داستانی از رقیه اسدیان
تاریخ ارسال : 21 بهمن 97
بخش : داستان
در سکوت شب
سرم را به سمت بهزاد برگرداندم و مدادم را با عصبانیت روی میز انداختم:
«مردهشورت رو ببرن با این کمک کردنت! خستهم کردی با خمیازه کشیدنهات»
بهزاد که در عالَم خودش به سر میبرد، با سروصدای من خواب از سرش پرید و چشمهای قرمز و نیمهبازش را کاملاً گشود و با حیرت نگاهم کرد. گفتم:
«بلند شو برو داداش، تو اینجا نباشی من پرانرژیتر کار میکنم!»
بهزاد مثل اینکه تازه متوجه حرفم شده باشد، با تعجب گفت:
«چی شد کامران؟ چرا یه دفعه مثل جنزدهها شدی؟ ترسیدم بابا!»
به قیافه خوابآلویش نگاه کردم و دلم برایش سوخت. مانند بچههای دبستانی بود که مادرشان صبح زود به زور از خواب بیدارشان کرده تا به مدرسه بروند. با ملایمت گفتم:
«بلند شو برو بهزاد جان... بلند شو برو خونهت... الان زنت هم منتظرته.»
«کار نقشهها که هنوز تموم نشده!»
«خودم یه کاریش میکنم، چیز زیادی هم نمونده.»
بهزاد کتش را از روی دسته مبل برداشت و قبل از اینکه از در خارج شود، به سمت من برگشت و در حالی که با صدای بلند خمیازه میکشید، گفت:
«مطمئنی به کمک من احتیاج نداری؟»
از عصبانیت لبم را به دندان گرفتم. صدای خمیازهاش عصبانیام میکرد. بهزور لبخندی زدم و گفتم:
«نه داداش، برو به سلامت، در رو هم پشت سرت ببند.»
وقتی در را بست، خودم را روی صندلی رها کردم و نفس حبسشدهام را بیرون دادم. ساعت از 11 شب گذشته بود. به کارهای روی میز نگاه کردم. هنوز دو ساعتی زمان لازم داشتم تا تمامشان کنم و به پونه قول داده بودم حداکثر تا 12 شب خانه آنها باشم. چارهای نداشتم، باید نقشههایم را تمام میکردم. قول فردا صبح را به رئیسم داده بودم و این آخرین فرصتم بود. قبلاً هم چند بار از این موقعیتها پیش آمده بود و نتوانسته بودم به قولم عمل کنم. این بار هم اگر زیر قولم میزدم، اخراج شدنم حتمی بود. امروز قبل از رفتن چند بار تأکید کرد که نقشهها را برای فردا صبح اول وقت میخواهد و کلید شرکت را از بین دسته کلیدش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
موبایلم را برداشتم و شماره پونه را گرفتم و با شرمندگی گفتم که نتوانستم کارم را بهموقع تمام کنم و امشب نمیتوانم به خانهشان بروم و ازش معذرتخواهی کردم. با صدای آرام گفت: «باشه» و گوشی را قطع کرد. هر وقت زیاد آرام میشد، میفهمیدم که عصبانی است. این بار هم در برابر آن همه توضیحات و معذرتخواهیهای من با آرامش فقط یک کلمه گفت و گوشی را قطع کرد. به او حق میدادم. تا 12 شب بیدار مانده بود تا من را ببیند.
پلکهایم سنگین شده بود. از ترس اینکه خوابم نگیرد، برای خودم نسکافهای درست کردم و گذاشتم تا خنک شود و خودم به کار ادامه دادم.
«این هم از این.»
آخرین کار نقشه را انجام دادم و به بدنم کش و قوسی دادم. ساعت از 1 نصف شب هم گذشته بود. نقشهها را مرتب کردم و روی میز گذاشتم تا فردا اول صبح به رئیسم تحویلشان دهم. به قدری سرگرم کار شده بودم که یادم رفته بود نسکافهام را بخورم. دستم را دور لیوان حلقه کردم؛ خیلی سرد شده بود. آن را در سینک ظرفشویی خالی کردم و لیوانم را آب کشیدم و از شرکت بیرون آمدم.
از تهرانپارس تا پیروزی راه زیادی بود. خسته بودم و پشت سر هم خمیازه میکشیدم. با خودم فکر کردم رانندگی در خیابان خلوت چه کیفی میدهد! مسیری که همیشه بیشتر از نیم ساعت طول میکشید تا در آن ترافیک سنگین به مقصد برسم، الان در عرض یه ربع هم میتوانستم بروم. چشمان خوابآلویم را به زور باز نگه داشته بودم. چهارراه بعدی باید به سمت راست میپیچیدم و وارد خیابان خودمان میشدم. کمی مانده به چهارراه کنار سطل زباله شهرداری جسمی را دیدم که به نظرم تکان میخورد. اولش فکر کردم گربه است، اما بعد دیدم که روی دو پا ایستاد و سرش را داخل سطح زباله کرد. نزدیکتر که شدم سرعتم را کم کردم. بیاختیار پایم را روی ترمز گذاشتم؛ نور چراغ ماشینم روی او و سطل زباله ثابت ماند. مرد که تا کمر در سطل خم شده بود، متوجه من شد و سرش را بالا آورد. زیر نور چراغ ماشین، قیافهاش را خوب برانداز کردم. به قیافهاش نمیخورد دزد یا معتاد باشد. با وجود سر و وضع ژولیده قیافه محترمی داشت. ریش سفید بلندش روی سینهاش افتاده بود و موهای بلندش را به روی شانههایش ریخته بود. بهقدری لاغر بود که استخوانهای گونهاش را از فاصله دور میتوانستم ببینم. هیچ اعتنایی به من نکرد. فقط نگاهم کرد و به کارش ادامه داد. حس کنجکاویام شدیدتر شد. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم. بدون اینکه دست از جستجوی سطل زباله بکشد از گوشه چشم نگاه بیاعتنایی به من انداخت. راستش از بیاعتناییاش ترسیدم و یک قدم به عقب برداشتم. به یاد فیلمهای ترسناک افتادم. خودم را سرزنش کردم:
«آخه مگه مرض داری پسر! این موقع شب تو این خیابون خلوت واسه چی از ماشین پیاده میشی؟!»
برگشتم که سوار ماشینم شوم، صدایم کرد:
«پسر جان!»
سر جایم میخکوب شدم. ادامه داد:
«نترس! جن نیستم، دزد هم نیستم، قصد آزار تو رو هم ندارم!»
برگشتم و نگاهش کردم. چشمانش در سیاهی شب میدرخشید. چشمانش مرا جذب خود میکرد. احساس کردم حرفی برای گفتن دارد و چه ایرادی دارد که گوشهای من شنونده حرفهای او باشد. مدتها بود مشغله کاریام بسیار زیاد شده بود و حتی فرصت خلوت کردن با پونه و یک دل سیر حرف زدن با او را نداشتم، هر چند حرفهای پونه زیاد باب میلم نبود. سه ماه بود که عقد کرده بودیم. قرار بود تا دو، سه ماه دیگر مراسم کوچکی بگیریم و برویم و سر خانه و زندگی خودمان. هر کاری کردم که از خر شیطان پایین بیاید و بیخیال مراسم عروسی شود، قبول نکرد. مجبور شدم دوشیفته کار کنم تا مخارج عروسی را فراهم کنم. دوستش داشتم، دختر خوبی بود. تنها ایرادش این بود که زیاد به حرف مردم توجه میکرد، برای همین حرفهایش زیاد به دلم نمینشست. به جز چند تا جمله عاشقانه خصوصی که بینمان رد و بدل میشد، بقیه حرفهایش بوی حسد و رقابت با دختران فامیل را میداد. همین حرفهایش بود که خستهام میکرد.
با خودم گفتم در این شب تاریک و در این خیابان خلوت مردی را دیدهام که چشمهایش حرفی برای گفتن دارند؛ چی بهتر از این! نزدیکتر رفتم و گفتم:
«پدر جان! این موقع شب اینجا چیکار میکنید؟ نمیدونید این شهر آدمهای خطرناک زیادی داره و اگه گیر یکیشون بیفتید کارتون تمومه؟!»
خندید و گفت: «از کجا معلوم! شاید خودم یکی از اون آدمهای خطرناکی باشم که میگی!»
کمی ترسیدم، اما به روی خودم نیاوردم. گفتم:
«به قیافهتون نمیخوره آدم خطرناکی باشید!»
چیزی نگفت. کیسه بزرگی را که از سطل زباله بیرون آورده بود و حین حرف زدن با من داخل آن را جستجو میکرد، با ناامیدی به داخل سطل زباله انداخت. آهی کشید و چند قدم دورتر رفت و به گوشه تاریک دیواری پناه برد. کنار دیوار نشیت و به آن تکیه داد. دنبالش به راه افتادم. نور موبایلم را روی صورتش گرفتم. در حالی که چشمانش را زیر نور موبایلم باریک کرده بود و سیگارش را روشن میکرد نگاهم کرد و گفت:
«تو هنوز نرفتی؟!»
«خونه ندارید؟»
دود سیگارش را بیرون داد:
«چه فرقی میکنه! وقتی کسی منتظرت نیست، خونه با خیابونهای این شهر که سقفش آسمون دودگرفته است چه فرقی داره؟!»
«پس خونوادتون چی؟! شما اهل تهرونید؟ یا از شهرستان اومدید؟»
دوباره پُکی به سیگارش زد. موبایلم را خاموش کردم و در کنارش نشستم. گفت:
«تا حالا عاشق شدهای؟»
سؤالش برایم غیرمنتظره بود. پیرمردی بیخانمان و سؤال از عشق! با دقت به صورتم نگاه کرد: «چند سالته؟»
«28»
«مجردی؟»
«نه. تازه نامزد کردهم. قراره تا چند ماه دیگه عروسی کنیم.»
«دوسش داری؟»
«بله، ولی نمیدونم عاشقش هستم یا نه!»
«چطور نمیدونی؟»
«حرفهاش زود خستهم میکنه! غیر از حرفهای عاشقانه حرف دیگهای ندارم که باهاش بزنم.»
«پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
«نمیدونستم! یعنی فکر نمیکردم اینطوری باشه!»
«کجا با هم آشنا شدید؟»
«دانشگاه. پونه، اسم نامزدم پونه است، دختر خوب و زیباییه ولی من اون رو طور دیگهای تو ذهنم مجسم کرده بودم. اوایل دوران آشناییمون اصلاً متوجه این موضوع نشدم. الان دارم میفهمم که انگار هیچ حرفی واسه گفتن باهاش ندارم!»
نگاهی به صورتش انداختم. چشمانش به من میگفت بیشتر بگویم. ادامه دادم:
«من آدم رویاپردازی هستم و عاشق پرسه زدن تو رویاها. زندگی کردن تو رویا برام خیلی شیرینه و تو همین عالَم رویا بود که عاشق پونه شدم، من تو عالَم خیال عاشق اون شدم و عاشق پونه خیالی!»
«تخیلات شیرینند و به همون اندازه بیرحم! شیرینیشون فقط واسه یه لحظه است و تلخی و بیرحمیشون واسه یه عمر! مگه اینکه تا لحظه مرگ حاضر نشی تو واقعیت زندگی کنی و دائم تو رویاها پرسه بزنی، که نمیشه! در این صورت مثل من میشی، یه آدم بیخانمان که دیوونه خطابت میکنن.»
«بیشتر برام بگید.»
«پاشو برو پسر جان، خونوادت نگرانت میشن.»
«خبر دادهم که دیر میرم.»
«میخوای چی بشنوی؟»
«از رویاهاتون برام بگید. عشقی باید باشه که رویایی وجود داشته باشه! یا هدف و آرمانی باید باشه که به دنبالش رویایی به وجود اومده باشه. رویاهاتون چه از جنس عشق باشه و چه غیر از این من آماده شنیدنشون هستم.»
تهمانده سیگارش را روی زمین خاموش کرد و سیگار دیگری از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد. لبخند تلخی به من زد و شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیاش:
«من هم وقتی همسنوسال تو بودم دختری رو دوست داشتم، البته من میدونستم که عاشقشم. هر چقدر بیشتر برام حرف میزد، بیشتر شیفتهش میشدم. همسایه دیوار به دیوارمون بود. از بچگی میدونستم که بهش حسی دارم، اما نمیفمیدم این حس، عشقه! تا اینکه بزرگتر شدم و روزبهروز شیفته او. اونم از عشق من نسبت به خودش باخبر بود. و حس میکردم اونم من رو دوست داره، این رو از حرفزدنهای با ناز و عشوهش و از چشمهای براقش که وقتی من رو میدید دودو میزد میفهمیدم؛ یه مرد این چیزها رو خوب میفهمه.
دبیرستانش که تموم شد مادرم رو واسه خواستگاری به خونهشون فرستادم. نه نگفتن. سالها بود همسایه بودیم و از خوب و بد زندگی هم خبر داشتیم. همسایههای دوران ما با همسایههای الان فرق میکردن. خونههای آپارتمانی الان رو فقط یه دیوار از هم جدا میکنه ولی خونوادههای دو طرف دیوار سالی یه بار هم، همدیگرو نمیبینن. دوران ما اینطوری نبود. همسایه حرمت داشت. سر سفره هم مینشستیم، نون و نمک هم رو میخوردیم و مشکلات و گرفتاریهامون رو با همسایهها در میون میذاشتیم تا از سنگینی باری که روی دوشمون بود کم بشه. سرت رو درد نیارم، خونواده من و دختری که دوسِش داشتم همینطوری بودن. مادرهامون دردودلهاشون رو پیش هم میبردند و پدرهامون دست همدیگه رو تو گرفتاریها رها نمیکردن. با این وصف در واقع من و مریم سر یه سفره بزرگ شده بودیم، مریم اسم دختر محبوبم بود. مطمئن بودیم که نه نمیگن.
چند سالی بود که بعد از گرفتن دیپلم تو مکانیکی پدرم کار میکردم؛ هم کمکحال اون بودم و هم واسه خودم درآمدی داشتم که میتونستم با اون یه زندگی خوب شروع کنم. مریم رو عقد کردم و قرار شد در عرض چند هفته بساط عروسی رو برپا کنیم. همسایهها برای تبریک به خونهمون میاومدن و هر کی من رو تو کوچه میدید بهم تبریک میگفت.
تو کوچهمون چند خونه اون طرف تر یه خونواده ارمنی زندگی میکردن که یه دختر عقبمونده داشتن. عقبمونده که میگم منظورم کر و لال یا فلج نیست، نمیدونم به معلولیتشون چی میگن! همونهایی که همشون شبیه همن. همیشه جلوی در خونهشوون مینشست و به افراد و در حال رفت و آمد نگاه میکرد. هیچ کس حتی نیمنگاهی هم بهش نمیانداخت. حتی یه سلام خشک و خالی هم بهش نمیدادن. دلم براش میسوخت. هر وقت میدیدمش میرفتم کنارش و باهاش سلام و احوالپرسی میکردم و همیشه تو جیبم شکلات یا تخمهای چیزی داشتم که تو مشتش بریزم. اون هم کمکم با من احساس صمیمیت کرد. نزدیک 20 سالش بود ولی مثل بچههای 4، 5 ساله حرف میزد. هر چی تو خونهشون اتفاق میافتاد یا هر چی تو دلش داشت، به من میگفت. سعی میکردم جلوی حرف زدنش رو بگیرم، اما متوجه شدم که از این کارم ناراحت میشه. دیگه هر چی میگفت به روی خودم نمیآوردم؛ با خودم میگفتم چه ایرادی داره بذار اگه اینطوری حالش خوب میشه بگه و خودش رو راحت کنه، من که حرفهاش رو به کسی نمیگم.
یه روز به من گفت وقتی بچه بوده، مادرش مرده. اما من خانمی رو موقع رفت و آمد به اون خونه میدیدم. حرفش رو جدی نگرفتم تا اینکه چند روز بعد دوباره همون حرفها رو زد و کبودیهای روی دستش رو به من نشون داد و گفت که جای نیشگونهای نامادریشه. کنجکاو شدم و ازش پرسیدم مادرش چرا مرده؟ بغض کرد. شکلاتی از جیبم درآوردم و تو دستش گذاشتم. شکلات رو از من گرفت، دستهاش رو پشت بدنش گره کرد و به دیوار تکیه داد. خواستم برگردم که از بین کلمات نامفهومش که بین هقهق گریه گم شده بود متوجه شدم که میگه:
«بابا اون رو کشت!»
باور نکردم. با خودم گفتم نمیفهمه که چی میگه! حتماً فیلمی چیزی دیده. دوباره گفت:
«بابا گلدون شیشهای رو تو سرش کوبید؛ سر مامان خونی شد و افتاد، بعدشم بابا ترسید و فرار کرد.»
کمکم داشت باورم میشد، اما برام جای سؤال بود که چطور شده الان داره با پدرش زندگی میکنه! بعد از فهمیدن این ماجرا بیشتر بهش توجه میکردم. دلم براش میسوخت.
تقریباً دو، سه روز بعد از عقد من و مریم میگذشت که تو کوچه دیدمش. تک و تنها ایستاده بود و با چشمان غمزدهاش من رو نگاه میکرد. گفتم:
«چند روزه که نمیبینمت!»
جواب نداد. از جیبم تخمه درآوردم تا تو مشتش بریزم، ولی مشتش رو باز نکرد. گفتم: «قهری؟»
مثل همیشه دستاش رو پشت بدنش به هم گره زده و به دیوار تکیه داده بود. گفت:
«دیگه پیش من نمیآی؟»
«چرا نیام؟ تو دوست خوب منی.»
«آخه همه میگن تو زن گرفتهی!»
«باشه، زنم هم تو رو دوست داره.»
خندید. گفتم: «آشتی کردی باهام؟»
سرش رو به نشونه تأیید تکون داد. مشتش رو باز کرد و تخمهها رو تو مشتش ریختم. لبخندی زدم و باهاش خداحافظی کردم.
نزدیک عروسیمون بود. من و مریم هر روز تا دیروقت واسه خرید لوازم عروسی و جهیزیه بیرون میموندیم. یه روز نزدیک غروب به خونه رسیدم. قرار بود بعد از اینکه مریم رو به خونه رسوندم برم مکانیکی پیش پدرم. ماشین رو سر کوچه نگه داشتم و مریم رو تا در خونهشون همراهی کردم. در همون حال که قدم میزدیم در مورد سرویس آشپزخونهای که دیده بودیم حرف میزدیم. اون روز نتونسته بودیم چیزی بخریم. اولین بار بود که در مورد چیزی اختلاف نظر پیدا میکردیم. هر دو از چینی طرح گل ریز خوشون اومده بود؛ فقط تو رنگ گلها بود که به توافق نرسیده بودیم و هیچ کدوم هم کوتاه نمیاومدیم تا اینکه بیخیالش شدیم و به خونه برگشتیم تا فردا کسی رو همراه خودمون ببریم که نظر بده. در این مورد تو کوچه حرف میزدیم و میخندیدیم:
«میگم مریم چه زن و شوهری بشیم ما! سر رنگ به توافق نرسیدیم!»
«بانوی خونه منم یا تو؟»
«معلومه که تویی!»
«خب سرویس آشپزخونه باید به سلیقه بانوی خونه انتخاب بشه!»
«خب حالا بذار من بگم... آقای خونه منم یا تو؟»
«تو!»
«خب سرویسی ک میخوام توش دستپخت خانمم رو بخورم باید به سلیقه خودم باشه یا نه!»
همینطور حرف میزدیم و از مغلوب کردن هم میخندیدیم. نزدیک درِ خونه که شدیم سارا رو دیدم که با قیافه اخمکرده نگام میکنه، اسم اون دختر عقبافتاده سارا بود. دست مریم رو گرفتم و هر دو به سمتش رفتیم. مریم لبخندی زد و بهش سلام داد. عقبعقب رفت. سنگ بزرگی رو برداشت و تو مشتش گرفت. به من گفت:
«دیگه تو رو دوست ندارم! تو اون رو بیشتر از من دوست داری!»
و زد زیر گریه. سنگ رو به سمتم پرتاب کرد. اگه مریم تو اون لحظه من رو به سمت خودش نمیکشید، اون سنگ وسط پیشونیم رو سوراخ کرده بود. اون شب گذشت و از اون موقع به بعد هر وقت من رو تو کوچه میدید با غیظ نگام میکرد. هر وقت مریم رو کنارم میدید، بغض میکرد سریع پشت دیوار قایم میشد. اوایل ناراحت میشدم، اما بعداً که سرگرم کارهای عروسی شدم بهکلی فراموشش کردم. دیگه تو کوچه هم نمیدیدمش تا اینکه شب عروسی وقتی دست تو دست مریم وارد خونه میشدم، از پشت جماعتی که تو کوچه ایستاده بودن و برامون دست میزدن، دیدمش. همون لباسهای همیشگیش رو پوشیده بود، بغضش ترکیده بود و مثل اون روز که ماجرای کشته شدن مادرش رو به دست پدرش تعریف میکرد، اشک میریخت. یه دفعه صداش تو سرم پیچید:
«تو من رو دوست نداری! تو اون رو بیشتر از من دوست داری!»
مریم متوج تغییر حالتم شد. دستم رو کشید و با هم داخل خونه شدیم. اون شب از صدای دست زدنها و تبریکهای مردم چیزی نمیشنیدم. فقط صدای سارا تو سرم میپیچید:
«اگه زن بگیری دیگه پیش من نمیآی!، تو اون رو بیشتر از من دوست داری!»
و بعد از چند روز دوباره فراموشش کردم. سرم به زندگی جدیدم گرم بود؛ به دختر محبوبم که الان خانم خونهم بود، و از خوشبختیم لذت میبردم.
یه روز صبح وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم مریم پرده پنجره اتاقمون رو کنار زده و با ناباوری به کوچه نگاه میکنه. از بیرون سروصدا میاومد. تو جام نیمخیز شدم و پرسیدم:
«چی شده مریم؟ اون بیرون چه خبره!»
مریم نگام کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دوباره به کوچه خیره شد. بلند شدم، کنار مریم ایستادم و به کوچه نگاه کردم. تصویری که اون روز دیدم با جمله آخری که سارا به من گفته بود همیشه تو سرم میپیچه. سارا غرق در خون تو کوچه افتاده بود. از پشت بام خونه یکی از همسایهها خودش رو وسط خونه پرت کرده بود. حالا چطور خودش رو به اون بالا رسونده بود هیچ وقت نفهمیدم. جسد خونآلود سارا تو ذهنم حک شده و همیشه اون جملهش «تو اون رو بیشتر از من دوست داری.» تو سرم میپیچه. انگار که همین الان داره این حرف رو به من میزنه، سنگی رو برمیداره و به سمتم پرت میکنه و بعد جسد خونآلودش تو وسط کوچه. از اون موقع به بعد هر وقت تو زندگیم بد میآوردم، جسد خونآلود سارا یادم میافتاد. چیزی از درون به من میگفت من مسبب مرگ او بودهم و حتی بعضی وقتها که حالم بدتر میشد بخشی از وجود خودم، من رو به خاطر خودکشی اون، قاتل صدا میزد. شبها کابوس میدیدم و با صدای بلند تو خواب گریه میکردم. مریم با صبوری در آغوشم میگرفت و آرومم میکرد، اما بعد از چند ساعت دوباره کابوسها به سراغم میاومدن. تو خواب کابوسش رو میدیدم و تو بیداری جسد خونآلودش جلوی چشمام ظاهر میشد.
یه بار بهخطر سهلانگاری شاگرد پدرم، مکانیکی آتش گرفت. حتی تو اون موقعیت هم سارا دست از سرم برنمیداشت و این بار شدیدتر و بیرحمانهتر در نظرم ظاهر شده بود. پشت شعلههای آتش ایستاده بود و دستاش رو در هم گره بود. چند بار فریاد زدم:
«سارا... مگه آتیشو نمیبینی؟! زود باش بیا بیرون.»
پدرم و شاگرداش بهزور از اونجا دورم کردن. میخواستم خودم رو تو آتیش بندازم و به کمک سارای خیالی برم. رسماً دیوونه شده بودم.
ماجرا به اینجا ختم نشد. مریم دو بار باردار شد و هر دو بار بچه سقط کرد. تو این ماجرا هم سارا برام زنده شد. همهش میگفت:
«تو اون رو بیشتر از من دوست داری...»
بعد از سقط دوم، مریم چند روزی تو بیمارستان بستری شد. روز آخر بستریش خودم دنبالش رفتم و کارهای ترخیص بیمارستان رو انجام دادم. حالش زیاد خوب نبود. صندلی ماشین رو خوابوندم تا راحت بتونه استراحت کنه. تکیه داد و چشماش رو بست. قیافه مریضاحوالش رو نگاه کردم و دوباره سارا یادم افتاد. خودم رو به خاطر این فکر سرزنش کردم و ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم، ولی اون دست از سرم برنمیداشت؛ وسط خیابون ایستاده بود و با غیظ نگام میکرد. چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و به شیطان لعنت فرستادم، اما هر بار تصویرش برام زندهتر میشد. وسط خیابون ایستاده بود و میگفت:
«من رو زیر نکنی... برو کنار...»
و من بیشتر و بیشتر از مسیرم منحرف می شدم و ماشین رو به سمت راست هدایت میکردم. وقتی به خودم اومدم که دیدم از خیابون بیرون اومدهم و با سرعت به سمت کامیونی که سر یه کوچه فرعی پارک شده بود میرم. دیگه نفمیدم چی شد. وقتی به هوش اومدم خودم رو تو بیمارستان و خونوادم رو عزادار مریم دیدم.»
پیرمرد سیگارش را به زمین انداخت و دستانش را جلوی صورتش گرفت و مثل بچهها زارزار گریه کرد و ادامه داد:
«خودم مریمم رو زیر خاک کردم. گل خونهم رو پَرپَر کردم و خودم رو آواره کوچه و خیابونها از اون روز به بعد دیگه پام رو تو اون خونه نذاشتم. نمیخوام خونهم رو بدون مریمم ببینم؛ دیوونه میشم. تو کوچه و خیابون میگردم و با یادش زندگی میکنم. تو تخیلاتم باهاش حرف میزنم... بعضی وقتها فکر میکنم اینها خیال نیستن، عین واقعیتن و مریم کنارمه. اما وقتی کسی صدام میزنه و از عالَم خیال بیرونم میآره تازه میفهمم جایی که سِیر میکردهم با جایی که الان هستم زمین تا آسمون فرق داره. برای همین میگم تخیلات به همون اندازه که شیرینن بیرحم هم هستن. زندگی با مریم حتی تو تخیلات هم برام شیرینه، اما تلخی اون، موقعیه که مجبور میشم از این عالم شیرین بیرون بیام. و هرچقدر تو این عالَم بیشتر غرق بشم، تو عالَم واقعیت بیشتر عذاب میکشم و بخوام نخوام این اتفاق میافته و این موقع است که تخیلات بیرحم میشن، چون گولم زدهند.»
پیرمرد اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:
«مراقب زندگیت باش جوون... مراقب مریم خونهت باش. مراقب باش مثل من به دست خودت پرپرش نکنی.»
این را به من گفت و کیسه کوچکی را کنارش روی زمین گذاشته بود برداشت و دور شد.
سوار ماشینم شدم و به سمت خانه به راه افتادم. در مسیر کوتاهی که تا خانه مانده بود به پیرمرد فکر کردم؛ به سارا و مریم و به پونه خودم...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه