داستانی از زهره خیراندیش
تاریخ ارسال : 6 خرداد 01
بخش : داستان
رزهای نباتی...
آفاق پنجره را باز می¬کند. نور ماه به اتاق می¬ریزد. به قرص سپید ماه در سیاهی شب خیره می¬شود. آنقدر به او نزدیک است که اگر دستش را دراز کند، می¬تواند آن را بگیرد. به رزهای نباتی که جلوی پنجره گذاشته، نگاه میکند. نفسش را بالا میکشد. پوستش تکیده و صورتش استخوانی شده. چشمانش کم¬سوتر شدند. اما بویاییاش هنوز سر جایش است. انگشتان فرتوت و دنیادیدهاش¬ گل¬ها را لمس می¬کند و در گوشش¬شان پچ¬پچ می¬کند. دستانش کمی می¬لرزند. رنجورتر شده است. مدتی است بیماری پارکینسون به سراغش آمده. شاخه¬ای از گل¬ها را برمیدارد و کنار بالشش میگذارد و می¬خوابد. خسرو شوهرش تازه مرده. همدم روزها و شبهای تنهاییاش همین رزهای نباتی هستند. آنها را از مشماشاءالله گلفروش دورهگرد میخرد.
همان روز که جلوی شمسالعماره ایستاده بودند و داشتند به عمارت شمس و عظمتش نگاه میکردند، به اینکه چه کسانی آنجا زندگی میکردند، یکهو خسرو از آفاق می¬پرسد، وقتی بمیرد، او چه کار میکند؟ آفاق هیچی نمیگوید. بغض سنگینی راه گلویش را می¬بندد. احساس خفگی می¬کند. نمیخواهد خسرو بفهمد بغض کرده است. وقتی خسرو می¬گوید که مرگ حق است، آفاق بوی شمشادها و سروهای خیس را نفس می¬کشد. انگار ریههایش دوباره تر و تازه می¬شوند و جان می¬گیرند. به چشمان سیاه خسرو زل می¬زند و می¬گوید یه کاری میکنم که تا ابد، تا همیشه فراموشت نکنم. این تنها کاریه که میتونم خودم رو آروم کنم. خسرو با تعجب به آفاق نگاه می¬کند و می¬گوید: مثلا چه کاری؟ آفاق به نقطه¬ای در دوردست خیره میشود. دوباره نگاهی به خسرو می¬کند و درحالی¬که با دستانش دایره¬ای در فضا می¬کشد، میگوید: خونه رو پر از گل میکنم برات. اینطوری همیشه به یادتم. خسرو نگاهش را براق می¬کند به چشمان آفاق و میگوید اما به نظر من اگه عشق واقعی و ریشه¬دار باشه، چرا باید فراموش بشه؟ آفاق به خسرو نگاه می¬کند و سکوت می¬کند.
آفاق در آشپزخانه پشت میز نشسته. به رزهای نباتی نگاه می¬کند. عطر رزها را نفس می¬کشد. در استکان¬های کمرباریکی که یادگار خانجونش است چای ریخته. از این چایهای معطر که طعم آویشن و دارچین و زنجبیل میدهد. یکی هم برای خسرو شوهرش ریخته و جلویش گذاشته. خسرو از این چای¬ها خیلی دوست دارد. همیشه برایش دم می¬کند. از همان موقع که خسرو رفت و او را تنها گذاشت، آفاق همانجایی که او می¬نشست، درست روبه¬رویش برایش صبحانه و ناهار و شام میگذارد. خودش که می¬خورد، به خسرو هم می¬گوید که بخورد اما کمی که می¬گذرد و همه چیز دست نخورده می¬ماند، اشک چشمانش را پر می¬کند و با حسرت به آنها نگاه می¬کند. آن اوایل که خودش هم هیچ چیز نمی¬توانست بخورد. استکان را به سمت لبانش می¬برد. چای را هورت می¬کشد و با حسرت به جای خالی خسرو نگاه می¬کند. آه بلندی می¬کشد. به رزهای روی میز نگاه میکند. شاداب و باطراوت هستند.
آفاق در دریا شنا می¬کرد. دریا طوفانی بود. موج¬ها تندتند و با شتاب روی هم می¬لغزیدند و برمی¬گشتند. همانطورکه خوشحال و خندان در حال شناکردن بود، ناگهان هیولای بزرگی را می¬بیند که به او نزدیک می¬شود. آفاق تند تند شنا میکند که از دست هیولا فرار کند. هیولا خیلی بزرگ و باعظمت است. صدای پرتلاطم امواج آب در گوشش هلهله به پا می¬کند. هیولا هرلحظه به او نزدیک¬تر می¬شود. آفاق نمی¬تواند تند شنا کند. هرچقدر جلوتر می¬رود، امواج دوباره او را به عقب برمیگرداند. ناگهان احساس می¬کند زیر پایش خالی شده انگار نیرویی او را به پایین آب می¬کشاند. هرچقدر دست و پا میزند فایده¬ای ندارد. هیولا به او نزدیک می¬شود. آفاق وحشت می-کند و جیغ می¬زند. پایش می¬سوزد. هیولا زانوی آفاق را می¬گیرد و او را به داخل آب می¬کشد. آفاق جیغ می¬زند. هیولا پایش را میخورد. آفاق گریه می¬کند. آب دریا قرمز می¬شود. درد شدیدی در تمام بدنش نفوذ می¬کند. خون از همه جایش بیرون میزند. دوباره جیغ می¬زند. هیولا تمام تنش را می¬خورَد. آفاق به تکههای گوشت بدنش که روی آب شناور مانده، خیره می¬شود و همچنان جیغ می¬زند. نفسش بند می¬آید. با صدایی مثل شکستن گلدان یا لیوان از خواب می¬پرد. به کنار بالشش روی تخت نگاه می¬کند. رزی که کنارش بود، حالا نیست. نور ماه اتاق را روشن کرده. به پنجره اتاق خیره می¬شود. گلدان سر جایش است، همانجا جلوی پنجره. خانجونش می-گفت خواب¬ها همیشه معنایی دارند. آفاق فکر کرد یعنی چه اتفاقی قرار بود برایش بیفتد؟ دستانش می¬لرزند. یکی از گلها را برمی¬دارد، بو میکشد. بوی گندیدگی و دلمردگی باهم توی بینیاش می¬پیچد. یکی دیگر را برمیدارد. آن یکی هم همان بو را می¬دهد. یکی دیگر، همه همینطوری نزار و پلاسیده هستند. وحشت تمام وجودش را خراش می¬دهد. تمام بدنش میسوزد. انگار خیلی وقت است که این گل¬ها پلاسیده شده¬اند. از پنجره به بیرون نگاه می¬کند. برف همه جا را سپیدپوش کرده. همه جا یخبندان شده. صدای اوس کریم که برف پارو می¬کند، از کوچه¬ها شنیده می¬شود. مردم وقتی صدایش را میشنوند، جلوی در خانه¬های¬شان میایستند. اوس-کریم با پارویی که روی دوشش است به پشت¬بام خانه آنها میرود و برف¬¬ها را پارو میکند. آفاق هرروز صدای اوس¬کریم را می¬شنود. چند باری هم برف¬هایش را از پشت بام پارو کرده و کف زمین انداخته بود. اما از مشماشاءالله گلفروش خبری نبود. تا او نیاید، این کابوس¬های لعنتی دست از سرش برنمیدارند. همانجا روی صندلی مینشیند. آرنجشهایش را روی میز میگذارد. به موهای سپیدش چنگ میزند. اشک در چشمانش پرسه میزند و صورتش را خیس می¬کند.
کنار ساحل نشسته و آفتاب به سر و رویش می¬تابد. آسمان صاف و خورشید همه جا را روشن کرده. ناگهان ابرها جلوی خورشید را می¬گیرند. همه جا تاریک می¬شود. آفاق وحشت می¬کند. به دریا که نگاه می¬کند می¬بیند طوفانی شده. موج¬های سهمگین روی هم انباشته می¬شوند و دوباره برمی¬گردند. همان هیولا را می¬بیند که سرش شبیه آدم است. دندان¬های بزرگ و وحشتناکی دارد. دمش دراز است. دست و پاهایش شبیه دایناسور است. آفاق وحشت می¬کند. آن حیوان وحشتناک دنبالش می¬کند. آفاق فرار می¬کند. آفاق به پشت سرش نگاه می¬کند و می-دود. از خواب می¬پرد. سراسیه به سمت آشپزخانه میرود. آب گلدانی که روی میز گذاشته، بو گرفته و تیره شده. آن را خالی میکند. گلها را هم توی سطل زباله میاندازد. نزدیک ظهر است. خورشید با هزار زور و تقلا، نور پرتقالیرنگش را از لای باریک کرکره فلزی آشپزخانه، کف زمین پهن کرده. نخ کرکره را میکشد. یک مشت نور توی صورتش پاشیده میشود. پلک¬هایش روی هم می¬روند. حالا دیگر زحمتی برایش نیست. با خیال راحت میتواند وسط آشپزخانه ولو شود. زنگ افاف را که میزنند از جا میپرد. چقدر منتظرش بود. بالاخره آمد. لبخند کنج لبان ترکخورده و بیجانش، جا خوش می¬کند. وقتی میآید صدایش توی کوچه میپیچد: گل دارم، رز دارم، یاس دارم. چنار و کاج و سرو دارم. شمشاد دارم. همسایهها میآیند و دورش را میگیرند. گوشی آیفون را دم گوشش می¬برد اما صدایی نمیآید. گوشی را بیشتر به گوشش فشار می¬دهد و چند بار مشماشاءالله را صدا می¬زند. اما صدایی نمیشنود. شنوایی¬اش هم مدتی است کم شده. به دری که باز شده نگاه می¬کند. کسی نیست. چادرش را روی سرش میاندازد و دم در میرود. باد بهاری صورت پیر و چروکیده¬اش را نوازش میکند. خوشش می¬آید. برگ¬های درختان رقصکنان به این طرف و آن طرف در حرکتند، مثل مترسکی که در مزرعه شالیکاری ایستاده و دستانش را به دو طرف تکان می¬دهد. به کوچه نگاه میکند. کسی نیست، جز یکی، دو نفر رهگذر که دارند رد میشوند. گاری مشماشاءالله را هم نمیبیند. پس حتما خیالات وَرَش داشته بوده. پیرمرد لاجون و خمیده خانه روبه¬رویی را از دور میبیند که عصایش را به زمین میزند و به سمت خانهاش می¬آید. کمی می¬ایستد، دور و ورش را نگاه میکند و دوباره راه خانه را میگیرد و می¬آید. لابد او هم پی مشماشاءالله میگردد. آفاق آرام آرام به سمتش می¬رود. پیرمرد کلید را در قفل میچرخاند. میخواهد به خانه برود که آفاق از او سراغ مش¬ماشاءالله را میگیرد. پیرمرد به آفاق می¬گوید که در سال جدید هنوز مشماشاءالله را ندیده. لابد مریض شده. یا شاید کاری برایش پیش آمده. آفاق از پیرمرد دور میشود. وحشتش بیشتر میشود. چادر از روی شانههایش میافتد. در خانه را باز میکند. باد سیلی محکمی به صورتش می¬زند. چند قدمی میرود. دستش را به نرده پلهها میگیرد و روی آن پهن میشود. به باغچه خانه¬اش نگاه می¬کند. خاک کهنه شده. گل¬ها از بین رفته¬اند. اگر مش¬ماشاءالله می¬آمد، رزها را هرس و خاک باغچه را عوض می¬کرد تا دوباره جان بگیرند. برگ رزها همه قهوه¬ای و آفت¬زده شده¬اند. علفها همه جای باغچه را پر کرده¬اند. یاد حرف خواهرش می¬افتد که وقتی به خانه¬اش می¬آمد، می¬گفت «آفاق جون چه خونه خوبی داری. آدم وقتی وارد خونه¬ات میشه، دلش وا میشه. بوی رزها رو که می¬شنفه، حظ می-کنه». کمی که می¬نشیند، دوباره سلانه سلانه خودش را جلوی در میرساند. چهارپایه را از پشت در برمیدارد و جلوی در می¬گذارد و رویش مینشیند. لبه چادرش از خاک و خل زمین تیره می¬شود. اهمیتی نمی¬دهد. حتم دارد که امروز مش ماشاءالله را ببیند. به کوچه زل میزند. پیرمرد از خانه بیرون می¬آید. به آفاق خیره میشود که جلوی در نشسته و سرش را تکان می¬دهد. حتمی او هم ناراحت است از اینکه مشماشاءالله مریض شده است. عصایش را به زمین میزند و با ساک چرخدار خریدش کمکم از جلوی چشمان آفاق دور میشود. صدای اذان بلند میشود. آفاق به کوچه نگاه می¬کند. سر ظهر است و کوچه خلوت شده. از روی چهارپایه بلند می¬شود. در را میبندد. از هشتی رد میشود و به اتاق میرود. چشمش به آینه، شمعدان خانجونش میافتد که روی طاقچه است. مش ماشاءالله امروز حواسش را پرت کرد. یادش رفت آینه و شمعدان را تمیز کند. به آشپزخانه میرود. پنجره آشپزخانه بسته است. گلدان خالی گل را روی میز میبیند. دلش می¬گیرد. پنجره را باز می¬کند. بهار توی نفسش می¬ریزد. دستمال گردگیری را از توی کابینت برمیدارد. سر طاقچه می¬ایستد و شمعدان¬ها را گردگیری میکند. حاجبابا و خانجونش را میبیند که دارند به او میخندند. آفاق هم به آنها میخندد. همان روزی است که خسرو قرار بود به خواستگاری¬اش بیاید که حاج¬بابا داشت حیاط را آب و جارو میکرد. خانجون و حاجبابا رخت نو پوشیده بودند و حاجبابا عطر شیبر کتیاش را هم زده بود، هردو چقدر خوشحال بودند. اشکی که توی چشمانش جمع شده، روی گونههایش سُر میخورد. دستمالش را روی قاب میکشد. توجهش به گلدان خالی تنطلایی سر طاقچه که عکس لیلی و مجنون روی آن نقاشی شده، جلب می¬شود. ناگهان یادش می¬آید در صندوقچه قدیمی خانجونش که در اتاقِ کنار انباری است، چند شاخه گل مصنوعی بوده. بهتر است آنها را بیاورد توی گلدان بچیند. اینطوری شاید از شر آن کابوس¬های وحشتناک که به سراغش می¬آیند، رها شود. آرام آرام به سمت اتاق می¬رود. در را باز می¬کند. صدای جیرجیر در گوشش را آزار می¬دهد. صدای میومیوی گربه¬ها به گوشش می¬رسد. به اطراف نگاه می¬کند. دنبال صدا می¬گردد. میلپرده را می¬بیند که کنده شده و وسط اتاق افتاده. پرده اتاق هم روی زمین پهن شده. به گلدان شکسته که روی زمین است و گلهای پلاسیده و یخزده از آن بیرون افتاده¬اند، خیره میشود. یادش نیست از چه موقع پنجره باز مانده بوده. نزدیک صندوقچه قدیمی سبزرنگ با نقش و نگارهای لاله¬عباسی که قفلی رویش هست، میرود، صداها نزدیک¬تر می¬شوند. سه تا بچه گربه را می¬بیند که با مادرشان پشت صندوقچه قایم شده¬اند. به آنها نزدیک می¬شود. معلوم است که خیلی وقت است به این اتاق نیامده. پنجره باز مانده و گربه مادر توی این اتاق بچه گربه¬ها را به دنیا آورده. آفاق همانجا می¬نشیند و بچه گربه¬ها را یکی یکی توی بغلش می¬گیرد و نوازش¬شان می¬کند. احساس میکند سرمای شدیدی توی تنش می-دود. لرزش میگیرد. بلند می¬شود پنجره را می¬بندد. به بچه گربه¬ها نگاه می¬کند همه لای هم کز کرده¬اند. پارچه ترمهدوزی را از روی صندوقچه بالا می¬زند. بچه¬گربه¬ها به آفاق نگاه می¬کنند و دوباره توی هم فرو می¬روند. آفاق به آنها نگاه میکند و لبخند میزند. نگاهش روی گل¬های پلاسیده و یخزده می¬لغزد و دوباره اخم¬هایش توی هم میرود. در صندوقچه را باز می¬کند. گل¬های مصنوعی رنگ¬پریده کنار هزار تا خرت و پرت دیگر هستند. آنها را برمی¬دارد. خیلی خاک گرفته¬اند. خانجون هرروز به آنها آب میداد. آفاق به گل¬ها نگاه میکند. گلبرگهایش را نوازش میکند. دستش خاکی میشود. برشان می¬دارد. در صندوقچه را می¬بندد. گربه¬ها میومیو میکنند و دنبالش راه می¬افتند. آفاق از اتاق بیرون می¬آید. گربه¬ها هم دنبالش میآیند. به آشپزخانه می¬رود. گل¬ها را زیر شیر میگیرد. تر و تازه و شاداب میشوند. کمی توی گلدان آب میریزد. آنها را توی گلدان روی طاقچه می¬گذارد. در یخچال را باز می¬کند. ظرف شیر را بیرون می¬آورد. کاسه گِلی بزرگی از توی کابینت درمی¬آورد. شیرها را داخل کاسه میریزد. کاسه شیر را جلوی گربه¬ها می¬گذارد. اول گربه مادر به سمت کاسه می¬آید. میومیوکنان بچه¬هایش را صدا می¬زند. همه دور کاسه را می¬گیرند و زبانشان را به شیر میزنند و از آن می¬خورند. آفاق به آنها نگاه می-کند. صدای زنگ تلفن را می¬شنود. همان¬طور که به سمت گوشی می¬رود، به گلدان گل روی طاقچه نگاه می¬کند. کنار شاخه¬های مصنوعی، گل تازهای میبیند که با بقیه فرق دارد. چند بار الو الو می¬گوید اما کسی جواب نمی-دهد. گوشی را سرجایش می¬گذارد. به سمت گلدان می¬رود. دقیق¬تر به آن شاخه جدید نگاه می¬کند. آن شاخه را جدا می¬کند و خوب به آن نگاه میکند. با خودش فکر میکند: یعنی این گل هم بین همان گل¬های خانجون بوده؟ انگار توی این چند سال آفتاب رنگش را عوض نکرده. مثل بقیه نیست، سر حالتر و جون¬دارتره. یعنی به خاطر آبی است که توی گلدان ریخته؟ انگشتانش گلی که با بقیه فرق دارد را لمس میکند. نرمی ملایمی زیر پوستش می¬رود. پوست این گل سالمتر از بقیه گل¬هاست. به بقیه گلها دست میکشد. آنها زبر و خشنند. دوباره به گل جدید دست می¬کشد. تعجب می¬کند. شاید این یکی از قبل توی گلدان بوده. آفاق با تعجب بیشتر به آن گل نگاه میکند. دوباره به گلهای خانجون نگاه میکند. چطور ممکن است که این گل بین این گلها این همه سال مانده و پلاسیده نشده باشد!! شاید جنس این گل نرم¬تر از بقیه گل¬هاست. شاید هم این یک گل را خودش جدیدا خریده و توی گلدان گذاشته و یادش نیست اما نه، گلدان خالی بود که او این گل¬ها را درونش گذاشت. آفاق با تعجب به گل نگاه می¬کند و با خودش حرف می¬زند.
در دریا شنا می¬کرد. به آسمان نگاه کرد. ابرهای تیره در بالای سرش مشوش و بی¬تاب در هم میپیچیدند و میخواستند ببارند. آفاق منتظر طوفان بود. منتظر هیولا که دوباره به سراغش بیاید، وحشت کرده بود. اما یکهو همه ابرها کنار رفتند و خورشید از پشت افق پدیدار شد. پرتو نور آفتاب روی آب مثل دانه¬های مروارید می-درخشید. آفاق احساس میکند عشق دوران جوانی¬اش دوباره دارد در قلبش جوانه می¬زند و رشد می¬کند. از خواب می¬پرد و بر خلاف همیشه احساس ترس ندارد. بلند می¬شود سراغ گلدان گل¬ می¬رود. باز دو تا شاخه جدید کنار گل¬های مصنوعی می¬بیند. با خود فکر می¬کند شاید کسی گل¬ها را جابه¬جا کرده و برایش گل¬های تازه گذاشته. اما آخر چه کسی؟ شکش به پیرمرد خمیده همسایه روبه¬رویی می¬برد اما چطور ممکن است؟ یعنی او آمده و برایش گل گذاشته و رفته؟ چطور او متوجه نشده؟! در را چه کسی برایش باز کرده؟ حتما حواسش نبوده در خانه باز مانده. اما گل¬ها را از کجا خریده؟ مش¬ماشاءالله که چند روزه نیامده! شاید از جای دیگری خریده. پیرمرد هم می-دانسته که او رز دوست دارد برایش هدیه آورده و توی گلدان گذاشته. اما چرا به خودش نداده؟ شاید هم حواسش نبوده وقتی خانه نبوده، خود مش¬ماشاءالله که آمده، دیده او نیست، گل¬ها را توی گلدان گذاشته و رفته. آفاق با تعجب بیشتر به گل¬ها نگاه می¬کند و هزار تا سوال و شایدهایی در ذهنش جرقه می¬زند. ناگهان همانطور که به گل¬ها نگاه می¬کند، کنار شاخه¬های مصنوعی شاخه جدیدی می¬بیند. با دقت بیشتری نگاه می¬کند. سه شاخه جدید کنار شاخه¬های مصنوعی. نمی¬داند قبلا هم سه شاخه بود یا نه. گیج و سردرگم می¬شود. روی صندلی می¬نشیند و به گل¬های مصنوعی و آنهایی که تازه هستند، نگاه میکند. ناگهان بلند می¬شود چادرش را سر میکند و دم در حیاط می¬رود. ببیند مش¬ماشاءالله را می¬بیند یا نه. از او بپرسد جدیدا از او گل خریده یا نه. شاید حواس¬پرتی گرفته و خودش آنها را از مشماشاءالله خریده و الان یادش نیست. این آلزایمر لعنتی هم که دستبردار نیست. جدیدا حواسش به کارهایی که میکند، نیست. یادش نیست وسایلش را کجا می¬گذارد یا اینکه کاری را که کرده، یادش نیست انجام داده یا نه. مش¬ماشاءالله حتما یادش است. در را باز می¬کند. آدم¬های رهگذر میآیند و می¬روند. به خانه پیرمرد روبهرویی نگاه میکند. توی بالکن خانه پیرمرد، توی جا گلدانی گلدان گِلی¬ای می¬بیند که پر از گل¬های رز آفتابی است. تعجب می¬کند. نمی¬داند قبلا هم این گل¬ها آنجا بودند یا نه؟ یعنی پیرمرد این گل¬ها را تازه توی خاک کاشته یا قبلا بوده؟ حتما پیرمرد خواسته غافلگیرش کند. خودش یواشکی آمده، برایش گل گذاشته و رفته. حتما به او نظری دارد. خسرو هم از این کارها می¬کرد. یک وقت¬هایی آفاق را صدا می¬زد، بعد می¬گفت چشمانش را ببندد. وقتی باز می¬کرد یک دسته گل توی دستش می¬گذاشت. بعضی وقت¬ها هم اتاق خواب را پر از گل میکرد. وقتی شب¬ها میخواستند بخوابند عطر رزها تمام اتاق را پر کرده بود. اما چه موقع که او متوجه نشده؟ شاید هم به خاطر آبی است که خودش توی گلدان ریخته، گلها تازه شدند. خانجون همیشه به گل¬های مصنوعی آب می¬داد تا تر و تازه شوند. می¬گفت: گل، گله، فرقی نمیکنه جون داشته باشه یا بیجون باشه. بهش آب بدی تازه می¬شن. دوباره چهارپایه را می¬گذارد و رویش می¬نشیند و به کوچه زل میزند. پیرمرد از خانه بیرون میآید. به او نزدیک میشود. آفاق را مطمئن میکند که مشماشاءالله خیلی وقت است که نیامده. آنفلوآنزا گرفته و توی رختخواب افتاده. آفاق باز با تعجب به پیرمرد و گل¬های رز توی بالکن نگاه میکند. پیرمرد عینک ته استکانی زده. بند عینکش پشت سرش افتاده. شلوار طوسی رنگی پوشیده. دو بند سرمه¬ای و زرد از روی پیراهن آبی رنگش به شلوار وصل شده. موهایش سفید است و وسط سرش خالی است. پوست سرش معلوم است. سر عصایش به شکل کله مار است. کفش¬های چرم مشکی¬ای پوشیده که انگار همین حالا واکس براقی زده باشد. پیرمرد هم آفاق را برانداز می¬کند. پیرزنی با موهای کوتاه سفید که چادرش کاملا کنار رفته. پیراهن گلگلی آبی دریا پوشیده، ساق سفید پایش به راحتی دیده می¬شود. دمپایی¬های سبز رنگ جلو باز پوشیده. انگشتان پیر و چروکیده¬اش از جلوی دمپایی بیرون زده. آفاق به پیرمرد چشم می¬دوزد که او را برانداز می¬کند. با چادرش جلویش را میپوشاند. یاد خسرو میافتد. پس حتمی پیرمرد گلها را برای او خریده و در گلدان گذاشته. از همان اول که پیرمرد را دید، یاد خسرو در ذهنش آمده بود. راهش را می¬گیرد و به خانه میرود. برمی¬گردد. پیرمرد هنوز دارد به او نگاه می¬کند. وسط¬های اردیبهشت بود. خانجون توی حیاط به گل¬های رز باغچه می¬رسید. گلبرگ¬های پلاسیده رز و شمعدانی¬ و بنفشه¬ها را که روی زمین افتاده بود، جارو و برگهای اضافه¬شان را هرس میکرد. بهارنارنج عطرش را میان بوی خاک آبخورده باغچه و گلهای تازه و خوشبوی رز رها کرده بود. آفاق جلوی پنجره آمد و خیره به خانجونش شد. انگار در آن صبح دلانگیز بهاری لابه¬لای قد خمیده و نزار خانجون، میان رزهای تازه باغچه و خودش، رازی نهفته بود. رازی که او چیزی از آن نمی¬دانست. به قد و بالای خانجونش خیره شد. قدش خمیده اما فکر و حالش هنوز تر و تازه و نو بود. آفاق از عطر رزها که توی نفسش می¬پیچد از خواب بیدار می¬شود. به سمت گلدان گل می¬رود. با تعجب می¬بیند که کنار همان گل¬ها غنچه جدیدی روییده. هرلحظه که می¬گذرد، غنچه بازتر می¬شود و شاخههای جدید کنار گل¬های مصنوعی بیشتر و بیشتر می¬شوند؛ طوری¬که گلهای قدیمی مصنوعی دیگر پیدا نبودند و زیر شاخه¬های جدید خود را پنهان کرده بودند. گلدان پر از گل¬های رز می¬شود که همه تازه روییده بودند. احساس شعف و شادمانی تمام جانش را به لرزه می¬اندازد. یاد حرف خانجونش می¬افتد که میگفت: درختی که ریشه داره، شاخه¬هاشو هم که بزنی، باز درمیاد. عشق هم همینه. وقتی عمیق و ریشه¬دار باشه، محاله بتونی اونو تو وجودت از بین ببری. پنجره را باز میکند. بوی خاک بارانخورده¬ شب پیش نفسش را پر می¬کند. رزهای باغچه را نفس میکشد. بچه گربه¬ها و گربه مادر را می¬بیند که دارند توی حیاط بازی می¬کنند و دنبال هم می¬دوند. آفاق به آنها لبخند میزند. خانجون را می¬بیند که جلوی باغچه ایستاده و به رزها آب میدهد. سر حال و خوشحال است. آبپاش را برمیدارد تا به گل¬ها آب دهد. پیرمرد همسایه روبهرویی را توی بالکن خانهاش میبیند. پیرمرد به آفاق نگاه میکند و لبخند می¬زند. او هم دارد به گلهایش آب می¬دهد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه