داستانی از زهره خیراندیش
6 خرداد 01 | داستان | زهره خیراندیش داستانی از زهره خیراندیش
آفاق پنجره را باز می کند. نور ماه به اتاق می ریزد. به قرص سپید ماه در سیاهی شب خیره می شود. آنقدر به او نزدیک است که اگر دستش را دراز کند، می تواند آن را بگیرد. به رزهای نباتی که جلوی پنجره گذاشته، نگاه می‎کند. نفسش را بالا می‌کشد. پوستش تکیده و صورتش استخوانی شده. چشمانش کم¬سوتر شدند ...

ادامه ...