داستانی از زهره خیراندیش


داستانی از زهره خیراندیش نویسنده : زهره خیراندیش
تاریخ ارسال :‌ 6 خرداد 01
بخش : داستان

رزهای نباتی...
 آفاق پنجره را باز می¬کند. نور ماه به اتاق می¬ریزد. به قرص سپید ماه در سیاهی شب خیره می¬شود. آنقدر به او نزدیک است که اگر دستش را دراز کند، می¬تواند آن را بگیرد. به رزهای نباتی که جلوی پنجره گذاشته، نگاه می‎کند. نفسش را بالا می‌کشد. پوستش تکیده و صورتش استخوانی شده. چشمانش کم¬سوتر شدند. اما بویایی‌اش هنوز سر جایش است. انگشتان فرتوت و دنیادیده‎اش¬ گل¬ها را لمس می¬کند و در گوشش¬شان پچ¬پچ می¬کند. دستانش کمی می¬لرزند. رنجورتر شده است. مدتی است بیماری پارکینسون به سراغش آمده. شاخه¬ای از گل¬ها را برمی‎دارد و کنار بالشش می‎گذارد و می¬خوابد. خسرو شوهرش تازه مرده. همدم روزها و شب‎های تنهایی‎اش همین رزهای نباتی هستند. آنها را از مش‎ماشاءالله گلفروش دوره‎گرد می‎خرد.
همان روز که جلوی شمس‎العماره ایستاده بودند و داشتند به عمارت شمس و عظمتش نگاه می‎کردند، به اینکه چه کسانی آنجا زندگی می‎کردند، یکهو خسرو از آفاق می¬پرسد، وقتی بمیرد، او چه کار می‎کند؟ آفاق هیچی نمی‎گوید. بغض سنگینی راه گلویش را می¬بندد. احساس خفگی می¬کند. نمی‎خواهد خسرو بفهمد بغض کرده‎ است. وقتی خسرو می¬گوید که مرگ حق است، آفاق بوی شمشادها و سروهای خیس را نفس می¬کشد. انگار ریه‏هایش دوباره تر و تازه می¬شوند و جان می¬گیرند. به چشمان سیاه خسرو زل می¬زند و می¬گوید یه کاری می‎کنم که تا ابد، تا همیشه فراموشت نکنم. این تنها کاریه که می‎تونم خودم رو آروم کنم. خسرو با تعجب به آفاق نگاه می¬کند و می¬گوید: مثلا چه کاری؟ آفاق به نقطه¬ای در دوردست خیره می‎شود. دوباره نگاهی به خسرو می¬کند و درحالی¬که با دستانش دایره¬ای در فضا می¬کشد، می‏گوید: خونه رو پر از گل می‎کنم برات. اینطوری همیشه به یادتم. خسرو نگاهش را براق می¬کند به چشمان آفاق و می‎گوید اما به نظر من اگه عشق واقعی و ریشه¬دار باشه، چرا باید فراموش بشه؟ آفاق به خسرو نگاه می¬کند و سکوت می¬کند.
آفاق در آشپزخانه پشت میز نشسته. به رزهای نباتی نگاه می¬کند. عطر رزها را نفس می¬کشد. در استکان¬های کمرباریکی که یادگار خانجونش است چای ریخته. از این چای‏های معطر که طعم آویشن و دارچین و زنجبیل می‎دهد. یکی هم برای خسرو شوهرش ریخته و جلویش گذاشته. خسرو از این چای¬ها خیلی دوست دارد. همیشه برایش دم می¬کند. از همان موقع که خسرو رفت و او را تنها گذاشت، آفاق همانجایی که او می¬نشست، درست روبه¬رویش برایش صبحانه و ناهار و شام می‎گذارد. خودش که می¬خورد، به خسرو هم می¬گوید که بخورد اما کمی که می¬گذرد و همه چیز دست نخورده می¬ماند، اشک چشمانش را پر می¬کند و با حسرت به آنها نگاه می¬کند. آن اوایل که خودش هم هیچ چیز نمی¬توانست بخورد. استکان را به سمت لبانش می¬برد. چای را هورت می¬کشد و با حسرت به جای خالی خسرو نگاه می¬کند. آه بلندی می¬کشد. به رزهای روی میز نگاه می‎کند. شاداب و باطراوت هستند.
آفاق در دریا شنا می¬کرد. دریا طوفانی بود. موج¬ها تندتند و با شتاب روی هم می¬لغزیدند و برمی¬گشتند. همانطور‎که خوشحال و خندان در حال شناکردن بود، ناگهان هیولای بزرگی را می¬بیند که به او نزدیک می¬شود. آفاق تند تند شنا می‎کند که از دست هیولا فرار کند. هیولا خیلی بزرگ و باعظمت است. صدای پرتلاطم امواج آب در گوشش هلهله به پا می¬کند. هیولا هرلحظه به او نزدیک¬تر می¬شود. آفاق نمی¬تواند تند شنا کند. هرچقدر جلوتر می¬رود، امواج دوباره او را به عقب برمی‏گرداند. ناگهان احساس می¬کند زیر پایش خالی شده انگار نیرویی او را به پایین آب می¬کشاند. هرچقدر دست و پا می‎زند فایده¬ای ندارد. هیولا به او نزدیک می¬شود. آفاق وحشت می-کند و جیغ می¬زند. پایش می¬سوزد. هیولا زانوی آفاق را می¬گیرد و او را به داخل آب می¬کشد. آفاق جیغ می¬زند. هیولا پایش را می‎خورد. آفاق گریه می¬کند. آب دریا قرمز می¬شود. درد شدیدی در تمام بدنش نفوذ می¬کند. خون از همه جایش بیرون می‎زند. دوباره جیغ می¬زند. هیولا تمام تنش را می¬خورَد. آفاق به تکه‎های گوشت بدنش که روی آب شناور مانده، خیره می¬شود و همچنان جیغ می¬زند. نفسش بند می¬آید. با صدایی مثل شکستن گلدان یا لیوان از خواب می¬پرد. به کنار بالشش روی تخت نگاه می¬کند. رزی که کنارش بود، حالا نیست. نور ماه اتاق را روشن کرده. به پنجره اتاق خیره می¬شود. گلدان سر جایش است، همانجا جلوی پنجره. خانجونش می-گفت خواب¬ها همیشه معنایی دارند. آفاق فکر کرد یعنی چه اتفاقی قرار بود برایش بیفتد؟ دستانش می¬لرزند. یکی از گل‎ها را برمی¬دارد، بو می‏کشد. بوی گندیدگی و دلمردگی باهم توی بینی‎اش می¬پیچد. یکی دیگر را برمی‎دارد. آن یکی هم همان بو را می¬دهد. یکی دیگر، همه همین‎طوری نزار و پلاسیده هستند. وحشت تمام وجودش را خراش می¬دهد. تمام بدنش می‎سوزد. انگار خیلی وقت است که این گل¬ها پلاسیده شده¬اند. از پنجره به بیرون نگاه می¬کند. برف همه جا را سپیدپوش کرده. همه جا یخبندان شده. صدای اوس کریم که برف پارو می¬کند، از کوچه¬ها شنیده می¬شود. مردم وقتی صدایش را می‎شنوند، جلوی در خانه¬های¬شان می‎ایستند. اوس-کریم با پارویی که روی دوشش است به پشت¬بام خانه آنها می‎رود و برف¬¬ها را پارو می‎کند. آفاق هرروز صدای اوس¬کریم را می¬شنود. چند باری هم برف¬هایش را از پشت بام پارو کرده و کف زمین انداخته بود. اما از مش‎ماشاءالله گلفروش خبری نبود. تا او نیاید، این کابوس¬های لعنتی دست از سرش برنمی‎دارند. همانجا روی صندلی می‎نشیند. آرنجش‎هایش را روی میز می‎گذارد. به موهای سپیدش چنگ می‎زند. اشک در چشمانش پرسه می‎زند و صورتش را خیس می¬کند.
