککُن. قیچی. صلوات شمار. نخ دندون»
بیتا میگوید:
«اول صبحی چه انرژی دارن به خدا»
زن بغل دستی چادرش را به دندان میگیرد و میگوید:
«پول به آدم انرژی میده. پول درمیارن که اول صبحی میان. نه اجاره مغازه میدن، نه پول آب و برق و گاز و تلفن. کمتر از ماهی سهمیلیون هم ندارن. میدونم که میگما. یکی از فامیلامون کارش همینه.»
بیتا میخندد:
«بفرما. اینهمه درس خوندیم. کله صبح تا بوق سگ میریم برایِ حقوق ماهی دومیلیون. اونوقت اینا ماهی سهمیلیون درآمد دارن. تازه، قطار سواری هم میکنن. کلی بهشون خوش میگذره. دلمون هم خوشه که من تکنسین بیهوشی هستم و تو مسئول دفتر مدیرعامل. بیا از هفته آینده شغلمون رو عوض کنیم. لواشک و سنگ مرداب بفروشیم. تازه ساعت کاریمون هم دست خودمونه.»
با هر چیزی شوخی میکند. صندلی پشتِسرمان هنوز دارند بلند میخندند. بیخیالشان شدهام. کاش میدانستم چه موضوعی میتواند اینقدر آنها را بخنداند تا من هم میخندیدم. تا برسم شرکت اول باید روزنامۀ همشهریِ روی میزم را نگاه کنم. صفحه آگهیها، قسمت اجاره سند. نباید بگذاریم پدر بفهمد. بلندپروازیهای سالار تمامی ندارد. آن دفعه قول داد مثل بچه آدم سرش به کار خودش باشد. دست از این فکر که یکشبه میلیاردر شود بردارد. اما کمتر از یک سال همان آش و همان کاسه. آخر آدم یک خانه را به دو نفر میفروشد؟ فکر نکرد گندش در میآید؟ مادر گفت بهش میگویند فروش مالِ غیر و جرمش هم خیلی سنگین است. بیتا سرش را میگذارد روی کیفم. قطار در ایستگاه کرج توقف میکند. در کسری از ثانیه صدای جیغ ، فریاد و ناسزا و یکدیگر را وحشی و حیوان خطاب کردن بلند میشود. نه تنها روی پلهها که راهروها هم مملو از آدم میشود. بیتا میگوید این کیف جدیدت جان میدهد که آدم سرش را بگذارد رویش و بخوابد. با هجوم این جمعیت در ایستگاه کرج دیگر نمیتوان امیدوار به سکوت بود. فروشندههای دیگری از راه میرسند. بازار دونات فروش ها آنوقت صبح حسابی گرم است. مردم دونات رضوی گرم و تازه میخرند و این میشود صبحانهشان. حالم از دونات بههم میخورد. ردیف پشتِسرمان، همان دخترها دونات میخرند. صدای چرق و چرق پلاستیک دونات اعصابم را آزار میدهد. با تمام این شلوغی بازهم صدای آنها از همه بلندتر است. چارهای جزء گذاشتن هدفون توی گوشم ندارم. هرچند ترجیح میدهم با آنهمه مشغله کاری در طول روز صبحم را با سکوت آغاز کنم. هدفون را میگذارم توی گوشم و میروم سراغ فولدر موسیقی بیکلام. حالا فقط لبهایی را میبینم که تکان میخورند. اگر دقت کنم شاید بتوانم لبخوانی کنم. امروز علاوه بر تحمل قیافه نحس رئیسم باید فکر سالار هم باشم. پدر برایش توی شهرداری کار پیدا کرده بود. گفته بود کارمندی نان گدایی است و من نان گدایی نمیخورم. بارها مرا ملامت میکرد که از زندگیام چه میفهمم. صبح میروم و شب جنازهام برمیگردد. میگفت داری عمرت را توی مترو و بی آر تی و آن ادارۀ کوفتی تلف میکنی و خودت خبر نداری. نخواسته بود نان گدایی بخورد و حالا در عرض یک سال این دومین بارش بود که بازداشت میشد. اما این بار با دفعه پیش فرق داشت. بار پیش چکش برگشتخورده و طلبکار شکایت کرده بود. اما حالا فروش مالِ غیر کرده بود. برای خلاصی از چاله، خودش را توی چاه انداخته بود. میدانستم که تا خرخره زیر بار قرض است. فکر ساخت و ساز افتاده بود توی سرش. اوایل هم بد نبود. اما بعد از مدتی قرضها و بدهیها شروع شد. مادر میگفت تقصیر زنش است. مدام کفش و لباس میخرد. از این سالن زیبایی میرود آن باشگاه و از آن باشگاه میرود فلان سالن مُد. همش پی قر و اطوارش است. این زن دارد بچهام را به خاک سیاه مینشاند. پارسال که سالار را گرفتند گفتم مادر منصف باش. گیرم دویست میلیونش را طی این دو سالی که سالار ساخت و ساز میکند زنش خرج کرده باشد. چهارصدمیلیون بقیه چه؟ اما مادر مگر زیر بار میرفت. دلش میخواست تقصیر خطاهای نورچشمیاش را برگردن یکی بیندازد و چه کسی بهتر از زن او.
زنی که روبهرویم نشسته، دارد نوزادش را شیر میدهد. از خودم میپرسم آنوقت صبح با این بچه کجا میرود؟ شاید سر کار. نوک سینهاش زخم شده. معلوم است بچه حریصی دارد. من شیر مادرم را نخوردم. حتی یک روز. دایی میگفت جلالخالق تو چقدر از همه نظر با برادرت فرق داری. پدر جواب میداد چون این شیر خواهرت را نخورده و مادر پشت چشم نازک میکرد.
زن نگاهم میکند. حس میکنم میخواهد سؤالی بپرسد و منتظر است تا میان آنهمه آدم خوابآلوده و بیحوصله یک جفت چشم آرام پیدا کند و با خیال راحت سؤالش را بپرسد. من هم خوابآلود و بی حوصله ام. اما وقتی با من چشم تو چشم میشود لبخند میزنم. صورتش گرد است و سبزه. مقنعهاش را تا روی پیشانی پایین آورده و چادرش را سخت به خودش پیچیده است. هدفون را از گوشم در میآورم. میپرسد:
ـ ببخشید من چطور باید برم کهریزک؟
ـ باید بیای صادقیه. از اونجا با مترو بری ایستگاه امام خمینی و بعد خط کهریزک رو سوار بشی.
ـ شما هم میری اون سمتی؟
ـ نه عزیزم. من تا ایستگاه امام خمینی هستم. بعدش باید خط تجریش رو سوار بشم.
ـ اشکال نداره من باهاتون بیام تا اونجا؟ بار دومیه که سوار قطار میشم. دفعه پیش شوهرم باهام بود.
ـ نه عزیزم. چه اشکالی داره!
-هر روز همین طوره؟ فکر کردم صبح زود قطار خلوته.
ـ این ساعتها همه دارن میرن سر کار.
ـ وای خدایا. چقدر سخت. باید ازاینبهبعد یه روز در میون این وضع رو تحمل کنم.
ـ سر کار میری؟
ـ امروز اولین روز کاریمه. برام دعا کن ازم راضی باشن. یک ماه آزمایشیه.
ـ کجا قراره کار کنی؟
ـ آسایشگاه کهریزک.
آهی میکشد.
ـ شوهرم تازه اعتیادش رو ترک کرده. نمیتونه فعلاً بره سر کار. قرار شد من یه مدت کار کنم. کلی التماس کردم تا توی کهریزک قبولم کردن. میگفتن راهت دوره. خونهمون مشکین دشته. از اونجا باید تا ایستگاه مترو، اتوبوس سوار بشم. ساعتِ یه ربع به پنج صبح باید از خونه بزنم بیرون. هفتهای یک بار هم شیفت شب دارم. اما باز خدا رو شکر با بچه کوچیک قبولم کردن. فقط باید حواسم باشه کارم رو از دست ندم. برام دعا کن.
لبخند میزنم و میگویم خیر است. بچهاش گریه میکند. سینۀ مادر از دهانش درآمده. سینهاش را دوباره توی دهان بچه میگذارد. دوروبَرم را نگاه میکنم. بیشتر آدمها خوابند. بیتا هم سرش روی کیف من است و خوابیده است. به مژههای بلند و گونۀ برجستهاش نگاه میکنم. خیلیها هم ایستاده خوابیدهاند.
روزهای گذشته من هم چُرتی میزدم، اما امروز فکر سالار نمیگذارد. تمام طول هفته جزء پنجشنبه و جمعه باید یک ربع به شش صبح از خانه بیرون بزنم و هشتِ شب برگردم. روزی سه ساعت از وقتم در این قطار میگذرد. بچۀ زن خوابش برده و زن هم چشمهایش رویِهم است. سینهاش توی دهان بچه مانده است. به نظر میآید زن خواب است، شاید هم نباشد چون پلکهایش بههم میخورد و چیزی میگوید. شاید دارد دعا میکند. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. ایستگاه ایرانخودرو را به سرعت رد میکنیم. همیشه به اینجا که میرسم کابوس قطار درونشهری میآید سراغم. فکر اینکه کجا بایستم که کاملاً جلوی در باشد و تا ایستگاه امامخمینی بتوانم بنشینم. مخصوصاً امروز که اصلاً توان ایستادن ندارم. سوگل دختر دو ساله سالار خیلی به او وابسته است. باید امشب از سر کار راهبهراه بروم آنجا. زنش میگفت بچه یکبند دارد گریه میکند. سالار میخواست سوگل مثل پرنسسها بزرگ شود و زندگی کند. میخواست کاری کند که پدر و مادرمان صاحبِ خانهای برای خودشان شوند و من دیگر ناچار نباشم ششِ صبح بروم و هفتِ شب برگردم. میخواست تمام این کارها را بکند، اما حاصلش شد بدهی ششصدمیلیون تومانی. گاهی میرفتم خانهشان. زنش که میرفت سوگل را بخواباند و تنها میشدیم آه میکشید و میگفت دلش میخواهد همه کار برای خانوادهاش بکند. میگفت خون، خونم را میخورد که تو اینقدر کار میکنی. میگفت تا وقتی زندگیمان این است تو نمیتوانی با یک آدم درستوحسابی ازدواج کنی. سِنَت هم دارد روز به روز بالاتر میرود. آخرش هم میشوی زن یک پیرپاتال زن مُرده! گفتم برادر، من قید ازدواج را زدهام. آقابالاسر نمیخواهم. گفتم آدمیزاد به همهچیز عادت میکند. حتی به ششِ صبح رفتن و هشتِ شب برگشتن. حتی به زندگی زیرِ زمین. به فشارهای جمعیت. به فریاد آدمهایی که دارند له میشوند زیر دست و پا. به آدمهایی که ایستاده خوابشان میبرد. یک مدت که بگذرد صدای فروشندههای مترو برایت حکم سمفونیهای بتهوون یا چایکوفسکی را پیدا میکند. اصلاً حقوق که میگیری چشمبهراه دستفروشها میمانی. سالار میگفت مگر میشود؟
امروز باید تمام مدت روزنامه همشهری را برای پیدا کردن سند اجارهای بگردم. دیروز نمیدانستم امروز چه چیزی منتظرم است. همینکه نمیدانی چه چیزی در روز بعد انتظارت را میکشد سرخوشی را از آدم میگیرد. بعضیها هم معتقدند که زندگی را جذابتر میکند. باید سندی پیدا کنم که صاحبش پول زیادی نخواهد. سالار که بیاید بیرون به قول مادر همۀ کارها را به روش خودش درست میکند. آینهام را از توی کیفم درمیآورم و به خودم نگاه میکنم. چشمهایم پف کرده است. دیشب اصلاً نخوابیدم. یک شب خوابم کم و زیاد شود قیافهام چنان بههم میریزد که انگار تمام غمهای دنیا را به صورتم دوختهاند. همان رژلب کمرنگی که هر روز صبح میزدم را هم نزدهام و رنگم پریده است. کیف لوازمآرایشم را هم فراموش کردم بیاورم. قطعاً امروز رئیس تا چشمش به من بیفتد اخمهایش توی هم میرود و میپرسد چرا رنگم پریده است. روزهایی که آرایش میکنم مهربان میشود. روزهایی که آرایش ندارم کمتر صدایم میکند که بروم توی اتاق. همان یک باری که کارتابل را برایش میبرم کافی است. اما امان از روزی که دستی به سرورویم بکشم. صدبار به بهانههای کوچک و بزرگ صدایم میزند. بگذار بزند. ازاینحد فراتر نرود مشکلی ندارم. سالار میگفت این رئیسها همه پدرسوختهاند و چشم به منشیشان دارند. من رو تُرش میکردم که منشی نه! مسئول دفتر! میگفت به زودی کاری میکنم که از این عذاب رفت و آمد راحت شوی. همان وقت به دلم افتاد بهش بگویم تو ما را به عذابی دیگر دچار نکن، ما به همین زندگی راضی هستیم. صدای گریه دختری مرا از عوالم ذهنیام میکشد بیرون. موبایل را چسبانده به دهانش.
«الو... الو... من تو متروام. ممکنه قطع بشه. به امام حسین من بهت دروغ نگفتم. خودت میدونی امام حسین برای من چیه. دو ماهِ محرم و صفر مشکی از تنم درنمیاد. من بهت خیانت نکردم. فقط بیا یه قرار بذاریم. برای یک ربع. فقط یک بار. همهچیز رو برات توضیح میدم. الو... الو... قطع نکن.»
کلافه سعی میکند دوباره شماره را بگیرد. اما گویا از آنطرف خط جواب نمیدهند. همه دارند نگاهش میکنند. اما او بیتوجه اشکهایش را پاک میکند. حتی دخترهای شلوغ صندلی پشتِسر هم ساکت شده اند. دختر ناامیدانه با موبایلش کلنجار میرود. دخترهای پشتِسر شروع به پچپچ میکنند.
«چه التماسی میکرد بیچاره. نباید محلش بذاره. محل نذاره طرف خودش میفته به دست و پاش! مردا همینن. بفهمن دوستشون داری بیچارهای. کاش یهکم سیاست داشت!»
همین است که حوصله رابطه ندارم. از آخرین رابطهام دو سال میگذرد. بیتا میگوید: به زودی کَپَک میزنی. گفتم: کَپَک بزنم بهتر از این است که دلم بشکند. زن سالار گفته بود سوگل یکبند گریه میکند. از خواب که بیدار شدند بهشان تلفن میزنم. آنها تا 12 ظهر خوابند. خوش بهحالشان. گفته بود این بار طاقتم طاق شده. همهچیز را به پدرتان میگویم. دست دخترم را میگیرم و میروم. نمیخواهم دخترم مثل پرنسسها زندگی کند. دخترم آبرو میخواهد. پول نمیخواهم. آرامش میخواهم. تَشت طلایی که در آن خون استفراغ کنم چه فایدهای برایم دارد. سالار میگفت پدر بعدازاینهمه سال کارمندی نتوانست سقفی از خودش داشته باشد. هر سال آواره یک خانهاند. خودش مانده و چندرغاز حقوق بازنشستگی. به من میگفت تو هم که داری خودت را پای آنها میسوزانی. جوانیات را در این رفت و آمدها از دست میدهی. یواشیواش داری پیرهدختر میشوی. وقتی میگویم نان کارمندی، نان گدایی است چرا باورت نمیشود. باورم شده بود. میدانستم. اما چشم به آبباریکه سر هر ماه نداشتن شهامتی میخواست که من نداشتم. شاید سالار بهخاطرِ همین دلوجرئتش نورچشمی مادر بود. چشمهایم را میبندم و فکر میکنم به روزی که منتظرم است. به روزهایی که شبیههمند. فقط تفاوتهای کوچکی دارند. مثل تفاوت امروز با دیروز. دیروز قرار نبود توی روزنامه همشهری دنبال سند اجارهای بگردم. دیروز سالار نهارش را توی خانهاش خورد و امروز توی بازداشگاه. دیروز هیچ دیوار بلندی جلوی برادرم نبود. اینها همان تفاوتهای ریز دیروز و امروز هستند. فردا ممکن است خوشحال باشم. ممکن است حقوقهای عقبماندهمان را بریزند و من بتوانم عروسکی برای سوگل بخرم، که قولش را به او دادهام. به ایستگاه صادقیه نزدیک میشویم. بیتا سرش را بلند میکند و کِشوقوسی به بدنش میدهد. مترو آدم را مثل ساعت، خودکار میکند. انگاری بوی ایستگاهها را حس میکنی و به وقتش بیدار میشوی. خیلی از مسافران زودتر رفتهاند و جلوی در ایستاده اند.ایستادهاند تا به محض باز شدن در به سمت قطار دیگری بروند که آنها را به سمت روزشان میبرد. روزی که برآمده و منتظرمان است.
خرداد 1393. تهران
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه