داستانی از
پویان نوروزی
21 بهمن 97 | داستان | پویان نوروزی داستانی از 
پویان نوروزی
این همه آدم وسط این میدان بی صاحب چه گم کرده اند؟ همه ی روزی این شهر در همین یه گله جا قسمت می شود که همه مثل رخت چرک روی سر هم سوار شده اند؟ انگار همه کاسبند. وجب به وجب روی گِزگِز سرمایِ خیابان به کِرکِر افتاده اند. دلم نمی خواهد از میان این بلوا رد شوم. از وسط این آدم های تیغ دار. از بین چشم های وق زده ی غمبار. باد بهمن ماه روی صورتم زوزه می کشد. ضربان قلبم را روی شقیقه ها حس می کنم ...

ادامه ...