کنار ساحل نشسته و آفتاب به سر و رویش می¬تابد. آسمان صاف و خورشید همه جا را روشن کرده. ناگهان ابرها جلوی خورشید را می¬گیرند. همه جا تاریک می¬شود. آفاق وحشت می¬کند. به دریا که نگاه می¬کند می¬بیند طوفانی شده. موج¬های سهمگین روی هم انباشته می¬شوند و دوباره برمی¬گردند. همان هیولا را می¬بیند که سرش شبیه آدم است. دندان¬های بزرگ و وحشتناکی دارد. دمش دراز است. دست و پاهایش شبیه دایناسور است. آفاق وحشت می¬کند. آن حیوان وحشتناک دنبالش می¬کند. آفاق فرار می¬کند. آفاق به پشت سرش نگاه می¬کند و می-دود. از خواب می¬پرد. سراسیه به سمت آشپزخانه می‎رود. آب گلدانی که روی میز گذاشته، بو گرفته و تیره شده. آن را خالی می‎کند. گل‎ها را هم توی سطل زباله می‎اندازد. نزدیک ظهر است. خورشید با هزار زور و تقلا، نور پرتقالی‎رنگش را از لای باریک کرکره فلزی آشپزخانه، کف زمین پهن کرده. نخ کرکره را می‎کشد. یک مشت نور توی صورتش پاشیده می‎شود. پلک¬هایش روی هم می¬روند. حالا دیگر زحمتی برایش نیست. با خیال راحت می‎تواند وسط آشپزخانه ولو شود. زنگ اف‎اف را که می‎زنند از جا می‎پرد. چقدر منتظرش بود. بالاخره آمد. لبخند کنج لبان ترک‎خورده و بیجانش، جا خوش می¬کند. وقتی می‎آید صدایش توی کوچه می‎پیچد: گل دارم، رز دارم، یاس دارم. چنار و کاج و سرو دارم. شمشاد دارم. همسایه‎ها می‎آیند و دورش را می‎گیرند. گوشی آیفون را دم گوشش می¬برد اما صدایی نمی‎آید. گوشی را بیشتر به گوشش فشار می¬دهد و چند بار مش‎ماشاءالله را صدا می¬زند. اما صدایی نمی‎شنود. شنوایی¬اش هم مدتی است کم شده. به دری که باز شده نگاه می¬کند. کسی نیست. چادرش را روی سرش می‎اندازد و دم در می‎رود. باد بهاری صورت پیر و چروکیده¬اش را نوازش می‎کند. خوشش می¬آید. برگ¬های درختان رقص‎کنان به این طرف و آن طرف در حرکتند، مثل مترسکی که در مزرعه شالیکاری ایستاده و دستانش را به دو طرف تکان می¬دهد. به کوچه نگاه می‎کند. کسی نیست، جز یکی، دو نفر رهگذر که دارند رد می‎شوند. گاری مش‎ماشاءالله را هم نمی‎بیند. پس حتما خیالات وَرَش داشته بوده. پیرمرد لاجون و خمیده خانه روبه¬رویی را از دور می‎بیند که عصایش را به زمین می‎زند و به سمت خانه‎اش می¬آید. کمی می¬ایستد، دور و ورش را نگاه می‎کند و دوباره راه خانه را می‎گیرد و می¬آید. لابد او هم پی مش‎ماشاءالله می‎گردد. آفاق آرام آرام به سمتش می¬رود. پیرمرد کلید را در قفل می‎چرخاند. می‎خواهد به خانه برود که آفاق از او سراغ مش¬ماشاءالله را می‎گیرد. پیرمرد به آفاق می¬گوید که در سال جدید هنوز مش‎ماشاءالله را ندیده. لابد مریض شده. یا شاید کاری برایش پیش آمده. آفاق از پیرمرد دور می‌شود. وحشتش بیشتر می‎شود. چادر از روی شانه‎هایش می‎افتد. در خانه را باز می‏کند. باد سیلی محکمی به صورتش می¬زند. چند قدمی می‎رود. دستش را به نرده پله‎ها می‎گیرد و روی آن پهن می‎شود. به باغچه خانه¬اش نگاه می¬کند. خاک کهنه شده. گل¬ها از بین رفته¬اند. اگر مش¬ماشاءالله می¬آمد، رزها را هرس و خاک باغچه را عوض می¬کرد تا دوباره جان بگیرند. برگ رزها همه قهوه¬ای و آفت¬زده شده¬اند. علف‎ها همه جای باغچه را پر کرده¬اند. یاد حرف خواهرش می¬افتد که وقتی به خانه¬اش می¬آمد، می¬گفت «آفاق جون چه خونه خوبی داری. آدم وقتی وارد خونه¬ات میشه، دلش وا میشه. بوی رزها رو که می¬شنفه، حظ می-کنه». کمی که می¬نشیند، دوباره سلانه سلانه خودش را جلوی در می‎رساند. چهارپایه را از پشت در برمی‎دارد و جلوی در می¬گذارد و رویش می‎نشیند. لبه چادرش از خاک و خل زمین تیره می¬شود. اهمیتی نمی¬دهد. حتم دارد که امروز مش ماشاءالله را ببیند. به کوچه زل می‎زند. پیرمرد از خانه بیرون می¬آید. به آفاق خیره می‏شود که جلوی در نشسته و سرش را تکان می¬دهد. حتمی او هم ناراحت است از اینکه مش‎ماشاءالله مریض شده است. عصایش را به زمین می‎زند و با ساک چرخدار خریدش کم‏کم از جلوی چشمان آفاق دور می‎شود. صدای اذان بلند می‏شود. آفاق به کوچه نگاه می¬کند. سر ظهر است و کوچه خلوت شده. از روی چهارپایه بلند می¬شود. در را می‏بندد. از هشتی رد می‏شود و به اتاق می‏رود. چشمش به آینه، شمعدان خانجونش می‏افتد که روی طاقچه است. مش ماشاءالله امروز حواسش را پرت کرد. یادش رفت آینه و شمعدان را تمیز کند. به آشپزخانه می‏رود. پنجره آشپزخانه بسته است. گلدان خالی گل را روی میز می‎بیند. دلش می¬گیرد. پنجره را باز می¬کند. بهار توی نفسش می¬ریزد. دستمال گردگیری را از توی کابینت برمی‏دارد. سر طاقچه می¬ایستد و شمعدان¬ها را گردگیری می‎کند. حاج‎بابا و خانجونش را می‎بیند که دارند به او می‎خندند. آفاق هم به آنها می‏خندد. همان روزی است که خسرو قرار بود به خواستگاری¬اش بیاید که حاج¬بابا داشت حیاط را آب و جارو می‏کرد. خانجون و حاج‏بابا رخت نو پوشیده بودند و حاج‎بابا عطر شیبر کتی‎اش را هم زده بود، هردو چقدر خوشحال بودند. اشکی که توی چشمانش جمع شده، روی گونه‎هایش سُر می‎خورد. دستمالش را روی قاب می‎کشد. توجهش به گلدان خالی تن‎طلایی سر طاقچه که عکس لیلی و مجنون روی آن نقاشی شده، جلب می¬شود. ناگهان یادش می¬آید در صندوقچه قدیمی خانجونش که در اتاقِ کنار انباری است، چند شاخه گل مصنوعی بوده. بهتر است آنها را بیاورد توی گلدان بچیند. اینطوری شاید از شر آن کابوس¬های وحشتناک که به سراغش می¬آیند، رها شود. آرام آرام به سمت اتاق می¬رود. در را باز می¬کند. صدای جیرجیر در گوشش را آزار می¬دهد. صدای میومیوی گربه¬ها به گوشش می¬رسد. به اطراف نگاه می¬کند. دنبال صدا می¬گردد. میلپرده را می¬بیند که کنده شده و وسط اتاق افتاده. پرده اتاق هم روی زمین پهن شده. به گلدان شکسته که روی زمین است و گل‏های پلاسیده و یخزده از آن بیرون افتاده¬اند، خیره می‎شود. یادش نیست از چه موقع پنجره باز مانده بوده. نزدیک صندوقچه قدیمی سبزرنگ با نقش و نگارهای لاله¬عباسی که قفلی رویش هست، می‎رود، صداها نزدیک¬تر می¬شوند. سه تا بچه گربه را می¬بیند که با مادرشان پشت صندوقچه قایم شده¬اند. به آنها نزدیک می¬شود. معلوم است که خیلی وقت است به این اتاق نیامده. پنجره باز مانده و گربه مادر توی این اتاق بچه گربه¬ها را به دنیا آورده. آفاق همانجا می¬نشیند و بچه گربه¬ها را یکی یکی توی بغلش می¬گیرد و نوازش¬شان می¬کند. احساس می‎کند سرمای شدیدی توی تنش می-دود. لرزش می‎گیرد. بلند می¬شود پنجره را می¬بندد. به بچه گربه¬ها نگاه می¬کند‎ همه لای هم کز کرده¬اند. پارچه ترمه‎دوزی را از روی صندوقچه بالا می¬زند. بچه¬گربه¬ها به آفاق نگاه می¬کنند و دوباره توی هم فرو می¬روند. آفاق به آنها نگاه می‎کند و لبخند می‎زند. نگاهش روی گل¬های پلاسیده و یخزده می¬لغزد و دوباره اخم¬هایش توی هم می‎رود. در صندوقچه را باز می¬کند. گل¬های مصنوعی رنگ¬پریده کنار هزار تا خرت و پرت دیگر هستند. آنها را برمی¬دارد. خیلی خاک گرفته¬اند. خانجون هرروز به آنها آب می‎داد. آفاق به گل¬ها نگاه می‎کند. گلبرگ‎هایش را نوازش می‎کند. دستش خاکی می‎شود. برشان می¬دارد. در صندوقچه را می¬بندد. گربه¬ها میومیو می‎کنند و دنبالش راه می¬افتند. آفاق از اتاق بیرون می¬آید. گربه¬ها هم دنبالش می‎آیند. به آشپزخانه می¬رود. گل¬ها را زیر شیر می‎گیرد. تر و تازه و شاداب می‎شوند. کمی توی گلدان آب می‎ریزد. آنها را توی گلدان روی طاقچه می¬گذارد. در یخچال را باز می¬کند. ظرف شیر را بیرون می¬آورد. کاسه گِلی بزرگی از توی کابینت درمی¬آورد. شیرها را داخل کاسه می‎ریزد. کاسه شیر را جلوی گربه¬ها می¬گذارد. اول گربه مادر به سمت کاسه می¬آید. میومیوکنان بچه¬هایش را صدا می¬زند. همه دور کاسه را می¬گیرند و زبانشان را به شیر می‎زنند و از آن می¬خورند. آفاق به آنها نگاه می-کند. صدای زنگ تلفن را می¬شنود. همان¬طور که به سمت گوشی می¬رود، به گلدان گل روی طاقچه نگاه می¬کند. کنار شاخه¬های مصنوعی، گل تازه‎ای می‎بیند که با بقیه فرق دارد. چند بار الو الو می¬گوید اما کسی جواب نمی-دهد. گوشی را سرجایش می¬گذارد. به سمت گلدان می¬رود. دقیق¬تر به آن شاخه جدید نگاه می¬کند. آن شاخه را جدا می¬کند و خوب به آن نگاه می‎کند. با خودش فکر می‎کند: یعنی این گل هم بین همان گل¬های خانجون بوده؟ انگار توی این چند سال آفتاب رنگش را عوض نکرده. مثل بقیه نیست، سر حال‎تر و جون¬دارتره. یعنی به خاطر آبی است که توی گلدان ریخته؟ انگشتانش گلی که با بقیه فرق دارد را لمس می‎کند. نرمی ملایمی زیر پوستش می¬رود. پوست این گل سالم‎تر از بقیه گل¬هاست. به بقیه گل‎ها دست می‎کشد. آنها زبر و خشنند. دوباره به گل جدید دست می¬کشد. تعجب می¬کند. شاید این یکی از قبل توی گلدان بوده. آفاق با تعجب بیشتر به آن گل نگاه می‎کند. دوباره به گل‎های خانجون نگاه می‎کند. چطور ممکن است که این گل بین این گل‎ها این همه سال مانده و پلاسیده نشده باشد!! شاید جنس این گل نرم¬تر از بقیه گل¬هاست. شاید هم این یک گل را خودش جدیدا خریده و توی گلدان گذاشته و یادش نیست اما نه، گلدان خالی بود که او این گل¬ها را درونش گذاشت. آفاق با تعجب به گل نگاه می¬کند و با خودش حرف می¬زند.
 در دریا شنا می¬کرد. به آسمان نگاه کرد. ابرهای تیره در بالای سرش مشوش و بی¬تاب در هم می‎پیچیدند و می‎خواستند ببارند. آفاق منتظر طوفان بود. منتظر هیولا که دوباره به سراغش بیاید، وحشت کرده بود. اما یکهو همه ابرها کنار رفتند و خورشید از پشت افق پدیدار شد. پرتو نور آفتاب روی آب مثل دانه¬های مروارید می-درخشید. آفاق احساس می‎کند عشق دوران جوانی¬اش دوباره دارد در قلبش جوانه می¬زند و رشد می¬کند. از خواب می¬پرد و بر خلاف همیشه احساس ترس ندارد. بلند می¬شود سراغ گلدان گل¬ می¬رود. باز دو تا شاخه جدید کنار گل¬های مصنوعی می¬بیند. با خود فکر می¬کند شاید کسی گل¬ها را جابه¬جا کرده و برایش گل¬های تازه گذاشته. اما آخر چه کسی؟ شکش به پیرمرد خمیده همسایه روبه¬رویی می¬برد اما چطور ممکن است؟ یعنی او آمده و برایش گل گذاشته و رفته؟ چطور او متوجه نشده؟! در را چه کسی برایش باز کرده؟ حتما حواسش نبوده در خانه باز مانده. اما گل¬ها را از کجا خریده؟ مش¬ماشاءالله که چند روزه نیامده! شاید از جای دیگری خریده. پیرمرد هم می-دانسته که او رز دوست دارد برایش هدیه آورده و توی گلدان گذاشته. اما چرا به خودش نداده؟ شاید هم حواسش نبوده وقتی خانه نبوده، خود مش¬ماشاءالله که آمده، دیده او نیست، گل¬ها را توی گلدان گذاشته و رفته. آفاق با تعجب بیشتر به گل¬ها نگاه می¬کند و هزار تا سوال و شایدهایی در ذهنش جرقه می¬زند. ناگهان همانطور که به گل¬ها نگاه می¬کند، کنار شاخه¬های مصنوعی شاخه جدیدی می¬بیند. با دقت بیشتری نگاه می¬کند. سه شاخه جدید کنار شاخه¬های مصنوعی. نمی¬داند قبلا هم سه شاخه بود یا نه. گیج و سردرگم می¬شود. روی صندلی می¬نشیند و به گل¬های مصنوعی و آنهایی که تازه هستند، نگاه می‎کند. ناگهان بلند می¬شود چادرش را سر می‎کند و دم در حیاط می¬رود. ببیند مش¬ماشاءالله را می¬بیند یا نه. از او بپرسد جدیدا از او گل خریده یا نه. شاید حواس¬پرتی گرفته و خودش آنها را از مش‏ماشاءالله خریده و الان یادش نیست. این آلزایمر لعنتی هم که دست‎بردار نیست. جدیدا حواسش به کارهایی که می‌کند، نیست. یادش نیست وسایلش را کجا می¬گذارد یا اینکه کاری را که کرده، یادش نیست انجام داده یا نه. مش¬ماشاءالله حتما یادش است. در را باز می¬کند. آدم¬های رهگذر می‎آیند و می¬روند. به خانه پیرمرد روبه‎رویی نگاه می‎کند. توی بالکن خانه پیرمرد، توی جا گلدانی گلدان گِلی¬ای می¬بیند که پر از گل¬های رز آفتابی است. تعجب می¬کند. نمی¬داند قبلا هم این گل¬ها آنجا بودند یا نه؟ یعنی پیرمرد این گل¬ها را تازه توی خاک کاشته یا قبلا بوده؟ حتما پیرمرد خواسته غافلگیرش کند. خودش یواشکی آمده، برایش گل گذاشته و رفته. حتما به او نظری دارد. خسرو هم از این کارها می¬کرد. یک وقت¬هایی آفاق را صدا می¬زد، بعد می¬گفت چشمانش را ببندد. وقتی باز می¬کرد یک دسته گل توی دستش می¬گذاشت. بعضی وقت¬ها هم اتاق خواب را پر از گل می‏کرد. وقتی شب¬ها می‎خواستند بخوابند عطر رزها تمام اتاق را پر کرده بود. اما چه موقع که او متوجه نشده؟ شاید هم به خاطر آبی است که خودش توی گلدان ریخته، گل‎ها تازه شدند. خانجون همیشه به گل¬های مصنوعی آب می¬داد تا تر و تازه شوند. می¬گفت: گل، گله، فرقی نمی‎کنه جون داشته باشه یا بی‌جون باشه. بهش آب بدی تازه می¬شن. دوباره چهارپایه را می¬گذارد و رویش می¬نشیند و به کوچه زل می‏زند. پیرمرد از خانه بیرون می‎آید. به او نزدیک می‎شود. آفاق را مطمئن می‎کند که مش‎ماشاءالله خیلی وقت است که نیامده. آنفلوآنزا گرفته و توی رختخواب افتاده. آفاق باز با تعجب به پیرمرد و گل¬های رز توی بالکن نگاه می‎کند. پیرمرد عینک ته استکانی زده. بند عینکش پشت سرش افتاده. شلوار طوسی رنگی پوشیده. دو بند سرمه¬ای و زرد از روی پیراهن آبی رنگش به شلوار وصل شده. موهایش سفید است و وسط سرش خالی است. پوست سرش معلوم است. سر عصایش به شکل کله مار است. کفش¬های چرم مشکی¬ای پوشیده که انگار همین حالا واکس براقی زده باشد. پیرمرد هم آفاق را برانداز می¬کند. پیرزنی با موهای کوتاه سفید که چادرش کاملا کنار رفته. پیراهن گل‎گلی آبی دریا پوشیده، ساق سفید پایش به راحتی دیده می¬شود. دمپایی¬های سبز رنگ جلو باز پوشیده. انگشتان پیر و چروکیده¬اش از جلوی دمپایی بیرون زده. آفاق به پیرمرد چشم می¬دوزد که او را برانداز می¬کند. با چادرش جلویش را می‎پوشاند. یاد خسرو می‎افتد. پس حتمی پیرمرد گل‎ها را برای او خریده و در گلدان گذاشته. از همان اول که پیرمرد را دید، یاد خسرو در ذهنش آمده بود. راهش را می¬گیرد و به خانه می‎رود. برمی¬گردد. پیرمرد هنوز دارد به او نگاه می¬کند. وسط¬های اردیبهشت بود. خانجون توی حیاط به گل¬های رز باغچه می¬رسید. گلبرگ¬های پلاسیده رز و شمعدانی¬ و بنفشه¬ها را که روی زمین افتاده بود، جارو و برگ‎های اضافه¬شان را هرس می‎کرد. بهارنارنج عطرش را میان بوی خاک آب‎خورده باغچه و گل‎های تازه و خوشبوی رز رها کرده بود. آفاق جلوی پنجره آمد و خیره به خانجونش شد. انگار در آن صبح دل‎انگیز بهاری لابه¬لای قد خمیده و نزار خانجون، میان رزهای تازه باغچه و خودش، رازی نهفته بود. رازی که او چیزی از آن نمی¬دانست. به قد و بالای خانجونش خیره شد. قدش خمیده اما فکر و حالش هنوز تر و تازه و نو بود. آفاق از عطر رزها که توی نفسش می¬پیچد از خو‎اب بیدار می¬شود. به سمت گلدان گل می¬رود. با تعجب می¬بیند که کنار همان گل¬ها غنچه جدیدی روییده. هرلحظه که می¬گذرد، غنچه بازتر می¬شود و شاخه‎های جدید کنار گل¬های مصنوعی بیشتر و بیشتر می¬شوند؛ طوری¬که گل‎های قدیمی مصنوعی دیگر پیدا نبودند و زیر شاخه¬های جدید خود را پنهان کرده بودند. گلدان پر از گل¬های رز می¬شود که همه تازه روییده بودند. احساس شعف و شادمانی تمام جانش را به لرزه می¬اندازد. یاد حرف خانجونش می¬افتد که می‎گفت: درختی که ریشه داره، شاخه¬هاشو هم که بزنی، باز درمیاد. عشق هم همینه. وقتی عمیق و ریشه¬دار باشه، محاله بتونی اونو تو وجودت از بین ببری. پنجره را باز می‎کند. بوی خاک باران‎خورده¬ شب پیش نفسش را پر می¬کند. رزهای باغچه را نفس می‎کشد. بچه گربه¬ها و گربه مادر را می¬بیند که دارند توی حیاط بازی می¬کنند و دنبال هم می¬دوند. آفاق به آنها لبخند می‎زند. خانجون را می¬بیند که جلوی باغچه ایستاده و به رزها آب می‎دهد. سر حال و خوشحال است. آبپاش را برمی‎دارد تا به گل¬ها آب دهد. پیرمرد همسایه روبه‎رویی را توی بالکن خانه‎اش می‎بیند. پیرمرد به آفاق نگاه می‎کند و لبخند می¬زند. او هم دارد به گل‎هایش آب می¬دهد.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :