داستانی از علیرضا فراهانی


داستانی از علیرضا فراهانی نویسنده : علیرضا فراهانی
تاریخ ارسال :‌ 24 خرداد 98
بخش : داستان

تنفس                                


« حالا وقت پرت شدن که با کلی تلاش و تقلا خودم رو رسوندم به نوک این قلّه و دستام رو از دو طرف باز کردم و جفت پاهامو چسبوندم بهم تا موقعِ سقوط همون شکلی که تو ذهنم تصور می کردم رو داشته باشم ، حس میکنم تازه دارم نفس می کشم ... »

دستانم را از روی دکمه های کیبورد برمی دارم و نفس عمیقی می کشم ! . هنوز هیچی نشده ، سربندِ انگشت هایم سوزش گرفته اند .

« سر صبحی که از پله های آپارتمان سه طبقه مون پایین میام و می پیچم تو پاگردِ ماشین رو ، ته ِ گلوم شروع به سوختن میکنه . انگاری یه مُشت خاک ریختن بیخ حلقم... از در خونه که بیرون میام کم کم راه نفسم بسته میشه ... مثه هر روز ... با هر قدم ، نفس کشیدن برام سخت تره ... باید زور بزنم سرفه کنم ... اسپریِ ام هم چند روز تموم شده ... چون عادت دارم ، نمی ترسم ... کار هر روزه ... فقط باید کاری کنم که سرفه م بگیره ... سرفه های زیاد و شدید ... تا خلطی از تو گلوم کنده بشه ... دست تکون میدم ... هوا هم سردتر شده ... سوار ماشین میشم ... جلو میشینم ... هوا هنوز گرگ و میشه ... چند تا سرفه میکنم و نفسم خِرخِر میکنه ... راننده برمی گرده نیگام میکنه ... نیگاش نمیکنم ... رومو برمی گردونم و بیرون رو دید می زنم ... سرفه هام شدیدتر میشه ... راننده میگه : سرما خوردی؟ ... نای حرف زدنم ندارم ... کلمه ها تیکه تیکه از لای دندونام بیرون میزنن ... سرم رو تکون میدم و میگم: نه ! آسم خفیف دارم ... بعد ، چند سرفه ی بی رودربایستی می کنم ... از ته تهِ گلو ... نفسم کم کم بالا میاد ولی باز خِرخِر می کنم ... راننده دیگه نیگام نمیکنه ... گاز میده ! ... چند سرفه ی دیگه ... چیزی به پیاده شدنم نمونده ... راننده میگه : باید بیشتر حواست به خودت باشه ! ... باز سرمو تکون میدم ... هر چی بیشتر سمت بالا میایم هوا بازتر میشه ... راننده نگه میداره ... حساب میکنم و پیاده میشم ... گلوم تقریباً صاف شده ... بالاخره نفسم در میاد ... نفس میکشم ... » .


نگاهم را بر می گردانم سمت پنجره ی لختِ گوشه ی اتاق . هوای اتاق گرفته است . دم کرده . بلند میشوم و کمی لای پنجره را باز می کنم . باد گرمی می وزد . خوشبختانه سر و صدایی نیست . نگاهی به بیرون می اندازم و نفسی تازه می کنم .


« زندگی گاهی همه ی اون چیزی نیس که روی زمین دیده میشه ... منظورم خود خودِ زندگیه ! ... با همه ی زرق و برقش ... بیشتر آدما تو طول زندگیشون رو زمین که راه میرن اصلاً به زیرِ پاشون فکر نمی کنن ... درست مثل بچه هایی که فقط لایه ی رویی توپ رو می بینن ... از هوای پر شده ی داخلش چیزی نمی دونن ... ولی دقیقن همون هوای پُر شده ی داخل یک توپه که موجودیته اون رو بوجود اُوُرده ... به توپ شکل و وزن داده تا قِل بخوره و بچرخه زیر پا یا روی دستای آدما ... زمینم همینطوریه ! ... فرقش اینه که وقتی سوراخش میکنن و چیزی یا کسی رو توش میندازن ، وقت تکون خوردن و چرخیدن دیگه صدای تق و توق نمیده ! ... انگار آدما رو تو خودش هضم میکنه ... می بلعه ... کار کردنم تو معدن اینجوریه ... پوست زمین رو می کنن تا از توش چیزایی بیرون بکشن ... چیزایی که هیچ ربطی هم به منه پوست کنده شده نداره ! ... ما فقط پوست کَنیم و میریم توش ... توی زمینی که بالاخره یه روزی همه رو تو خودش جا میده ... فرقی هم نمیکنه کی باشی و کجا باشی ... ولی ما رو میفرستن تو زمین که ازش یه چیزایی بیرون بکشیم ... چیزایی که بستگی به جا و مکان و موقعیت معدنش داره ... واسه معدنچی اما فرقی نمی کنه ... گاهی که بهمون از سر لطف میگن «خدا عمرتون بده !» تو دلمون میگیم «نفس ... نفس ... خدا فقط بهمون نفس بده ! ... همین!» ... آخه سخته تو طول دوران کاریت جلوی چشات چند بار ببینی که همکارات و رفیقات از نفس افتاده باشن ... نفس کم اُورده باشن ... نفسشون رفته و برنگشته ... مثه همین الان ... زیر این تیکه سنگ بزرگ  ... که تو وقت استراحت نشستم و دارم واسه خودم هن هن می کنم و همین کُسه شِرا رو واسه ... واسه ... دیگه نفسم در نمیاد ... باید بلندشم و یه دوری بزنم ... دور بزنم ! ... لای یه مُشت ... اما همین یه چرخ زدن نفسمو وا میکنه ... دور می زنم و واسه خودم لای این خاک و خُلا می چرخم ! » .


روی صندلی چرخان کامپیوتر ، ستون فقراتم را صاف می کنم . صدای قِلنج و قولنجِ مهره ها را می شنوم . حال می دهد. سبک می شوم . روی صندلی ، چرخ می زنم . مینو را پشت سرم می بینم . بی هوا . مثل جن ! .
جن زده میگویم: «کی اومدی تو ! ... یه تقی یه توقی !» .
«پاشو بیا ! ناهار آماده است ...»
«ای به چشم ... چی ازین بهتر!»
مثل همیشه با دستهایم قلمبگی باسنش را نشان می دهم . می خندد و از دور دو دستش را بر سرم می کوباند . چرخی دیگر می زنم روی صندلی . رو به کامپیوتری که مانیتورش سوسو می زند . می فهمم از پشت سر مینو بیرون می رود و در مسیر پله های رو به پایین صدا می زند : «تِز گَل ... یخ میکنه!» . صدایش گم می شود . می خواهم همین چند خط نوشته را سرسری مرور کنم . ولی حالش رفته است . تنها دستم روی کنترل اِس می رود . پنجره را نگاه می کنم. بسته شده است . پاگرد و پله ها بوی مینو را گرفته اند . مشام تیز می کنم . نه بی فایده است . فقط بوی خو گرفته ی مینو به تن و جانم است که در بینی ام می پیچد ، نه بوی غذا . پله ها را که پایین می روم ، نفس می کشم .  


« یه مدت که بگذره دیگه این زیر در حال خفه شدنی ... از حال و حول خبری نیس ... همش هول است ... ترس از همه چی ... قبله هر چی ، ترسِ بالا اومدن شکمت ... هیچی بدتر از این ترس نیس ... یهو ، بی هوا ، رو هوا ... اون اولش وقتی کار شروع میشد یادم می رفت که تهش واسه پوله ! ... هیچ وقت ازینکه این کاره بشم ابائی نداشتم ... لذت رو دوست داشتم ... دارم ... حال کردن با تن رو بیشتر ... مزه شم که رفت زیر زبونم فهمیدم خود خودشه ! ... نفس کشیدن رو از همون لحظه ی اول زیر پوستم احساس می کردم ... بعدم که هرچی جلوتر می رفت کار ، دیگه فقط نفس بود و لذت ... ولی حالا ... بعدِ این همه وقت ! این زیر نفسام سنگین میشن ... کم میارم ... دیگه بوها اون بوهای قبلی نیستن ... قبلنا بوی چندش عرقای تن مردا یا پشمای لیز شده تناشونم سر کیفم میاوُرد ...
حالا اما چشامو می بندم و سرمو برمی گردونم یه سمت دیگه تا قیافه هاشون رو نبینم ! ... یه لِمایی هم دستم اومده که کمک میکنه زودتر کارِ یارو رو تموم کنم ... اما این یارو انگار خیلی چغره ... کاربلده ! ... چند بار خواستم خودمو از زیرش دربیارم ، نشد ... از دیشب تا حالا وسط سینه م سوزش گرفته ... نمیدونم شاید باز مال سیگاره ... زیادش کردم ... دکتره که یه شب تو هفته میرم پیشش ، معاینه م کرد و گفت : کمش کن ، خفه ات میکنه ها ! ... بعد فهمیدم واسه چی اهل لب گرفتن نیس ... ولی لامصب حال میده ... همینکه لای لبات یه چیزی وول میخوره حال میده ... دیگه نفسم داره میگیره ... این یارو هم دیگه به هن هن افتاده ... فکر کنم ... آره ... آخرشه ! ... بی پدر ... خودشو میندازه کنارم ... نفس نفس میزنه ... نفس نفس میزنم ! ... لبخند زورکی میزنم ... دست میکشه به سینه هام ... باز سرفه م گرفته ... سینه هامو میماله و میگه : نفستو گرفتما ! ... با لبخند چشامو می بندم و نفس می کشم ! » .


پشت سر هم چند قاشق از چلوگوشت با ولع پایین میدهم . نگاهم به نگاه مات زده ی مینو می افتد که به من است . برنج در گلویم گیر می کند . بریده بریده سرفه می کنم . مینو برایم یک لیوان دوغ می ریزد . روبرویم نشسته است . آنسوی میز کوچک چوبی چهارنفره . خم می شوم و لیوان را از دستش می گیرم . سرفه هایم بیشتر می شود . یکجا لیوان دوغ را سر می کشم و سر جایم می نشینم . به مینو نگاه می کنم . سرش را پایین می اندازد و قاشقش را درون ظرف می چرخاند .
«چته امروز ؟!»
سرم را به معنی «هیچی» تکان می دهم و قاشقی دیگر می بلعم . سرم را بالا می گیرم . نگاهم به خط سینه ی صاف و براق مینو می افتد که از میان تاپش بیرون افتاده است . باز از لیوان دوغ می نوشم . طعم نعنا زیر دندانم می رود . بی خود و بی جهت تکه شعرِ «نعنا و تلخون ، قمبولو ...» وول می خورد . مثل دیوانه ها یکهو می خندم . می آیم جمعش کنم ، تکه شعر در ذهنم هی تکرار می شود و خنده هایم هم از دستم در می رود .
مینو عصبی تر می شود .
«میگم چته امروز ؟!»
خنده ام در گلو می شکند . صندلی ام را عقب می دهم و از پشت میز ناهارخوری بلند می شوم . از پله ها با ریسه بالا می روم . در حین بالا رفتن از پله ها می شنوم که مینو با خشم می گوید : «مسخره !» و صدای بهم خوردن ظرف ها می آید . خنده ام قطع نمی شود . خودم هم ناراحتم . شاید بیشتر برای سیر نشدنم . خدایی چلوگوشت مینو حرف ندارد .
پنجره ی اتاق را باز می کنم و سیگاری آتش می زنم . حدس می زنم تا چند دقیقه ی دیگر مینو وارد اتاق می شود و با عصبانیت خودش را روی تخت پرت می کند . حتماً باید سر در بیاورد در چه حالم و چرا یکباره باید خنده ام بگیرد و سفره را بهم بریزم . پس تند تند به سیگاری که بعد از چند لقمه ناهار بدجوری می چسبد ، پُک می زنم . دود سیگار همراه باد خفیفی که می وزد مثل رد دود «جمبو» از پنجره بیرون می رود . کمی جدی شده ام که باز یاد صحنه ی سر میز می افتم و نیشم از سر باز می شود . «نعنا و تلخون ...» ... سرم می چرخد سمت مانیتور کامپیوتر که از دور تصویرش پت پت می کند . صدای پای مینو در پله ها می پیچد. سیگار را نصفه نیمه از پنجره پرت می کنم بیرون . بی خود و بی جهت . شاید از روی یک عادت بچه گانه . چون خودِ مینو هم بعضی وقت ها دود می کند .
صدای پا از جلوی در نیمه باز اتاق رد می شود . کنار اتاق نیم طبقه ی بالا ، حمام است . درش محکم باز و بسته می شود و صدای باز شدن دوش آب می آید . بعید است مینو بلافاصله بعد از ناهار ، حمام برود . اما دوشِ آب تا آخر باز شده است . می خواهم سیگار دیگری روشن کنم که پشیمان می شوم . سینه ام باز خس خس می کند . روی صندلی چرخان میز کامپیوتر می نشینم . بازی بازی موس را تکان می دهم . صدای دوش آب ، چیزی را در دل و جانم تکان می دهد . اما به بی خیالی می زنم . چند سرفه ی پشت هم می زنم . خلطی در گلویم می پیچد اما قورتش میدهم. سینه ام صاف می شود و نفس عمیقی می کشم .


« صدای پاش هم حتی خفه ام می کنه . خودش کلید میندازه به لنگه در چوبی حیاط و ماشین را همون کنار دیوار بزرگ باغچه پارک می کنه . خش خش کفشاش رو میشه حتی از همین فاصله ی حدوداً بیست سی متری داخل خونه هم شنید . کفشای نوک تیز واکس چرمیش خط برنمی داره . همیشه نیم تنه اش رو از درِ شیشه ای مشجّر خانه باغ داخل که میده ، منو می بینه که از بالای پله های نسبتاً زیاد مقابل در ، آروم و با دلبری پایین میام و بقول خودش «سلام» خانمونه ای بهش میدم . خودش میگه تموم خستگی هاش تو همون کفش های براق از پا درآورده ش ، جا می مونه . قدم بلنده و صورتم کشیده . واسه همینم دامنای بلندم با رنگای روشن و شاد به تنم خوش میشینه . این رو چند باری از زبون «حاج ابوالفضل» شنیدم که من با رندی های خاص زنونه م اسمشو گذاشتم «مهندس بهرام» . باور کنید بیشتر بهش میاد . با اون صورت گرد و لُپایی که خون ازش میچکه . اولش زور می زد که «نه ! ... مگه ابوالفضل چشه ... یادگار شاه نجف ...» . کمی چشاش سرخ می شد و آبدار . اما کافی بود دو سه شب کنارش باشم و چیزی ازم دستشو نگیره . خودش رام شد . بهرام که هیچ به «مایکل» و «جفری» هم راضی شد . حالا هم که ریشای پُرپشت نتراشیدش را پروفسوری کرده . تقصیر من چیه . نمیشه که جلوی مونا و سپیده و پترام و سعید ، آقا رو «حاج ابوالفضل» صدا کنم . نه ، میشه ؟!
هفته ای سه شب شیفت سرکشی از جنگلبانای این منطقه رو داره . البته فقط دُوری نصفه و نیمه و یکی دو ساعته . بعد خودش را شیفت می کنه به این خونه باغ که از برکت کار حراستی افتاده دستش . خونه باغی که برای من شده سرپناه. این یعنی که حاج ابوالفضل یا همون «بهرام جون» من سه شب از منیره خانوم و دو تا بچه هاش به اجبار کار و وظیفه ، دوره . از آپارتمانی تو سعادت آباد که دو سه بار قرارِ اولمون اونجا بود . منیره خانوم و بچه ها می رفتند شهرستان دیدار خانواده .
همون شب اول تو آپارتمانش در سعادت آباد قبل از آنکه سرم را روی سرش بذارم ، براش یک دل سیر گریه کردم. از دربدریا و از دست دادن خونواده ای براش گفتم که هر کدوم تیکه پاره شدیم . بابام که با یه لوند دیگه مثه خودم تو چارده پونزده سالگیم مادرم را گذاشت و رفت . مادری که از درد بی مرد شدن خودش رو قاطیِ ریخت و پاش با همدوره ای هاش کرد و بی خیال من و برادرم شد . برادری که موند و پاسوز مادری شد که تنها یه خونه ی نُقلی را از دار دنیا برامون نگه داشت . خونه ای که تنها اسمش خونه بود . منم که دووم نیاوردم . با اینکه نمیتونستم دوری «بهادر» برادرمو تحمل کنم اما خونه ای که خونه نیست ...
لابلای وول خوردن های همان شب اول ، زیر گوشم گفت : «تو ازین به بعد دیگه مال خودت نیستی!» . بعد از شب سوم هم که فقط در یک هفته به صبح رسید ، آدرس این خانه باغ و کلیدش را درست وقتی سرم روی پایش بود و نرم و لوند دراز کشیده بودم گذاشت لای خط سینه ام و گفت : «فقط مواظب باش!» . با دست به نافم اشاره کرد که از لای توری لباس خوابم بیرون زده بود . نفسم حبس شده بود . حتی لبخند معنادارش هم نفسم را آزاد نکرد .
حالا که نرم نرمک در حال پایین آمدن از پله های مقابلش هستم ، لبخندی می زند و کتش را آویزان چوب لباسی دم در می کند . دو سه پله مانده ام به همکف که می گوید : «خواب بودی؟!»
می خواهم سرم را با ناز و عشوه تکان می دهم که : «نه!» . اما یکدفعه دنیا دورم سرم می چرخد . تاب می خورم دور خودم. و دیگر همه چیز سیاه است . تار و تاریک . فقط صدای بهرام است که چند بار پشت هم می گوید : «یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل!» .
و من پس از به هوش آمدن با آبی که از پنجه های بهرام به صورتم می خورد ، آب قندی از گلو پایین می دهم . به چهره اش نگاه می کنم . عقم می گیرد . نمی دانم شاید از بوی عرق تن پیراهن مشکی بهرام است . بلند می شوم و با سرگیجه خودم را به دستشویی می رسانم . در را پشت سرم می بندم . هر چه در دل و روده ام است ، در گردی توالت فرنگی ریخته می شود . از پشت در ، صدای بهرام می آید که : «گلی ، گلی» می کند. جوابش را نمی دهم . بعد از حس خالی شدن ، سرم را بالا می گیرم . لبخند ترسناکی جلوی آینه روی لبم می نشیند . چند لحظه درون آینه نگاه می کنم . ترسیده ام . چند بار دهانم را باز و بسته می کنم . نفسم در نمی آید . به در ، تقه های مکرر می خورد . دیگر باید جواب دهم . اما نفسی در جان و تنم نیست ! » .


دستم را از روی کیبورد برمی دارم و سرم را کج می کنم سمت تختخواب دو نفره که کنج چپ اتاق است . پایینش ، پنجره ی چوبی دو لنگه ای است با پرده ای قرمزرنگ که رویش را پوشانده . روی صندلی چرخدار میز کامنپیوتر با ترس و تعجب تکان می خورم . می لرزم . مینو ، حوله پیچ و با موهای افشان خیس مانده روی تخت افتاده و خوابش برده است . اصلا ًمتوجه اش نشده ام .
فکر می کنم خودش را به خواب زده است . بلند می شوم و لرزان سمتش می روم . بی جان افتاده روی تخت و تکان نمی خورد . ترسم بیشتر می شود . صورتم را نزدیک صورتش می برم . بخار نفسش آرامم می کند . جابجا می شود که چشم باز می کند و مرا می بیند . چهره ام در نزدیکترین حالت به او . واکنشی نشان نمی دهد . از این دنده به آن دنده می غلتد . از کنارش بلند می شوم و پتو را دو لایه تا گلو ، رویش می اندازم. حوله ی کوچکی هم روی خیسی موهایش . بوی شوینده های حمام با عطر تنش درآمیخته است . می خواهم کنارش دراز کشم . پشیمان می شوم . چرخی می زنم . عذاب وجدان ، اذیتم می کند . هم سفره ی ناهار را بهم ریختم و هم متوجه اش نشدم که آرام و بی صدا آمده روی تختِ کنار دستم دراز کشیده و احتمالا نگاهش به من بوده تا خوابش برده است . کاش همان موقع سر ناهار می آمد و با کلی سر و صدا خودش را در این اتاق خالی می کرد. شاید هم نمی خواسته این کار تکراری و تقریباً روزمره را انجام دهد .
پایین می روم . نور لَخت و بی جان بعد از ظهر ، از بین پرده ها به فضای داخل خانه پیچیده است . نه گرم است و نه حس سردی در خانه وجود دارد . میزِ غذا تمیز و آراسته با همان نظمِ ترتیبی ذهن مینو ، جمع شده است . دُوری در آشپزخانه می زنم و به بشقاب غذای نیم خورده ام روی کابینت تُک می زنم . تقریباً تمام غذا را با همان طعم ماسیده اش ، تا ته می خورم و این خودش نعمت است .   


دور میزِ ناهارخوری ، فکر کردن به اهمیت «تنفس» برایم در چند وقت اخیر ، باعث می شود دل پیچه بگیرم . لیوان نوشابه را تا ته سر می کشم . سنگین شده ام . مثل درختی که بارهای روی شاخه هایش را سبک نکرده اند . به مینو فکر می کنم . به بی جان افتادنش روی تخت و با سر و رویی خیس و خشک نشده . بعد فکرم سمت بچه های معدن چوبار می رود . کنار جنگل های بالای تهران . جایی که هفته ای دو سه شب برای سرکشیدن های شبانه به آنجا می روم و دوری می زنم و بعدش تا صبح کنار «گلی» از چیزهای که نداشتم ، خالی می بستم . از سند خانه باغی که رفیق صمیمی ام «حاج ابوالفضل» دستم امانت گذاشته و رفته است کانادا تا به درمان همسر اجاق کورش برسد . می خواهم فکرم طرف مینو برود .
اما او که خواب است . شاید بهتر است بروم در حیاط و زنگی به نگار بزنم . نگران سوزش سینه اش هستم . سفیدی پوست چاک سینه اش ، آدم را از دور هم وسوسه می کند . باید سیگارش را کم کند . وقتی می آید با او خانه ی رفیقم دکتر شاهسوندی قرار می گذارم ، نمی توانم جلوی خنده هایم را بگیرم . حالا تا مینو بیدار نشده بروم ، از داخل حیاط زنگی به نگار بزنم ؛ شاید برای امشب بتوانم قراری با هم بگذاریم.



لای در حیاط را که باز می کنم ، از پله های نیم طبقه ی بالا ، صدای مینو می آید . فکر می کنم با میومیو کردن گربه ای اشتباه گرفته ام . اما خودش است . حوله ی یک تکه ی را با دو دست ، پیچیده است .
می گوید : «نمیخوای بیای بالا ؟!»

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :