داستانی از نفیسه نظری
تاریخ ارسال : 3 خرداد 98
بخش : داستان
من خیالاتی نیستم
در اندیشهی استاد بودیم! و غرق در تفسیر ابیات! قراربود امتحانی بگیرد. دیرتر آمد. دهدقیقه دیرتر آمد. نشست. و خودش را بهاجبار میانِ عقربههای ساعت روی مچهایمان جاداد. در گذشته بود و زخم کنار شانههایش در امتداد زمان دردمیکرد. دستش را بالابرد و از روی درد به گلو فشرد. میدیدمش؛ نگران بود، خرقهاش آلوده از می و دلش را که هزارانبار ز دست میرفت. چهرهاش بهشکل طغیانی از اندوه بود؛ و دیوارهی تمامِ سدهایی که انگار در زلالیِ چشمان او شکستهبود.
بهناچار دستی به جامش کشید. و در زمزمهای ملموس، لبی تر کرد(اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد/نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.) حالش دگرگونشد. خرقه پاککرد. زبان گشود. و اندام حواسی، دوباره گرفت:
خوشا شیراز و وضع بیمثالش/خداوندا نگه دار از زوالش.
و باز گریست!...
دیگر چیزی نمیشنیدم. سر تا پای، یخزده! و روی صندلیِ تکنفرهای که بوی اسید خاطرات صدها دانشجوی فارغ را به سیمای سوختهی خود میکشید، بیحرکت ماندهبودم. و چشمانم، این دو دریچهی شرقی، جویهای خشکیدهای از اشک بودند. و من هرگز بهخاطر نمیآورم که تا به آنروز کسی، در کلاس درس گریستهباشد. چراکه پیشتر، دقیقاً در دورانی که من در همین کلاسها مهندسی میخواندم، کسی عاشق بود؛ پس در شعرهایش مُرد؛ امّا هیچگاه گریهنکرد. و این درحالیست که وقتی مدّتها پیش، یعنی در اواخر ترم اوّل، نظر استاد را درمورد او پرسیدم، دستی به چانهاش زد و ناگهان انگشتان کشیدهاش را که بهآرامی میان محاسن بلند و سفیدش حرکتمیداد، به گوشهای از ذهن حاذق خود گرهزد و با تبسمی تلخ و آهی که از جگر سوختهاش بلند میشد به من گفت:
درد عشقی کشیدهام که مپرس/زهر هجری چشیدهام که مپرس.
گشتهام در جهان و آخر کار/دلبری برگزیدهام که مپرس.
آن چنان در هوای خاک درش/میرود آب دیدهام که مپرس.
و یادممیآید که در چندبار متوالی، بیت آغازین تمام مشاعرههایش از عشق بود؛ آری همان عشقی که اوّل بهنظر آسان مینمود ولی بسیار مشکلزا بود؛ و درنهایت چارهای بهجز ادر کأساً و ناولهای ساقی باقینگذاشتهبود.
وُه چه گفتم؟ ساقی! درستاست: آن ساقیِ باقی! پیرمرد لاغر و پریشانحالی که حتی پس از مرگش نیز سالهاست که در رفاقت شفیق استاد باقیست.
نه! هرگز! من خیالاتی نیستم! این را یکی از همکلاسیهایم که دوست تازهی من شدهاست، میگوید. نامش نرگس است و هرگاه استاد بیتی از تشبیه چشمهای مست به گل نرگس برایمان میخواند، مژههایش زیباتر میشوند: (غلام نرگس مست تو تاجدارانند/خراب باده لعل تو هوشیارانند.)
امّا بههرحال من خیالاتی نیستم! زیرا همهچیز را با همین چشمانِ شرقیام دیدهام: یکروز که بعداز سمینار سبکشناسی ادبیِ استاد، در سالن اجتماعات دانشکده تنها بودم، و خودم را با تماشای پوسترها و اعلانات مربوط به آن سرگرمکردهبودم ناگهان سینیِ قدحی را دیدم که در کنار اجزای دیگر، روی میز پذیرایی قرارداشت. خوب که دقّتکردم، متوجّهشدم که آن سینی و قدح نیمهخالیاش هیچ شباهتی با ظروف مدرنِ امروزی ندارد. پس کاکتوس کنجکاویام گلکرد. برگشتم و سر جای خود، روی تکنیمکت موجود در انتهای سالن نشستم. راستش به چیزی مشکوکبودم. و در اطرافم نیروی عجیبی از اشیاء را حسمیکردم. نیرویی که باید هرچه زودتر به مبدأ آن پیمیبردم. کمی منتظر شدم. و بعد صدای گامهای آرامی را از ابتدای راهپلّهها شنیدم. میدانستم که بلأخره کسی خواهدآمد. کسی که مرا با خود به مبدأ موهوم اشیاء میبرد؛ فوراً فکرم را به خواندن دوّمین بروشور سمینار مشغولکردم. میخواستم همهچیز را عادی جلوهدهم: کولهپشتیام را برداشتم. یک خودکار و چند بروشور دیگر را بههمراه یک کتاب که هماهنگ با موضوع تحقیقمان «سبک شعری پس از اسلام» بود، از آن بیرونآوردم. سرم را دوباره روی کاغذها خمکردم و ششدانگ حواسم را به شمارش تکتک گامهای نزدیک به درِ بزرگ و شیشهای سالن سپردم. من قبلاً هم صدای آن گامها را شنیدهبودم؛ صدایی ناموزون، صدایی مست، صدایی که مربوط به رفتوآمدهای خستهی یک پیشخدمت مخصوص وفادار باشد. یقینداشتم که میآید. و هنوز در ذهنم سرگرم شُمردن بودم: هجده، نوزده، و بیست. و این آخرین پلّه پیشاز رسیدن به در بود. اندکی به عقب نشستم و زاویهام را نسبت به نوشتههای پیشروی متعارفترکردم و تمام اطرافم را زیرچشمی پاییدم. خودش بود! ساقی! همان ساقیِ باقی! آن پیرمرد لاغر و پریشانحالی که من بارها صدای پایش را در مجالس خاص استاد شنیدهبودم؛ امّا هيچوقت موفق به دیدنش نمیشدم. کسی که میدانستم حتی قرنها پساز مرگش نیز دست از خدمت به رندِ خراباتیاش نکشیدهاست. بهنظرم کمی عجول آمد. بیدرنگ به طرف تریبون و میز پذیرایی حرکتکرد. خود را به لبهی مستطیلی میز چسباند و با مهارتی بالا دستش را به زیر سینیِ قدح انداخت و آن را در یک حرکت بلندکرد. حالش اصلاً روبهراه نبود. بدنش میلرزید و خمارآلودیِ چشمانش تمام سِرّ درون را برملا کردهبود. گویا هنوز هم از آن بیماری که پروندهی زندگی زمینیاش را بستهبود، میرنجید. مکرراً شروع به سرفه کرد. مایع رنگیِ صورتش بخار شدهبود و مرغ شانههایش در هر سرفه، بالاوپایین میپرید. ناخوداگاه متأثر شدم. دستم را بهطرف چپ نیمکت دراز کردم. یک بطری آب معدنی که در یقهی کناری کولهام داشتم را برداشتم و بهسرعت بهطرفش دویدم. دیگر از لاک تظاهر بیرونآمدهبودم و تمام تلاشم را برای دیدهنشدن، بیهوده میدیدم. آه، من در یک چشمبرهمزدن، روبهروی ساقی ایستادهبودم. باید به او چهمیگفتم؟! باید چه بهانهای برای قایمباشکها و کاراگاهبازیهایم درمیآوردم؟! بطری را جلوی چشمانش گرفتم. سرفهاش بند آمد. چرخید. و بیآنکه چیزی بگوید، مسیرِ آمده را از راهپلّه بهسمت طبقهی دوّم بازگشت. خجالتزده بودم. خون در رگهایم حرکتنمیکرد. سرد و بیحس شدهبودم. بطری را روی میز انداختم و با ناراحتی بهدنبالش رفتم. باز هم صدای گامهایش را میشنیدم؛ خسته و پریشانحال! سینیِ قدح در دستش نوسان داشت. به پلّهی آخر رسید. قدمش مطمئنتر بود. صدایشکردم. خواستم تا معذرتی بخواهم. اهمیّت نداد. گویی اصلاً نمیشنید. او مردهای بود که حتی مرا هم نمیدید. جلو رفت. در زد. و آهسته وارد اتاق استاد شد. قلبم از تعجّب به درد آمدهبود. نفسم میلرزید. عرق روی پیشانیام سرازیر شدهبود. فکری بهذهنم آمد. فکری که ناگهان مرا مثل توپی به جلو پرتابکرد و مانع بستهشدنِ در شد. تلوتلویی خوردم. چندجایی از بدنم درد میکرد. به خودم آمدم. و بعداز چندلحظه بهسختی روی پا ایستادم. شدیداً ترسيدهبودم. نگاهی بهالتماس به ساقی انداختم: مبادا که از من، شکایتی به استاد بکند. چیزی بهخاطرم آمد: سرم را گرداندم و در مقابل استاد سلامکردم. جوابی نداد. صندلیاش را جلو آورد و خودش را به ساقی نزدیکترکرد. سپس در صدایش ضربی از شعر گرفت و گفت:
غم زمانه که هیچش کران نمیبینم/دواش جز می چون ارغوان نمیبینم.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت/چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم.
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر/چرا که طالع وقت آن چنان نمیبینم.
دست چپم را روی بازوی راستم گذاشتم و با دردی که در قوزک پایم حسمیکردم، آرام روی راحتیِ کنارِ در نشستم. ذهنم را پُر از اعتذار کردهبودم؛ چراکه واقعاً با تمام وجودم پشیمان بودم. خوب که آمادهشدم، چشمانم را به چشمان استاد دوختم و گفتم: ببخشید استاد من... اهمیّت نداد. گویی اصلاً نمیشنید. او مردهای بود که حتی کسی که در شعرهایش مُردهبود را هم نمیدید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه