داستانی از امید کامیارنژاد
تاریخ ارسال : 24 خرداد 98
بخش : داستان
زینببیگم
این پنجره های آهنی اگر تا صبح کیپ تا کیپ بسته بمانند، قطعاً این عباس حرامی مرا خواهد کُشت. جناب باز پرس، لااقل دستور بفرمایید یکی از این پنجره ها را باز کنند، تا هم نور بتابد تو هم این بوی تعفنِ مرده ماهی کمی کم بشود. آخر تصدقتان بشوم با این نور ضعیف مهتابی، با این قندیل فکسنی... چی؟ قندیل نیست؟ بله چشم. امر، امر شماست. میگفتم. همه چیز زیر سر همین عباس است. میدانم این مرتیکۀ لندهور گفته مرا غل و زنجیر کنید و بیاورید اینجا. به ارواح خاک مادرم کار من نبود! همیشه به فکر تصاحب زینببیگم بود. چی؟ خب معلوم است. نرگس من بود. اصلاً چرا از این عباس پدرسگ نمیپرسید؟ شتر را ول کرده اید و افسارش را چسبیدهاید؟ هه، چه سوال احمقانهای!؟ شریک دزدید و ... بله می بینید که. اینجا هم دست از سرم بر نمیدارد مرتیکۀ زنباره! بله خودتان که مسبوقید... هنوز هُرم نفسش را روی بند بند انگشتانم حس میکنم. خشونتی هم در کار نبود. معلوم است که باور نمیکنید. اگر باور میکردید که من اینجا نبودم. چیزی که باعث تعجبم میشود این است؛ اگر هم زد و خوردی بوده، اثری از آن نمانده. چیزِ درستی به یادم نمیآید. آخر چطور میشود این اتاق کوچک و نمور را تحمل کرد و چیزی به خاطر آورد!؟ بله درست است. نمیدانم لحظهای که خواستم بگیرمش افتاد یا افتاده بود! فکر کنم خنجری زیر شالش داشت! برق خنجر از پر شال توی چشم میزد. با هم از یکی از دهانه های سی و سه پل پریدند توی رودخانه. بعد یکدفعه صدایی آمد شِلپ. قطرههای آب، سفید و کفی پشنگه زد به اطراف و حباب های تاول زده میجوشید روی آب. بعد هم که رود بلعیدشان. بله خب معلوم است. کار هر روزش این بود. همیشه عادت داشت کُنج یکی از دهانه های پل بنشیند و سیگار دود کند، تا باد بوزد و صورتش توی دود گم شود. آن وقت صورتش میشد خودِ مه. میگویم. یعنی هنوز در جوابِ این سوال پر از شک ماندهام که واقعیت داشته یا نه؟ چرا؟ خب نمیگذارد جناب بازپرس. مدام تهدیدم میکند. نمیبینید؟ هی انگشت اشارهاش را مقابلاش میگیرد و حرصی تکانتکان میدهد که مبادا حرفی بزنم! خدا و رسول شاهد است بعداً به صرافت افتادم که خانه نیست. باد میوزید و بوی تعفن ماهی مرده را زیر دماغم حس میکردم. درست مثل حالا. مگر بو را نمیفهمید؟ خب مسلم است آبِ پشت سد را تازه باز کرده بودند. آن شب چه شد؟ آن شب هم نشسته بود سیگار دود میکرد. مثل دیوانه ها کِرمِ خواندن کتاب داشت. کتاب ضعیفه و همین عباس لعنتی! انگار با چیزی میکوبید به دیوار. اعصاب نمیگذاشت زنیکه. این آخری ها هم کتابی میخواند که دیوار اتاقش پر از قاب عکسهایش شده بود. بعضی از قاب ها شکسته و ترک های تار عنکبوتی با برش های ریز عصب مانند بر آنها بود. خط شکستۀ عکس هنوز هم بر آن هست. کجا بود؟ خودتان که دیدهاید! ندیدهاید؟ خط درست افتاده بود روی عمامه. عمامهای با دستاری سفید یا پارچهای سرخ که به سر بسته بود و خطوطی نقرهای داشت. مدام با خودش حرف میزد؛ بعد میدیدم چشمانش خیس از اشک میشد. مینوشت و خودش را کُنج اتاق حبس میکرد. غیر ممکن بود، تنها نبود. انگار هواییاش کند مدام خیرهاش میشد. بله... حتماً توی خانه مان دیدهاید! تاج که داشت اما نه همیشه. تاج را همیشه با دستاری سبز و ابریشمی میبسته! خندار نیست؟ شما بگویید، تو را به امام زاده کَرار خنده دار نیست؟ تازه عمامه یا تاج را هم برعکس میگذاشت بر سر. نمیدانم این تحفۀ ابله چه دارد که نرگس... والا قباحت دارد... حالا هم که هستش با همین لباس سرخ و مسخرهاش. نمیبینیدش؟ همین جا. کنار شما ایستاده. همین سبیل های پُر و کشیدهاش کفرییام میکند. سیبل هایی که از دو طرف دهان کشیده شده و شاید تا بنا گوشش میرسید. البته نه اینکه سر بالا باشد. کشیده و بلند. ببینید چطور نشسته و به حرفمان گوش میدهد. بوی تعفن و مرده ماهی از همین بیشرف است. اوایل این بو از کنار رود میآمد. بعدها توی خانه پیچید. درست یادم نمیآید ولی آن لحظه دست و پایم را گم کرده بودم. حالا هم که هست جور دیگر. خوب دل از نرگس دزدیده بود. همیشه کنارش بود. میدیدم. مثل آن روز که ما محو دخترکی شده بودیم که موهایش در امتداد رود موج بر میداشت. آدم ها ترسیده گرداگرد رودبودند. نرگس کنار زنی که چادر مشکی داشت ایستاده بود. زن تند تند آیت الکرسی میخواند و به رود فوت میکرد. جوانی با پاهایی برهنه و پاچه هایی بالا زده هی این و آن پا میکرد. حالا خوب میدانم کار این الدنگ است. همین عباس حرامی. تلف شد دخترک بیچاره... خفهشو قرمساق میخندی؟... بیایم... بله ببخشید. عذر میخواهم، نشستم. جناب باز پرس چیزی به این نمیگوئید؟ بله بله. چشم میگویم. نمیدانم شما هم اعتقاد به باطل السحر دارید؟ غوغا میکند. واقعاً چیز عجیبی است. اولین بار دَمِ در مسجد دیدمش. حاجی را میگویم. او پیشنهاد داد. که ای کاش زودتر میدیدمش. دو سالی میشد که تجدید فراش کرده بود. خودش میگفت جادو جنبل نجاتش داده است. شما جای من، چه میکردید؟ ای بابا. شما هم که میخندید؟ این دیگر چقدر حرام زادهاس. مرا هم به سخره گرفته... بله. میگفتم. جنی شده بود. توی خانه هر غلطی که میخواست میکرد. میرفت مینشست پشت میز آرایش، هی میمالید. تو بگو صد قلم. کمکم میترسیدم. بعد مینشست روی زمین، پاهای گوشتی و سفیدش را دراز میکرد و کنترل به دست هی از این کانال به آن کانال. دو ماه بعد هم که حامله شد. آن هم از من! خندهدار نیست؟ شما جای من، شک نمی کردید به آن نمک به حرام؟ نه، هر طور که دوست دارید فکر کنید. قسم نمیخورم. اینجا دیگر حرف بهتان و تهمت نیست. باور کنید اهل گناه نبودهام. نیستم. نماز شبم ترک نمیشود. بعدش چه شد؟ بسیار خب. چشم، چشم. به خدا قسم میگویم. رودخانه خشک بود و باران آرام نمیگرفت. تیز میبارید. میرفتم، اما چه رفتنی. پیاده، تمام راه دستانی جلوی چشمانم بود که نرگس را بغل کرده بود و چشم در چشم شده بودند. نگاهش با چشم های سیر قهوهای، همیشه دنبال این الدنگ بود. بعد آن چشم های گیج و خمار بسته میشد و زبان عباس لب بالاییاش را از روی خواستن میلیسید... تنم میلرزید. گیج گیج پیش میرفتم. چیزی درون جیبم سنگینی میکرد. کاغذی مچاله شده که نوشته هایش آب دیده و ناخوانا شده بود. بله. معلوم است که احساساش نمیکنید. کاغذ را عصر همان شب از اتاقش برداشتم. دست خط خودش بود. تکههایی از همان زینببیگم. نوشته بود بیا میدان امام. من هم رفتم. بیناموس ایستاده بود جلوی عالی قاپو. کُلیجۀ کوتاه، از مخمل سرخِ عنابی بر تن داشت. دکمه های براقِ گلابتون را از پهلو بسته بود. روی قبا، کمربندی چرمین با شالی سبز زیر شکمش بسته و زیر شال خنجری بر کمر زده بود. جبروتی داشت لاکردار که نگو. نه خبری از وزیر بود و نه خواجه باشی و نه مشیر هاش. حتا آخوندها با آن عمامه های سفید و سیاهشان نمیآمدند تا دعا به ذات اقدسش بکنند. بعد یکهو کالسکهای چهار اسبه آمد مقابلش ایستاد. مخمل روی کالسکه هم سیاه بود. سربازان و نگهبانانش دست بردن به قبضۀ شمشیرِ حمایل کردهشان. همگی کلاه خود بر سر و چکمه های براقی داشتند. دست راستش را رو به یک نفر که سرداری پوشیده بود و شال سیاه را روی دوشش حمایل انداخته بود، تکانتکان داد تا همه چیز از شور و هیجان افتاد. بله درست حدس زدید. نرگس توی همان کالسکۀ مخملِ سرخ بود. کالسکهچیِ چاق و کوتاه قد، از نشیمنِ جلو آرام آمد پایین. کلاه کهنهاش را از سر برداشت. دست به سینه تا روی زمین خم شد و با کلاهش به نرگس اشاره کرد. او هم با همان پیراهن بنفشِ ارغوانی، با بازوهای برهنهاش و دامن پر چین آبی آمد پایین. دو لبۀ دامن را گرفت و رو به این عوضیِ دجال هر دو زانو را خم کرد، بعد دستش را بوسید و باز شق و رق ایستاد. مرتیکه زبانش را دور دهان چرخاند. و بعد شنیدم که گفت: «زینببگم من.» پیشانیاش را بوسید. نمیدانم چطور نرگس غلغلکش نشد با آن سبیل های... سرش را خم کرده بود روی سینۀ نرگس. چی؟ این را هم به شما بگویم؟ خب البته دیگر چه فرقی میکند. میگویم. دو رشته موی بافتهاش از زیر شالِ زردش، روی سینهاش افتاده بود. پستانهاش گرد بود و برآمده. اما هرچه زور زدم ببینم از آن فاصله سالک کنار گردنش پیداست یا نه، نمیشد که نمیشد. ولد زنا. ناموس خودت هم بود میخواستی بدانی؟ بله بله. میگفتم. کجا بودم؟ آهان. از دهان اسب بخار بلند میشد. عباس آمد جلو و هر دو خودشان را انداختند روی نشیمن. کالسکهچی کلاهش را گذاشت روی سرش و نشست روی نشیمن جلو. اسب ها را هی کرد و شلاق زد. چند کالسکۀ دیگر هم پشت آنها راه افتادند. نعل اسب ها روی سنگ فرشِ آنجا تلقتلق صدا میداد. بله دقیقاً مو به مو همین بود. چند دوری دور میدان را گشتند و من دیدم دست و بازوی برهنۀ نرگس از کالسکه ول شده بود پایین. نه. تخماش را نداشتم که جلوی این مارمولک را بگیرم. مگر بازیچه بود! جلوی آن همه نگهبان. دخلم را میآوردند. مردم؟ خیر. بیغیرت شده بودند و بروبر نگاه میکردند. خلاصه شب برگشتم خانه. تا شب کجا بودم؟ خب دانشگاه بودم. باید سر کلاس حاضر میشدم یا نه؟ بله. باید به این دانشجوها درس آباء و اجداد پیشنهشان را میدادم یا نه؟ بعدش چه شد؟ نرگس توی اتاقش بود. حال خوشی که نداشت. لابد... ای بابا. به اُمت رسول قسم سر ناسازگاری که همیشۀ خدا با من داشت. کار هر روزش بود. همیشۀ خدا بیقراری میکرد و از دندۀ لج بلند میشد. ترس جای زود رنجیام را گرفته بود. مدام اسمش را صدا میزد. هنوز هم زخمش هست. نگاه کنید. هنوزم میسوزد. آن لحظه کفِ دستم خونی بود. وارد خانه که شدم آرام نفس میکشید. چیزی که خواستم نبود. شیارِ نوری از شکاف در اتاقش بیرون زده بود. به خودم جرأت دادم. در را بیش تر باز کردم. نگاهم که داخل اتاق افتاد، مردک تنها نشسته و پشم روی سینهاش پیدا بود. کلیچه به تن داشت. خودش بود؛ اما خبری از نرگس نبود. حدس هایی می زدم. فکر کردم می خواهد از شرش خلاص شود. بله، این عین حقیقت است. هزار بار هم که بپرسید چیزی بیشتر از این ها به ذهنم نمیرسد. دیدم تنهاست و دیگر پشمش ریخته است. برای همین دوباره با مردک گلاویز شدم. فکرش را بکنید، تنها آمده بود. پسپسکی رفت عقب. چسبید بود به دیوار. فکر کردم حالاست که دیوار بریزد. دست هایم را پشت گردنش قلاب کردم و کشیدمش. داد زدم: «چه می خواهی لعنتی از زندگیام؟!» و با همۀ زور پرتش کردم. خورد به مبل. افتاد زمین، اما ناله نکرد. حرکت نمیکرد. صورتش را نمیدیدم. چیزی از صورتش خوانده نمیشد، جز یک جور دلسوزی محسوس که معلوم نبود برای من است یا نرگس. ناگهان نرگس را دیدم. سعی کردم به چشم های سیر قهوه ایاش خیره نشوم. آن لحظه، هم دلم به حال خودم میسوخت هم به حال این مردک که آرنجش را میمالید. باید بیخیال احساساتم میشدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نرگس دیگر مال من نبود. نشسته بود. پا روی پا انداخت. گوشواره های دونه ناردونش لرزیدند. برقی زد که دلم را برد. به روی خودم نیاوردم. مات نگاهم کرد. چشم هایش گرد شده بود. خطوط لب هاش هم بیرنگ. بعد صورتش را با دست پوشاند. جمع شد روی صندلی. به گمانم گریه میکرد. شانه هایش آرام تکان میخورد. وضع غریبی داشت. نمیدانم کلید خانه را از کجا آورده بود. لابد همان بار اول که آمده بود و من رفته بودم توی اتاق، بی صدا کلید ها را برده بود. دیوانه نبودم که کلید بدهم دستش. کلید هایم را هم گم نکرده بودم. رفتم پارچ را سر کشیدم؛ و توی همان لیوانی که شسته بود برایش آب آوردم. لیوان را گرفتم مقابلش. با همان انگشت های دراز و برفی لیوان را گرفت و ته آن را تق کوبید روی میز. نشستم روی مبل، روبه رویش. گفتم به این مردک چسبیدهای که چه؟ گفتم بگذار عاشقت باشم. گفتم با این کار ها داری ظلم میکنی به مردی که میتواند دوستت داشته باشد. خط اشک از گونه هاش سرید پایین. چیزی نمیگفت. فقط بی صدا سیگاری آتش زد. و همان طور چمباتمه زده دود را آرام آرام بیرون میداد. بله، گفتم. نمی دانم دیگر چه باید بگویم تا باورم کنید. هنوز این عباس عوضی نگاهم میکند لاکردار... دارم دق میکنم اینجا. از همه جا بیخبرم. شما خبرش کردید؟ جان من کار شماست؟ اینجا ماندنم کار خودش است؟ اینجا هم ول کنم نیست. بی پدر چنان خودش را به بی راهه می زند که انگار از هیچ چیز خبر ندارند. همین کارهاش کفریام میکند. کفریام میکند نرگس از بس توی دهانۀ پل مینشست و با آن... چطور بگویم. نمیشود. عین تف سر بالا میماند... مرض. وا میدارم از کون دارت بزنند عوضی... بله. چشم. می فهمم. ادامهاش را میگویم. سخت میگذشت. این ها همه مجازات عمل است. ملتفتم. کهلا و سرکه کار خودش را کرد. حاجی درست میگفت. از وقتی چهار گوشۀ خانه ریختم، هم من آرامش پیدا کردم هم این نجس پیدایش نشد. بعد یکهو دیدم صدای شرشر آب میآید. در را باز کردم. باورم نمیشد! نرگس رفته بود حمام، نشسته بود توی وان. کف تا زیر گلویش را پوشانده بود. آخر چطور میشود گفت! همان دیگر، هر دوتاش با آن گردیاش مثل دو کلۀ بچه گربه از لابهلای حباب های ریز کف، سر بیرون آورده بودند. نگاهم همراه قطره های آب از سینه هایش سرید پائین. دستش را... چطور بگویم، بیحیایِ الدنگ بین ران های نرگس گذاشته بود. از کنارش بلند شد. آمد طرفم. صورتش را جلو آورده بود. بوی تعفن مرده ماهی پیچید توی دماغم. ضربان قلبم را میشنیدم. عقب عقب رفتم. غضب آلود نگاهم کرد. بعد فقط لب هایش که نه، همۀ صورتش خندید. شلختگیِ چهرهاش معلوم نبود. مانده بودم. میخواستم داد بزنم. پلیس خبر کنم. بگیرمش زیر مشت و لگد. نشد. تازه همسایه ها را بگو! هرچه دلیل و مدرک هم بیاوری کسی باور نمیکند. مثل همین حالا که هرچه میگویم باور نمیکنید. به خاطر همین چیزهاست که میگویم ممکن است نرگس به خانه برنگشته باشد. لعنت به من. اصلاً کدام دیوانهای مرا به خانه راه می دهد. داد کشیدم:
«چه میکنی که دست از سرت بر نمیدارد؟» و زدمش. محکم زدم توی صورتش. دوباره زدمش. به هقهق افتاد.مهلت ندادم. محکم تر زدم. نشست زمین. زار میزد. بالای سرش ایستاده بودم. بلند شد که برود. نگذاشتم. بازویش را محکم گرفتم و کشیدم. هُلش دادم. لیزخورد و افتاد زمین. بیهوش شد انگار. دراز به دراز افتاده بود کف حمام و تکان نمیخورد. ترسیدم. دویدم آب آوردم. سرش را بلند کردم و لیوان را بردم تا روی لب هایش. خورد. چند جرعه. دست کردم توی خرمن موهای تر و چسبیدهاش. چند طرۀ خیس هم به پیشانیاش چسبیده بود، عقب زدم و بعد با دو انگشت شستم اشک هایش را از روی گونهاش پاک کردم. هنوز چشم هایش بسته بودند که آب را تف کرد توی صورتم. بوی زهم میداد. دندان هایش قرمز شده بود. سرش را زمین گذاشتم. بلند شدم و دست به کمر ایستادم. گفتم آخر چرا گوش نمیدهی؟
شنیدم که با صدایی ضعیف گفت: «چرا رهایم نمی کنی؟»
گفتم مگر عاشقم نیستی؟ گفتم میمیرم اگر باز هم بروی سیوسه پل. گفتم بوی تعفن مرده ماهی را، پای این الدنگ را هم تو باز کردی به خانه. زانو زدم و بازوهایش را گرفتم. تقلا کرد. نگاهم نمیکرد. بلند شد ایستاد و دست به دیوار رفت تا دستشویی، بعد تکیه داد به دیوار کنار چوب لباسی. به گمانم به گل های قالی چشم دوخته بود. هر طور بود لباس هایش را پوشید. نرفتم کمکش. ایستاده بودم و نگاهش میکردم. کیفش را برداشت. در را باز کرد. برنگشت تا نگاهم کند، رفت بیرون و در را شتلق محکم بست... رفتم پشت در گوش خواباندم. از پله ها پایین میرفت و میشنیدم که پشت سرش درِ آپارتمانِ همسایه ها یکییکی بسته میشود. میدانستم کجا میرود. هیچ باکیم نبود. بله. گفتم که. عادت همیشگیاش بود. رفته بود و نشسته بود توی یکی از دهانه های سیوسه پل. سیگار دود میکرد. باد شدت گرفته بود. دود سیگار صورتش را پوشانده بود. آن بیشرف هم نشسته بود کنارش. تا مرا دید هر دو هولی بلند شدند ایستادند. دست هایش را مشت کرده بود. پره های دماغش جوری میلرزیدند که احساس میکردم الان است بزند چپ و راستم کند. تیرۀ پشتم گِزگِز میکرد. دستانم بنا کرده بود به لرزیدن. یکهو توی صورتم چنگ کشید. بله خودتان می ببینید که. جایش هنوزم هست. گلاویز شدیم. خنجر کشید. دستش را محکم گرفتم. نخورد. زخم هم بر نداشت. یکدفعه نرگس را بغل کرد. نشد. تا خواستم بگیرمشان افتاده بودند. از آن بالا پریده بودند توی رود...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه