داستانی از عباس محمودی
تاریخ ارسال : 6 بهمن 97
بخش : داستان
روایت یک عنکبوت نفرین شده
از پنجرهی اتاق به پایین نگاه کرد، به فروشندهای که در پیادهرو خنزر پنزر میفروخت، به مردی قوزی که عرض خیابان را لنگلنگان طی می کرد، به مانکن زیبایی که در ویترین یک خیاطی ژست گرفته بود، به پرسهی چند کلاغ سیاه اطراف سگی نحیف و صدای قیژوویژ ماشینها.
فکر کرد این آخرین تصویرش از جهان بیرون است؟ و پنجره را بست. انتظار کسی را نمیکشید.
دلش برای دوستانش میلرزید، مدتها بود کسی به دیدنش نیامده بود. نگاهی به اتاقش انداخت. از روی رف دستمالی برداشت، لولهی بخاری را کیپ کرد، همینطور شیشهی شکستهی نورگیر را. خم شد روی کاغذ بزرگی که از قبل آماده کرده بود، مکثی کرد، این کار لازم بود؟ حتی تا آخرین دم این دنیای لعنتی دست از سر آدم برنمی دارد. با خط خوش، اول به فارسی بعد به فرانسه، نوشت: وارد نشوید، خطر گازگرفتگی.
در راهرو کسی نبود. با احتیاط کاغذ را پشت در چسباند و کلید را در قفل چرخاند. دوباره نگاهی به اتاق انداخت. هیچ روزنی نبود. پشت میز تحریر نشست. بوی قهوه در اتاق پیچیده بود. کمی قبل پیشخدمت هتل سینی قهوه را آورده بود؛ دختری هندی به رنگ دارچین با چشمانی بیضی شکل که ساری سبز به تن داشت و سینههای برجستهاش در آن خودنمایی میکرد.
احساس می کرد چهرهی دختر هالهای از سکوت گرفته است. طوری راه میرفت انگار خلخال به مچ پایش بسته باشد. به وضوح صدای زنگ شنیده بود. فکر کرد زیباییاش آدم را افسرده میکند.
کمی از قهوهاش نوشید، چه طعم خوشی! یعنی هر چیزی برای آخرین بار اینقدر لذتبخش است؟ فکر کرد در زندگی همیشه غمگین بوده، ولی حالا در آخرین لحظات شادی را حس میکرد.
روی میز تحریر گل آفتابگردان زیبایی بود در گلدانی سفالی و کهنه که او را به یاد گذشته میانداخت. روی گل عنکبوت کوچکی جا خوش کرده بود. لحظهای به گل و عنکبوت خیره شد.
عینکش را به چشم زد، سیگاری روشن کرد. میدانست زمان زیادی برایش نمانده. پک عمیقی به سیگار زد.
با تلخی به دست نوشتههایش نگاهی انداخت، به آخرین ریزهکاریهایی که باید انجام میداد. نوشت: عنکبوت روی گل آفتابگردان لم داده بود. قلم کشید. عنکبوت روی گل خرزهرهیی سیاه نشست. میدانست بوی تلخ خرزهره حشرات دیگر را گریزان میکند. ولی او سعی کرده بود به این بو عادت کند. هر روز نزدیکهای غروب میآمد کنار گل مینشست تا تنهاییاش را فراموش کند. به صدای قورباغهها و جیرجیرکها گوش میداد و غرق رویا میشد.
فکر کرد آخرین روزهای یک عنکبوت بختبرگشته بیشتر از این نمیتواند باشد. در آن غروب، تازه روی گل نشسته بود که یکباره ساقه آرام به لرزه افتاد. دورخیز کرد که بپرد ولی نه رمقی داشت و نه حوصلهای برای فرار که چشمش به جیرجیرکی افتاد که هنهن کنان خود را بالا میکشید.
جیرجیرک یک آن جا خورد. بعد وقتی که دید عنکبوت گوشهای کز کرده و توری اطرافش نیست نفس راحتی کشید.
ساز کهنهاش را که به جای سیم با قلم چند خط کجومعوج کشیده بود بغل زد و روبهروی عنکبوت نشست و سر عجیبش را به اطراف چرخاند، انگار دنبال چیزی میگشت یا از چیزی میترسید.
عنکبوت تکانی به خود داد. تا به حال اینقدر از نزدیک جیرجیرک ندیده بود. با خود اندیشید که این آوازهخوان خوشصدا چقدر بیریخت است. همیشه از صدای سازشان لذت میبرد، هیچ به فکر خوردنشان نیفتاده بود. نمیدانست چه طعمی دارند؛ شاید مزهی موسیقی میدادند. البته فکر بیهودهای بود،جیرجیرک بزرگتر از آن بود که به تورش بیفتد.در گذشته دلش میخواست جیرجیرکی به تور بیندازد؛ مثل آدمها که از آواز پرندهها در قفس لذت میبرند... با صدای سوت جیرجیرک به خود آمد.
- تو عنکبوتی؟
- آره
- تارت کو؟ یه عنکبوت همیشه کنار تارشه.
عنکبوت تکانی به خود داد و آه عمیقی کشید. نگاهی به ساز دربوداغان جیرجیرک انداخت که جای سیم چند خط کجومعوج رویش کشیده بود و گفت:« تو اگه جیرجیرکی صدای سازت کو؟»
- دیگه نمیزنه، تارش پاره شده، ساز کس دیگهای هم به کارم نمیآد.شاید تو بتونی یه تار روی سازم بتنی.
عنکبوت مکثی کرد. گفت: فکر میکردم قراره از صدای سازت لذت ببرم. نه من دیگه تار نمیتنم، از دستم برنمیآد.
جیرجیرک قهقههای سر داد و گفت: خیلی خندهداره، یه عنکبوت که تار نمیتنه و یه جیرجیرک که ساز نمیزنه! حالا چطوری خودتو سیر میکنی؟»
عنکبوت گفت: «مدتهاس چیزی نخوردم».
جیرجیرک کمی عقبتر نشست.
- اینقدر گرسنگی کشیدم که دیگه گرسنه نمیشم. اون وقتها با مهارت خاصی تور میبافتم و تارمو به زیبایی تزئین میکردم. تورم همیشه پر از صید بود. با این حال همیشه کماشتها بودم.
یه بار یه خرمگس گنده شکار کردم که با چند پیچوتاب تورمو پاره کرد و رفت. محال بود تور پاره شه اما... فکر میکنم از کماشتهایی تارمو سست بافته بودم. شکار من با عنکبوتهای دیگه فرق میکرد. وقتی حشرهای توی تورم میافتاد، من که مخفی شده بودم از دور تماشا میکردم که چطور تقلا میکنه و بیشتر گرفتار میشه. بعد به تصور اینکه فراموشش کردم شروع به خیالبافی میکرد. دقمرگ میشد و هر لحظه هزار بار مرگ میخواست .
وقتی میدید که بهش زل زدم و یواشیواش به طرفش میرم ، اول ذوق میکرد، دوباره جون میگرفت. مثل اینکه با خودکشی از مرگ رهایی پیدا کرده باشه. کنارش میشستمُ مدتها بهش خیره میشدم. باهام حرف میزد، التماس میکرد، ناسزا میگفت، خط ونشون میکشید، تقلا میکرد و بیشتر گرفتار میشد. یه باریه پشهای گفت: لعنتی پس معطل چی هستی؟ بیا راحتم کن، تو اون لحظه از خودم بدم اومد. تورمو ترک کردم و اون همینطور ناسزا میگفت.
چن روز بعد یه کفشدوزک افتاد تو تور که دلم براش سوخت. خیلی زیبا بود. ولش کردم. من از کفشدوزک که زندگی دوباره گرفته بود خوشحالتر بودم. بعد از اون تارهام مثل پنبه سست شد. دیگه حوصلهی درست کردن همون تارهای شلوول رو هم نداشتم. دست و دلم به کار نمیرفت، میلی به غذا نداشتم، شاید تقصیر اون خرمگس لعنتی بود.
چند روزی گرسنه موندم. گاهی با بیمیلی ناخنکی میزدم به پسموندهی حشراتی که تو تورهای دیگرون افتاده بودن. یه روز نزدیک بود گیر یکی از همنوعای خودم بیفتم. مثل یه عفریت بود. یه ساس تو تورش گیر افتاده بود. میخواستم نجاتش بدم. نزدیکش که شدم یه عنکبوت غولپیکری سایهش افتاد روم. فکر کرد میخوام طعمهشو بدزدم. فریاد زد شرمآوره برای یه عنکبوت! بعد ضربهی محکمی به کمرم زد که نفسم بند اومد، بهسختی جون سالم بهدر بردم. یه کم که دور شدم دیدم که چطور با حرصوولع مشغول خوردن ساس بینواست و اونم بدون کوچیکترین تقلایی فقط جیغهای غمگین می کشید و عنکبوت غولپیکر با اشتهایی وحشتناک زنده زنده میبلعیدش و همینطور که خون از لبولوچهش میچکید به من نگاه میکرد. حس کردم این خون منه که به جای ساس میریزه تو رگای اون و خودم همون عنکبوت غولپیکرم. چندشم شد.
ازون زمان هر شب کابوسای دردناکی میبینم که از دهن اون عفریت قطرههای خون میچکه و ناله ساس عذابم میده. بعد از اون ماجرا عنکبوتای دیگه مسخرهم میکردن، گاهی هم دلشون می سوخت و لاشهی یه حشره رو مینداختن جلوم، ولی من لب نمیزدم. بعد چن تا کرم موذی واسهم دست گرفتن، کرمها انگار به یه نعش حمله کنن تو روحم میلولیدن.
عنکبوت نگاهی به جیرجیرک انداخت که محو سرگذشت او شده بود و ادامه داد: «بعدها سعی کردم خودمو از چشم عنکبوتا و هر حشرهی دیگهای مخفی کنم. گاهی آرزو میکردم کاش یه مورچه بودم صبح تا شب تو لونهم غذا انبار میکردم یا مثل زنبور از شهد گلا عسل میساختم. ولی بدی مورچه و زنبور اینه که اونا گروهی زندگی میکنن و بدتر از همه ملکه دارن، ولی عنکبوت همیشه تنهاس. صب تا شب برا خودش تو تنهایی میبافه.
«از عنکبوت بودن و تار تنیدن لذت میبرم، من عاشق تور بافتنم. مثل خیالبافی میمونه. نمی دونی چه حشرهای به دامت میافته. ولی افسوس اینقد بدبخت شدهم که نمیتونم برای خودم یه طناب دار ببافم. من برای مردن میمیرم! دست خودم نیس».
جیرجیرک پرسید: «یعنی حالا دیگه میلی خوردن هیچ حشرهای نداری؟» عنکبوت سرش را تکان داد و با خنده گفت: «حتی یک جیرجیرک! »بعد نگاهی به جیرجیرک انداخت که نزدیکتر آمده بود و گفت: «چطوری سیم سازت پاره شد؟»
جیرجیرک که انگار منتظر این سؤال بود نفس عمیقی کشید و گفت: «من همیشه سازمو واسه یه ماد جیرجیرک زیبا کوک میکنم و با صدای سازم، جفت از خود بیخود شدهمو به آغوش میکشم.
اوائل برای هر ماده جیرجیرکی ساز میزدم. همیشه حریص بودم، تا اینکه یه روز با جیرجیرک زیبایی آشنا شدم. هر کاری کردم نتونستم ازش دل بکنم و عاشقش شدم، شیفته شدم. فکر کردم تنها واسه عشقم ساز بزنم. همدیگه رو تا حد جنون دوست داشتیم، غروبا وقتی میاومدم خونه سازمو کوک میکردم و اون با صدای زیباش میخوند و میرقصید، صدای لطیفی که من از هیچ مادهای تا به حال نشنیده بودم.
صدای حنجرهش سیمای سازمو به ارتعاش در میآورد و من بیاختیار ساز میزدم و اون میخوند و میرقصید. لاکردار انگار روی زغال سرخ میرقصید.
همیشه میگفت: صدای سازت بهترین موسیقی دنیاس، زندگی شاعرانهای داشتیم تا اینکه یه روز غروب وقتی به لونه برگشتم اون نبود.
«با خودم گفتم هر جا باشه زود برمیگرده، ولی برنگشت. همهجا رو دنبالش گشتم. مثل یه رویا محو شد. فکر کردم بلایی سرش اومده. منو خیلی دوس داشت، باورم نمیشد ترکم کرده باشه. بعد از اون تصمیم گرفتم برای کسی سازمو کوک کنم که عاشقش بشم ولی این اولین و آخرین عشق من بود.
در خلوت با سازم، تنهاییمو کوک میکردم. کمکم فراموشش کردم و چند سال بعد نزدیکیهای غروب صدای خرناسمانند جیرجیرکی رو شنیدم، ازون نخراشیدههای بد قواره بود. کنارش چندتا بچهی ریغماسی هم دیدم که به مادرشون چسبیده بودن. کمی از قیافه افتاده بود، سینههای آویزون، پاهای خمیده، کمی هم تپل شده بود. منو ندید. خواستم ساز بزنم شاید یاد گذشته بیفته، ولی نفرت تمام وجودمو گرفت.
بدون اینکه خودمو نشون بدم، دور شدم. همون شب سازمو محکم کوبیدم به یه شاخه. چطور اون یارو رو به من ترجیح داده بود؟
« مرجان! عشق تو مرا کشت»
خسته شد. چشمهایش را بست. عینک را برداشت، ها کرد، با دستمال شیشهی عینک را پاک کرد و جلوی نور گرفت؛ شفاف شده بود.
دسته عینکش که با نوار چسبانده بودش کمی لق میزد. جرعهای قهوه نوشید. فنجان را وارونه کرد تا آخرین فال زندگیاش را ببیند. قطرههای عرق از پیشانیاش چکید روی یادداشتها و یک قطره روی کلمهی عنکبوت افتاد که ندید.
عنکبوت فکر کرد که تا حالا هیچ ماجرای عاشقانهیی نداشته و عاشق نشده. حس کرد تمام بدنش خیس عرق شده، زیر لب گفت:«ببین چه جوری خیس شدم!»
جیرجیرک گفت: «میبینم. انگار یه سطل آب روت ریختن».
هر دو لحظهای به آسمان پرستاره نگاه کردند. حتی یک تکه ابر هم توی آسمان نبود. جیرجیرک پرسید:« تا حالا عاشق شدی؟» عنکبوت بدون اینکه به او نگاه کند با خود گفت: «هرگز... جز چند بار همبستر شدن با چند روسپی و عشقی که حتی به یک بوسه هم ختم نشد».
حالا به جیرجیرک غبطه میخورد که برای مدتی خوشبخت بوده. یاد چند روز پیش افتاد؛ آن مادهعنکبوت قاتل، با شهوت زیر نظرش گرفته بود. میدانست جفت شدن با ماده عنکبوت قاتل همان و مکیدن خونش همان. فکر کرد چه زیبایی خاصی دارد! چه چشمانی که در عین حال میترساند و جذب میکند، گونههای برجسته، لبهای نیمه باز گوشتالو، به رویا میماند و این هر کسی را وسوسه میکرد که یکبار هم شده به دامش بیفتد و طعم آن لبهای زهرآگین را بچشد.
عجیب اینکه هیچگاه عنکبوتهای دیگر را بدون میل خودشان به دام نمیاندازد. وقتی کسی آن چشمها را میبیند با خود میگوید زندگی بدون هماغوشی با او به مردن حین هماغوشی با او میارزد. میدانست پشت لبهای ماده عنکبوت قاتل نیشی وحشتناک نهفته است.
«عشق تو مرا کشت! »
پاورچین به سمت اتاقش رفت که غرق در تاریکی غلیظی بود. لباسش را که از تار بافته شده بود کنار زد، لمسش کرد. بدنش مثل ماهی لیز بود، به آغوشش کشید، تن عنکبوت قاتل، انگار که بخواهد به دور شکارش بپیچد، او را در برگرفت و مثل طعمه به درون خودش کشید.
از خود بیخود شد. سعی کرد خودش را نجات بدهد و لبهای او را محکم گزید. طعم خون آمیخته به نیش مادهعنکبوت مثل زهر بود و در دهانش حسش کرد. مثل شرابی کهنه مزمزهاش کرد، سست شد. از اعماق روح فریادی کشید و رها، شد انگار از کابوسی وحشتناک رها شده باشد.
صدای خندهی عنکبوت لکاته مو را به تنش سیخ کرد، به خود لرزید، تلوتلو خوران دور شد، زیر نور چراغ به آینه نگاه کرد؛ مردی لاغر و نحیف دید با سبیلهای بال مگسی که دور لبش از خون قرمز بود.
با همان دستی که قلم را گرفته بود کبریت کشید به یادداشتهایش. نگاه کرد که چگونه جنگل آتش میگیرد و عنکبوت، غرق خون، مثل نعش یک هندو در مراسم مردهسوزان دود میشود و در کنارش صدای ساز ناکوک جیرجیرک میآمد، با پرهای سوخته، با سازی که رویش خطهای کج و معوج کشیده برای آخرین بار میزد و در میان آتش آرام محو میشد و موسیقی در شعلهها گر میگرفتن.
از دهانش خون بیرون میزد. طعم تلخ سیانور کمکم از پا درش میآورد که شیر گاز را باز کرد، غمگین به خاکستر دستنوشتههایش نگاه کرد، گردنش به پایین یکوری خم شد. عینک که لق میزد
به زمین افتاد. سعی کرد فنجان قهوه را برگرداند. رمقی نداشت تا آخرین فال زندگی پررنجش را ببیند. طوطی داد کشید عشق تو... و پلکهایش را آرام بست.
وقتی در را گشودند خاکستر نوشتههایش کنارش بود و قفسی خالی. فنجان را برگرداندند، تصویر یک «بوف» در آن نقش بسته بود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه