داستانی از حمید نیسی


داستانی از حمید نیسی نویسنده : حمید نیسی
تاریخ ارسال :‌ 3 تیر 01
بخش : داستان

ساکت و بی حرکت روی تخت می نشینم، اندوهی تلخ و سمج یکسر بر دلم پنجه می کشد، مات مات به تمام چیزهایی که می بینم خیره می شوم و تشویشی فزاینده رفته رفته در من بیدار می گردد. با خشم گوشه ی سبیل و لبانم را می جوم. صدای زوزه ی باد در پشت در است. باران تند شده و صدای شر شر آن توی خانه را پر کرده. فکری غیرعادی آرامش ذهنم را به هم می زند، از آن فکرهای نگفتنی و بی نام و نشان که بی آنکه به روشنی دیده شوند از ذهن می گذرند. بلند می شوم و راه می افتم ، قاسم منتظر است. دم در هال می ایستم ، باد و باران توی هال می زند، کت و شلوار سیاه چروکیده و بارانی ام را می پوشم و کلاه سرم می گذارم. بدون چتر زیر باران قدم می زنم. آب، رخ عصرگاهی آسمان را می شوید ، برای لحظه ای کلاهم را بر می دارم ، قطرات باران به صورتم می خورد و انگار دارد با من حرف می زند. روحی سرد و خاموش در من حلول کرده و نگاهم از اتقاق های روزانه فاصله گرفته، شاید پیری و نیاز به تنفس و مکث، شاید خستگی و افول و شاید یاس باشد. لچ آب هستم و از لبه ی کلاهم آب می چکد. یک هفته ای سراغ قاسم نرفته ام. دستم را روی قلبم می گذارم و روبروی تمامی مردگان شهر فاتحه می خوانم، سرفه هایم به لرزه می اندازدم، صبر می کنم تا قطع شوند و با قطع شدن آن ها باران هم بند می آید. زنی تقریبا پنجاه شصت ساله با صورتی خاکستری و چادری مشکی کنارم ایستاده و فاتحه می خواند. نور چراغ اتاقک نگهبانی سو سو می زند. زن زودتر از من وارد می شود، احساس می کنم چهره اش آشنا است، قدم هایم را بلندتر برمی دارم تا به او برسم اما در سایه روشن غروب دور و محو می شود. هر چه اطراف را نگاه می کنم نمی بینمش. با دیدن قبرهایی که ردیف هم اسیر خاک هستند سرمایی شوم که سرچشمه اش هول و هراسی مرگبار است به جانم می افتد. عینکم را درست می کنم و با قدم های سنگین به راهم ادامه می دهم. دو طرف خیابان داخل گورستان تا مسجد که وسط قرار دارد قبرهای شهدای جنگ با سایه بان پوشانده شده اند. مه همه گورستان را می پوشاند و کم کم غلیظتر می شود، رشته های پراکنده ی نور لرزان از شمع های سر قبرها نور افشانی می کنند. از مسجد تا انتهای گورستان قبر های بقیه مردم هستند. ذکر بسم الله را دایم تکرار می کنم. برای استراحت روی جدول کنار خیابان می نشینم. صدایی از پشت سرم می شنوم. برمی گردم به طرف صدا، در روشنایی کم نور فانوس شی ای نورانی بالا می رود و پایین می آید و همراه آن صدای هن هن کسی را می شنوم، به طرف صدا می روم، گورکنی سیاه چرده، بلندبالا و استخوانی از روی شانه اش به من نگاه می کند و لب هایش که باز می شوند دندان های سفیدش را می بینم، سلام می کند اما صدایش انگار از ماندن و به کار نرفتن خشن و زنگ زده شده. برمی گردم در مسیرم، چندمتر جلوتر سایه هایی در حال رفت و آمد هستند، نزدیکشان می شوم اما دور می شوند و فقط دختر نوجوانی با چشمان درشت و سرحال ایستاده و با دیدن من چشمانش را ملتمسانه تنگ می کند و همانجا می نشید. دور و برش پر از گل های خرد شده و شمع های نصفه است. راه می افتم همان زن چادری را جلویم می بینم، به فاصله ای نه زیاد ، صدایش را می شنوم ، غر می زند و به زمین و آسمان دشنام می دهد. صدا می زنم:

" خانم،خانم "

لحظه ای مکث می کند اما اصلا رویش را برنمی گرداند و میان قبرها در مه غیبش می زند. قلبم به خاطر تند راه رفتن گروپ گروپ می زند . لنگه ی در آخر گورستان باز است و پشت آن سنگ قبرهای شکسته و کهنه و بی رنگ . روی نیمکت چوبی تک افتاده ای می نشینم، جلویم سیاهی می رود ، سرم را میان دست هایم می گیرم و چشمانم را می بندم و خوابم می برد. سکوت عجیبی دارد، سکوتی که مملو از آرامش است. سیگاری روشن می کنم و عینکم را با گوشه ی کتم تمیز می کنم. فانوس کوچکی سر قبر قاسم روشن است. نزدیک می شوم و کنارش می نشینم، دستی به قاب آلو مینیومی می کشم، قاسم با چشمان سبز روشنش به انگشتان خسته و لرزان، زرد از دود سیگار من جواب می دهد فانوس را بالا می آورم و به چهره ی صاف و سفیدش گگاه می کنم. دور و بر را برانداز می کنم شاید صاحب فانوس را ببینم اما کسی نیست. روبروی قاسم می نشینم:

"هی بهت گفتم برا خودت شر درست نکن ، قباد اگه بفهمه بد میشه، اما تو یه دنده و لجباز بودی و اصلا گوش به حرفام نمی دادی. عشق افسانه عقل از سرت برده بود"

صدای زنگ دار و مهربانی جوابم می دهد:

"آخه خیلی دوسش داشتم"

وحشت زده برمی گردم به پشت سر و چپ و راستم نگاه می کنم، هیچی نمی بینم. بدنم یخ می بندد و سخت می ترسم، بلند می شوم از سایه ی خودم روی قبر جا می خورم. حرکت می کنم بروم ، همان صدا:

"رضا نرو، تو رو خدا نرو"

فکر می کنم همین الانه که یک نفر بلند قد و سینه پهن با دست های استخوانی و زمختش سنگ قبر را از روی سینه اش پرتاب کند و می آید بیرون. اما هیچ اتفاقی نمی افتد و هیچکس هم نیست. باز سیگاری روشن می کنم و کنار قبر دراز می کشم:

"از همون روز که افسانه صورت گرد و سبزه اش رو تو چادرش کرد و از کنارمون رد شد و زیر چشمی به همدیگه نگاه کردید فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است. خیلی حسودیم شد ، آخه افسانه همیشه خونه ی ما بود و احساس می کردم مال منه"

پک عمیقی به سیگارم می زنم و دود را با مه که بالای سرم است قاطی می کنم ، رو به قاسم می ایستم:

"لامصب تو به من که دوست جنگت بودم هم نگفته بودی"

صدا نزدیکتر شده:

"چون با هم قرار گذاشته بودیم"

چشم هایم به تاریکی عادت کرده و بلند می شوم اطرافم را نگاه می کنم، توی مه کسی را نمی بینم. دستمال داخل جیبم را در می آورم و روی سنگ قبر تمیز می کنم و هم زمان به قاسم میگم:

"حبیب دندون نوچه ی قباد چند بار شماها رو دیده و گزارشتون رو داده بود"

همان صدا:

"ما که کاری نمی کردیم"

صدا از طرف نیمکت می آید ، همه جا خاموش است و هیچ صدایی نیست به جز صدای مهربانانه ی همان زن که در فضا رها شده، روی نیمکت می نشینم و از پشت شیشه های عینکم دقیقتر نگاه می کنم، زن دم در گورستان، چادر و روسریش افتاده اند روی شانه هایش، مغز کله اش کم مو است و موهای سفیدش را بافته. چهره اش مانند زنانی است که شوهر از دست داده اند و می توانی در نگاه ها و چروک های پیشانی و خم شکسته ی ابرو هایش سال های به دست نیامده و از دست داده ی زیادی را ببینی. نگاهش می کنم:

"قاسم به خاطر تو الان زیر خاکه"

سرش را پایین می اندازد و با صورتی جمع شده و پوستی چین خورده به سنگ قبر ها خیره می شود تا اینکه بغضش می ترکد و با سر و صدا شروع می کند به گریه کردن. صدای گریه اش در این شب مثل زوزه ی شغال است. میان هق هق می گوید:

"تقصیر من بود باید جلوی قباد رو می گرفتم"

از گریه اش دلم به درد می آید ، دوست دارم بغلش کنم و اشک هایش را با دست های خودم پاک کنم. یاد روزی افتادم که بوسیدمش. برای درس خواندن آمده بودخانه ی ما و هردو روبروی هم روی کتاب هایمان خم شده بودیم، من فقط او را بو می کردم و یکدفعه نفهمیدم چه شد گونه اش را بوسیدم. از همان موقع بوی عطر تنش را دوست داشتم. بعد از آن روز دیگر نیامد و من هر روز می رفتم روی پشت بام و وقتی می آمد داخل حیاط تاپ تاپ قلبم را می شنیدم. اندام کشیده اش جلوی چشم هایم بود و با دیدنش چشمانم پر اشک می شد، دلم می خواست چنگ بزنم و برای خودم نگه اش دارم. روی نیمکت خودم را نزدیکش می کنم:

"اصلا اون روز چه اتفاقی افتاد؟"

"صدای قاسم رو شنیدم ، برگشتم اما قباد پشت سرش بود"

"از مدرسه که برگشتیم قباد و حبیب سر کوچه با بقیه ی بچه ها ورق بازی می کردند و چپ چپ نگاهمون می کردن. قاسم تا تو رو دید ازم جدا شد"

همون موقع قباد هم وومد دنبالش و دعواشون شروع شد ، قاسم فرار کرد و رفت سر کوچه، من هم رفتم دنبالشون اما زمانی که قباد چاقوش رو کرد تو شکم قاسم فرار کددم آمدم تو کوچه"

"وقتی تو رو دیدم می آمدی و داد می زدی: کشتش، کشتش، گیج و منگ به طرف سر کوچه دویدم اما تا رسیدم بالا سرشون قباد هم چاقو خورده بود و حبیب دندون از پشت خونه ها فرار می کرد."

باز نزدیکتر می شوم تا اینکه به افسانه می چسبم و شانه هایمان به هم می خورد. دستم را می گذارم روی دستش و برمی گردد نگاهم می کند، می گویم:

"می دونی چند ماهی هست که آزاد شده ام"

"چرا؟"

" چند سال بعد از فوت قاسم و قباد توی کوچه ی خلوتی حبیب دندون رو گیر آوردم و با چاقو کارش رو تموم کردم"

افسانه به چشم هایم خیره می شود و من هم به چشم های او. ناخودآگاه نگاهم از چشمانشبر روی لبان باریک و تکیده اش می لغزد. لب ها از هم باز می شوند، لبخند شیرینش را دوباره می بینم و بغلش می کنم ، صورتم را در گودی گلوگاهش فرو می برم و بوی تنش را نفس می کشم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :