داستانی از حسين مقدس


داستانی از حسين مقدس نویسنده : حسين مقدس
تاریخ ارسال :‌ 4 مرداد 98
بخش : داستان

 پرندگان

حسين مقدس

من يك عمر است كه بخاطر پرنده‌هايم از گربه‌ها دوري ‌كرده‌ام و كوچكترين حركات اين دشمنان غدار را در نظر داشته‌ام. زياد اهل روزنامه خواندن نيستم. اما اين دليل نمي‌شود كه وقتي به سبزي فروشي مي‌روم و سبزي فروش به طور اتفاقي سبزي‌ها را لاي روزنامه‌اي مي‌پيچد كه مقاله‌اي با عنوان "راز سقوط گربه‌ها از ارتفاع" دارد توجه‌ام را جلب نكند. اين كه گربه‌ها در سقوط از ارتفاع چگونه عمل مي‌كنند كه هميشه چهار دست و پا به زمين مي‌افتند مدت‌ها بود كه ذهنم را مشغول كرده بود.

آن چه كه از آن تكه روزنامه دستگيرم شد اين بود كه در هر سقوط دو عامل با هم رو در رو مي‌شوند. يكي نيروي جاذبه كه شئ را به سمت زمين مي‌كشاند و ديگري مقاومت هوا كه از سرعت سقوط آن كم مي‌كند. در همان لحظه‌ي اولي كه گربه از ارتفاع مي‌افتد مقاومت هوا هنوز صفر است. لذا نيرويي وجود ندارد كه او را برخلاف جهت جاذبه به طرف بالا بكشد. در همين لحظه‌ي كوتاه گربه احساس بي‌وزني مي‌كند و بدنش را از روي غريزه طوري مي‌چرخاند كه پاهايش رو به زمين قرار بگيرد. اين كار اما در ارتفاع زياد براي گربه مرگ آفرين مي‌شود. زيرا تاخير در سقوط به واسطه‌ي ارتفاع طولاني، ممكن است اين تصور را در ذهن گربه ايجاد كند كه موقعيت سقوط به پايان رسيده است. چنين اشتباهي مي‌تواند مربوط به خصلت بازي گوشي گربه‌ها باشد. آن‌ها چيزهاي مهم را زود فراموش مي‌كنند و گاهي تاوان حواس پرتي خود را با مرگ مي‌پردازند.

از همان اولش، ما سه نفر بوديم. همان اول دبيرستان. من و برادران رايت: آرويل و ويلبر. البته نه اين كه آن‌ها برادر باشند، نه، بسيار نزديك‌تر. انگار هر سه برادر بوديم. روي تخته‌ي سياه و ديوارهاي كلاس شكل هواپيما مي‌كشيديم و آدم‌هاي پرنده. خانواده‌ي ويلبر وضع خوبي داشتند. آن‌ها دست‌شان به دهان‌شان مي‌رسيد. هنوز اسباب بازي‌هاي دوران كودكي‌اش را نگه داشته بود. چند كارتن پر از هواپيما و لباس‌هاي خلباني كودكي. آرويل سلطان ساختن و هوا كردن بادبادك بود و همه‌ي پول‌هاي تو جيبي‌اش را مي‌داد مقوا، ريسمان و چسب. روزهاي تعطيل توي زمين‌هاي هموار ولو مي‌شديم و تمام مدت سرمان توي آسمان بود و لاي انگشت‌‌هامان نخ بادبادك. آنقدر مي‌مانديم كه بادبادك‌ها توي آسمان از چنگ‌مان مي‌گريختند و آن وقت دست خالي برمي‌گشتيم. آرزو داشتيم كه روزي سوار بر هواپيماهاي غول پيكر از ميان ابرها تا خود ماه پرواز كنيم. ديوار خانه‌ پر بود از نقاشي‌هاي ذغالي من، پرنده و هواپيما. از سه دنيا آمده بوديم و به هم رسيده بوديم. غير از خودمان، نه با كسي اخت مي‌شديم و نه كسي با ما اخت مي‌شد.

ويلبر ديروز طبق روال هميشگي سر وقت آمد مغازه. همه‌ي حواسم پيش عقابي بود كه از يك شكارچي روستايي خريده بودم. جايش را سوا كرده بودم تا آسيبي به پرنده‌هاي ديگر نزند. سراپا تيپ كرده بود. كت و شلوار سياه و پيراهن سفيد اطو كشيده با كفش‌هاي سياه براق. گفتم مي‌خواي بري مهموني؟ گفت جريانش مفصله. گفتم خير باشه! زلف‌هايش را ژل زده بود، فرق باز كرده بود و زلف‌هايش ريخته بود روي گوشش‌.صورتش مثل تابلويي تازه بود كه نقش و نگارهايش برق مي‌زد. تخم‌ چشم‌هايش مثل تيله‌هاي براق مي‌درخشيد. گفت اگه بدوني! گفتم چيو بايد بدونم؟ نشست جاي هميشگي و به پرنده‌ها نگاه كرد.

 عقابه از ديروز تا حالا نه لب به غذا زده بود نه به آب. مانده بودم باهاش چكنم. نيم كيلو گوشت گران‌بها از قصابي ترابي خريده بودم. اما نك نمي‌زد. دلواپس بودم كه از گرسنگي تلف بشود. گفتم نگفتي كجا به سلامتي! گفت اگه بفهمي، توبه‌تو مي‌شكني! ديد كنجكاو نگاهش مي‌كنم. گفت تو نميري زده‌ام وسط خال! رسيده‌ام به مخزن اصلي. ته تهش، همان كه بهش مي‌گن سرچشمه‌ي حيات! گفتم خب؟ گفت با كسي آشنا شدم كه بهترين پرنده‌ها را داره. هفته پيش باهاش آشنا شدم. قبلش چون به نتيجه كار مطمئن نبودم بهت نگفتم. اولش يه پرنده بهم داد كه بيست و چهار ساعت باهاش پرواز كردم! آن هم چه پروازي! توي عمرم چنين پروازي را بياد نمي‌آورم. به هيچ كي نگفتم. يعني شرط بين‌مان اين بود كه به هيچ كي نگم. نمي‌دوني پسر! بار ديگه كه رفتم سراغش شرط بعديش را رو گذاشت. مي‌خواست كه ضامنش بشم و از بانك براش وام بگيرم. نياز به يه ضامن كارمند داشت. گفتم من بازنشسته‌ام، قبول مي‌كنن؟ گفت آره، قبول مي‌كنن. گفتم خب حالا كي هست اين پرنده‌باز قهار؟ گفت تو نمي‌شناسيش، بيوه‌اس. گفتم اي بابا، همون كه خيلي جوون بود؟ چشم‌هاشو گرد كرد و گفت تو از كجا مي‌شناسي‌اش؟ گفتم هموني نبود كه ديروز تو خيابون شونه به شونه‌ات مي‌رفت؟ خنديد. گفت آها پس تو ديديش! گفتم آره. گفت ديروز شناسنامه و كارت ملي مو گذاشتم توي جيبم و از صبح زود رفتم جلو بانك. اونجا قرار گذاشته بوديم. اومدش. پرنده را نياورده بود. گفتم پس كو پرنده؟ گفت بعد از امضاء. خيلي وقت بود كه دلم واسه‌ي يه پرواز راست راستكي بي‌تابي مي‌كرد. براي يه بار هم كه شده دلم مي‌خواست با يه پرنده‌ي درست و حسابي تا ته دنيا طوري بروم كه راه برگشتن رو پيدا نكنم. زنه را خيلي اتفاقي پيدا كردم. توي پارك. دم غروبي بود. اومد روبروم ايستاد و صاف تو چشمام نگاه كرد و گفت مي‌گن عاشق پروازي ! گفتم هر كي گفته غلط كرده. گفت يعني نيسي؟ گفتم خب كه چي؟ لابد نيومدي كه همين را بگي؟ گفت نه. اومدم بهت بگم كه اگه ارتفاع بالا پرواز مي‌كني بايد بيايي سراغ پرنده‌هاي خودم. گفتم پرنده‌هات چه جورين؟ گفت همگي جلد و چابك. طوري كه وقتي سوار مي‌شي احساس كني سوار جت شدي. فكر كردم داره چاخان مي‌كنه. پوزخند زدم. گفت دوست داري همراه آرمسترانگ بري رو ماه بشيني؟ بيشتر كه حرف زد كم‌كم ازش خوشم اومد. معلوم بود فني‌يه و سرش تو حسابه. سر و وضعش هم عالي بود. صورتي گرد و مهتابي داشت. اما دور چشاش چروك شده بود. چهل سالي مي‌زد و يه چيزي توي سيماش بود كه نشون مي‌داد بايد يه آدم حسابي باشه. وقتي حرف مي‌زد مرتب انگشت‌شو مي‌كرد زير روسرش و موهاش رو مرتب مي‌كرد.

 عقابه يك مرتبه غيه كشيد. طوري كه همه پرنده‌ها ترسيدند. فنچ‌ها و كبك‌ها خودشان را به در و ديوار قفس مي‌زدند. كبوترها گردن مي‌كشيدند و ياكريم‌ها توي خودشان جمع مي‌شدند. برگشتم ديدم عقابه دارد خودش را به توري كبوترها مي‌كوبد. بلند شدم رفتم سمتش. يك تكه گوشت را لاي توري گذاشتم مقابلش. نك نزد. مرتب گردن مي‌كشيد.

 خلاصه، ديروز صبح زود شناسنامه و كارت ملي‌مو برداشتم و رفتم جلو بانك و منتظرش ماندم. بعد هم با هم رفتيم بانك و اوراق وام رو امضا كردم. پرسيدم همين طوري نديده و نشناخته؟ گفت براي من چه فرقي مي‌كنه؟ بجاي اين كه اون عفريته بخوره، بگذار اين نازنين ادا بخوره. منظورش هما خانم بود، زنش. دار و ندارش را زده بود بنامش. حتي كارت بانكي‌اش را هم داده بود تحويلش. پول براش بي‌ارزش بود. چندين بار بهم گفته بود كه پولدارا بايد خيلي احمق باشن كه پول‌هاشون را خرج چيزي غير از پرواز بكنن. پرسيدم خب، بعدش؟ گفت كار كه تموم شد از بانك اومديم بيرون. خودش گفت بريم پرنده را تحويلت بدم. يه تاكسي گرفتيم. وقتي رسيديم جلو خونه‌شون، تعارف كرد بريم داخل. رفتيم داخل. از يه حياط درندشت رد شديم. باور نمي‌كني. يه باغ خيلي بزرگ و يه ساختمان شيك سفيد! باغ نگو، بهشت! تا چشم كار مي‌كرد گل بود و درخت بود و چهچهه‌ي مرغيزه‌‌هاي مست. حوضچه‌هاي آب‌ و فواره‌هاي روشن، انواع گل‌هاي رز! ديگه چي مي‌تونم بگم؟ بايد بودي و با دو تا چشم‌هات مي‌ديدي! دهانم باز مانده بود و مات و مبهوت پشت سرش مي‌رفتم. تا نبيني باور نمي‌كني! فقط يك كلام بگم تا متوجه بشي. تا حال چنين جايي رو توي خواب يا حتي توي فيلما هم نديدي! بهش گفتم خانم عجب بهشتي دارين! مي‌دونم چي مي‌خواي بپرسي، براي خودم هم معما شده بود كه خانمي با اين همه جل و جلال، چه نيازي داره بره از بانك وام بگيره! يا چه نيازي به ضمانت آدم آسمان جلي مثل من داره! خلاصه جلو ساختمون انواع و اقسام پرنده‌ها جولان مي‌دادن. روي هره‌ي بام و شاخه‌ي درخت‌ها، لبه‌ي حوضچه‌هاي آب، روي چمن‌ها. جا به جا پرنده‌ها مي‌خوندن و مي‌پريدن. بعد رفتيم داخل اون ساختمون سفيد كه مثل يه قصر تزيين شده بود. تالاري وسيع با گچ‌بري‌هاي با شكوه و سقف بلند. پلكان‌هاي چوبي كه زير نور چلچراغ‌ها برق مي‌زدند. فكر مي‌كردم كه دارم در خواب توي يك كاخ قدم مي‌زنم. خلاصه بعد رفتيم توي يه سالن بزرگ و روشن. ديوارها پوشيده بود از قاب عكس‌هاي مزين گران‌بها از فضانوردهاي بزرگي مثل آرمسترانگ، گاگارين، ترشكووا، آلن شپارد و مابقي. حتي عكس يه زن ايراني فضانورد هم روي ديوار بود! كف سالن پرنده‌هاي كوچك و بزرگ دست آموز از اين جا به آنجا مي‌رفتند. ذهنم قفل شده بود. به خودم مي‌گفتم چطور ممكنه؟ خانمه كه ديد هاج و واج مانده‌ام اشاره كرد به پرنده‌ها. گفت هر كدومش كه خواستي مال تو. انتخاب كن. توي ذهنم داشتم اونو با هما مقايسه كردم. اون عفريته. كاش شب خواستگاري قلم پام خرد شده بود و اين گرفتاري‌ها پيش نمي‌آمد. خلاصه اصرار روي اصرار كه بمونم براي ناهار. هر چه كرد قبول نكردم. آخه ديدم تنهاست، گفتم خوبيت نداره. تو كه منو مي‌شناسي. گفتم يه پرنده مي‌خوام بلند پروازتر از اون پرنده‌ي قبلي! گفت به چثه‌ي اين پرنده‌ها نگاه نكن. قدرت هر كدوم از اينا از يه جت هم بيشتره. مي‌تونن يه ماه بدون آب و دونه با سرعت نزديك به نور پرواز كنن و چند تُن وزن را تحمل كنن. پرسيدم چطور ممكنه؟

عقابه دوباره غيه كشيد و خودش را به ميله‌ها كوبيد. برگشتم نگاه كردم. بال‌هايش را باز كرده بود و توي يك حالت مانده بود. گفتم خب، بالاخره چي شد؟ گفت انتخاب پرنده را گذاشتم عهده‌ي خودش. براش توضيح دادم كه يكي‌شو بده كه ما را حداقل تا جو مريخ ببره. گفت خيالت تخت يكي‌شو بهت مي‌دم كه از منظومه‌ي شمسي خارجت كنه! چشم‌هام از حدقه در آمده بود. پرسيدم از منظومه شمسي؟ خنديد و گفت آره، سرعت و شتابش حرف نداره! چند هزار اسب بخار! گفتم حالا كوش اون پرنده؟ بجاي جواب، رفت لاي پرنده‌ها. پرنده‌ها نه تنها ازش رم نمي‌كردن كه دور و برش مي‌پلكيدند و به پر و پاش مي‌پيچيدند.. دست كرد يكي‌شون و گرفت. پرنده چثه‌ي كوچكي داشت. بهش نمي‌اومد كه چيز دندان گيري باشد. يكي بود مثل ده‌ها پرنده‌اي كه اون دور و بر مي‌چرخيدند. گفت اين يكي! پرندهه قهوه‌اي بود با منقار تيز و اندازه يك سهره. شايد كمي بزرگتر.

عقاب دوباره غيه كشيد و نك زد به گوشت. اولين واكنشش بود بعد از دو روز. سرش را بالا گرفته بود و مرتب نك مي‌زد به سيم‌ها. بلند شدم و در توري را باز كردم. از كنار قفس كبوترها، آمدم آن گوشه. تكه‌اي گوشت بزرگتري را گذاشتم روبرويش و برگشتم. گفتم خيلي خب حالا مي‌خواي چكار كني؟ گفت اومدم هم خودم و هم تو رو نجات بدم از اين همه نكبت. نگاهي به پرنده‌ها كرد. عقابه اگر چنگ مي‌زد و گوشتو مي‌خورد از خطر جسته بودم. گفت تا كي مي‌خواي توي گند و كثافت اينا بپلكي؟ گفتم كه چي؟ گفت به اين‌ها هم مي‌گي پرنده؟ جمع كن اين بساطو! بريم بالا.

 مغازه دو طبقه بود. دو طبقه كه نه. يك نيم طبقه داشت روي سر طبقه‌ي اول. بالكني هم داشت مشرف به خيابان. ويلبر هر وقت مي‌آمد و سر حال بود مي‌رفت توي بالكن و روي تخت سفري كه هميشه همان‌جا پهن بود دراز مي‌كشيد يا از همان‌جا با پرنده‌هايش پرواز مي‌كرد. گفتم از من ديگه گذشته. آرزوي هيچ پروازي ندارم. پرنده‌هاي من همينا هستن. بلند شد و گفت عهد شكني مي‌كني رفيق نيمه‌راه! گفتم حالا تو كه عهد نشكستي به كجا رسيدي؟

از همان اولش ما سه نفر بوديم. همان اول دبيرستان. من و برادران رايت: آرويل و ويلبر. آرويل ديپلم نگرفته از اين شهر رفت و دست خودش را توي اداره‌ي پليس مركز استان بند كرد. تمام دوران خدمتش را توي فرودگاه گذراند. تمام عمرش را جلوي گيت فرودگاه ايستاد و مسافرها را تحت نظر گرفت. مدت‌ها خبري ازش نبود. قدش بلند بود و صورت تكيده‌اي داشت. بعدها كه بازنشسته شد گاه گاهي زنگي مي‌زد. سلامي و يادي. هميشه از پادرد و كمردرد مي‌ناليد. با ماشينش توي آژانسي جايي مشغول بود. چرا دارم از آرويل مي‌گويم؟ آها، دلم يك مرتبه هوايش كرده بود. گاهي هم آخر هفته مي‌آمد. چند تا مجله‌ي هوايي هم همراه مي‌آورد. از آن بولتن‌هاي داخلي ارتش. از پرواز با هليكوترهاي معمولي تا جنگنده‌هاي تيز رو. كلي تحقيق و نوشته راجع به پرواز جمع كرده بود. مي‌گفت شماها از پرواز چي مي‌دونين! فقط بلدين شعار ‌بدين. هنوز پاتون را از زمين اين شهر بلند نكردين.

 ويلبر گفته بود كه خانمه بهش گفته بعد از اين مرحله بايد آماده بشه واسه‌ي فاز دوم پرواز. گفت يالا مرد به خودت يه تكوني بده. پس پرواز را براي كي گذاشتي؟ وسوسه ‌شده بودم. گفتم باشه. تمام سلول‌هاي بدنم از شوق يك پرواز درسته مور مور مي‌كرد. بعد از اين همه حمالي به كجا رسيده بودم؟ همه‌ي زندگي من با روياي يك پرواز درست و حسابي هدر رفته بود. له‌له مي‌زدم براي يك دورخيز بزرگ. ويلبر ايستاده بود تو پاگرد پايين پله‌ها. مي‌خواست برود بالا. گفتم تو برو بالا بعد منم مي‌آم. گفت جدي مي‌گي؟ گفتم پس چي! خنديد و از مارپيچ پله‌ها رد شد.

 مطمئن هستم كه اين صحنه را هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. شده بود عين يك داماد در شب زفاف! كت و شلوار سياه و پيراهن سفيد. موهاي ژل زده‌شو از فرق باز كرده بود. صورتش را سه تيغه كرده بود. اين اواخر مرتب با زنش مثل دو تا خروس جنگي شده بودند. سر كوچكترين حرف بهم مي‌پريدند. سر غذا، سر خواب، سر آب، سر كوفت و سر زهر مار. هما خانم چندين مرتبه قهر كرده بود. ولي هر بار برگشته بود سر خانه و زندگي‌اش. دست آخر هم به اين نتيجه رسيده بودند كه مثل دو تا غريبه در همان خانه بمانند و كاري به كار هم نداشته باشند. چي مي‌گن؟ آها، طلاق عاطفي. ويلبر سند خانه را زده بود به نام هما خانم و كارت حقوق ماهيانه‌اش را هم داده بود تحويلش و براي خودش توي حياط با بلوك‌هاي سيماني و ورقه‌هاي شيرواني اتاقك محقري ساخته بود و چار ديواري خودش را سوا كرده بود.

بوي ادكلن‌اش پيچيده بود توي سوراخ و سمبه‌هاي مغازه. تو پاگرد پله‌ها مثل يه پرنده باز واقعي يك لحظه ايستاد. گفت اگه بدوني فرمول چه پروازي الان تو ذهنمه؟ گفتم منظومه شمسي؟ گفت يك كم بالاتر. گفتم كهكشان راه شيري؟ گفت يك كم بالاتر. گفتم كائنات؟ گفت يك كم بالاتر! گفتم مگه بالاتري هم هست؟ گفت مي‌خوام دور خيز بردارم، برم تا اول بيگ بنگ! سرچشمه‌ي واقعيش،‌ جايي كه در خيال هيچ بشري نيومده! حال خوشي داشت، من هم داشتم. حسي توي تمام رگ‌هايم مي‌دويد و كيفورم مي‌كرد. پرسيد اولش چي بوده؟ اول اولش! رنگش پريده بود و دانه‌هاي عرق روي پيشاني‌اش بود. انگار مثل آن سال‌ها باز هم هر دو هوايي شده بوديم. به سمتش رفتم و محكم بغلش كردم. برگشت سمت پله‌هاي فلزي. مردمك چشمش طوري غريب سوسو مي‌زد كه نمي‌توانم وصفش كنم. مثل پرنده‌ا‌ي تنها در باغ آسمان. نه، مثل يك ستاره‌ي دور و روشن توي شبي تاريك كه مرتب چشمك مي‌زند و آدم را هوايي مي‌كند. توي مدار بود و انگار مانعي به نام وزن نداشت. پاهايش روي زمين بود و نبود. مثل بادبادكي سبك توي مارپيچ پله‌ها مي‌پيچيد و پيدا و پنهان مي‌شد. مي‌رفت و رو به من بر مي‌گشت. توي خم پله‌ها كه گم شد باز هم يك ريز صدايش مي‌آمد. اما ديگر حرف‌هايش واضح نبود. پشت سرش يواشكي از پله‌ها بالا رفتم. رفته بود و روي تخت فنري دراز كشيده بود. باد با موهاي سياهش بازي مي‌كرد. به پرنده‌اي مي‌مانست كه بال‌هايش را باز كرده و خيز پريدن برداشته باشد. برگشتم پايين. بار بعد كه رفتم سراغش يكي دو ساعت بعد بود. به پهلو روي تخت خوابيده بود و خرخر مي‌كرد. روانداز سبكي را رويش كشيدم و برگشتم پايين.

حدود ساعت دو كه داشتم مغازه را مي‌بستم يك مرتبه به يادش افتادم. پاك از يادم رفته بود. سريع رفتم بالا. درست مثل بار قبل همان طور خوابيده بود و با پلك‌هاي نيمه باز خرخر مي‌كرد. صدايش زدم. بيدار نشد. تكانش دادم. بي‌فايده بود. بار اولش نبود كه. مي‌دانستم كه به اين آساني هشيار نمي‌شود. برگشتم پايين. رفتم پيش اصغر آقا همسايه‌ي بغلي كه پنچر‌گيري و آپاراتي دارد. دست و پايش خير است. تا حالا چند بار ويلبر را در همين وضعيت گذاشته بوديم روي موتور و رسانده بوديم خانه‌شان. با زحمت زير بغلش را گرفتيم و آورديمش پايين. كاملا بي‌هوش و بي‌حواس بود. نشانديمش بين خودمان و سه تركه برديمش جلو خانه‌شان. در زديم. هما خانم در را كه باز كرد و ما را ديد دو لنگه در را باز كرد. خيلي خونسرد پشت به ما كرد و برگشت داخل ساختمان. ديگه درسمون را از بر بوديم. با موتور تا جلو اتاقك رانديم. در اتاقش باز بود و مستطيل نور آفتاب اريب افتاده بود روي تشك و زيلويي چركي كه هميشه‌ پهن بود. بوي كهنگي و رطوبت مي‌آمد. خوابانديمش روي تشك و ترازش كرديم. صورتش مهتابي شده بود و دانه‌هاي عرق روي پيشاني‌اش ماسيده بود. سرش را كه روي بالش مرتب كرديم دوباره مي‌افتاد يك طرف و خرخر مي‌كرد. رفتم جلو ساختمان و با كليد زدم به در. هما خانم لاي در را كمي باز كرد. گفتم. داره خرخر مي‌كنه. گفت مگه بار اولشه؟ نگران نباشين. گفتم اما اين دفعه فرق مي‌كنه! كاش دكتري بيمارستاني چيزي، نگذاشت حرفم تمام بشود. بي‌صدا پوزخندي زد، رفت و در را پشت سرس بست.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :