داستانی از پگاه شنبه زاده


داستانی از پگاه شنبه زاده نویسنده : پگاه شنبه زاده
تاریخ ارسال :‌ 4 مرداد 98
بخش : داستان

جفت


دردت به جونم وقتی میومدی ماه طلا به چشمت نخورد؟ هرچی بانگ می زنم نیستش. انگار تیر غیب خورده به جونم. حالم هیچ خوب نیست. کار خودشه. همه کارهاشِ با آب دعا ریختن به حلق بچه هام راه برده. کور بشه هرکی دروغ بگه. کیامرث سر پنجه راه نیوفتاده بود، دیدم زیر گچ ته کتری یه چیزی بود اندازه پولک ناخن. یه پلاستیک که توش یه کاغذ هزارتا کرده بودن. روی کاغذ یه چیزا نوشته بود. کج و معوج. به هر باسوادی نشون دادم سردرنیاورد چیه. گفتن بسوزونش هرچی بوده باطل می شه. از همو اولش چش نداشت ببینم. انگار منه برده بودن هَوو سر او . حج الماس که نمی خواستش. کاکاش اینه گرفت براش. دوتا نَرمیش خداخوب کرده داده بود شیربها. گفت پس فردا همه مالش می مونه برای کی؟ از سرکار اومد دید ماه طلا نشسته. کاکاش هم نشسته بود این بالا. سپرتاسه وِر داد سر قالی ها و زد بیرون. از لای در اون اتاق داشتم می پاییدمش. خودش می دونست. خیلی حواسش بود. اصلا چشم نگردوند دنبالم. چون می دونست از یه جایی می بینمش. آوردنش که پسر بیاره. قربون قدش بام. کیامرثه زدن توی سه جلد خودم. حجی گفت اولی مال خودت. نمی دونم کدوم یکی از این حب ها مال فشار خونه. چشم نداره ببینم. از خداشه بیمرم بره سر صندوق. قفل دولابه خراب کرد بسکه سُک زد به درش. یادگار حجی بود. وقتی اومد دست گذاشت رو همه چی. چینی هام، ظرف و پاتیل مسی ها، استکان زیره ها و رختخواب ها، خرسکی و گلیم ها. حجی گفت این زن من نمی شه که. اومده بچه بیاره. همه ظرفها و قالی ها پیش چشمم زغال بود. همه زندگیِ دادم دستش. اما چیزهای صندوق نه. رخت عروسیمه. مینار حریر با دو ریالی سرتاسری دورش، یه شلوار قری مخمل چاپنی سرخ و یه کلوش سفید، جلیقه و لچک الماس نما و دوتا بند سوزن. همینه توش. چند روز قبل عروسی اومدن خالکوبیدن به دست و پام. جیگرم تش گرفت. حجی وقتی دید از دردش گریه کردم شر به پاکرد. گفت دختر به این قشنگی خال می خواد؟ آش پالش کردین. تا زنده بود جا خال هامه می بوسید. چشماش مثل همو روز نگاه می کرد به چشمام و مثل همو روز جیگرم تش می گرفت. نمی دونم این تش از نگاه حجی بود یا خال. ای امان بَدم میومد ازش وقتی از پیش ماه طلا میومد که بخوابه سر جاش. می گفت برم دست به آب و نیم ساعت بعد برمی گشت. بو عرق می داد. سرنگذاشته می رفت و بی صدا تا صبح از سرم آب داغ می رفت. آفتابِ قسم می دادم که یه کاری کنه بچه دار بشم تا پای ماه طلا کنده بشه از زندگیم. خودم می دونم چرا بچه دونم خراب شد. دایه گفته بود وقت ظهر نرو خاکستون. کی گوش کرد؟ ظهر رفتم سوار برد شیرها. بعد از دایه پرسیدم گفت سایه ت نباید بیوفته رو قبرها، عیب دار می کنه آدمه. دیگه نشد که نشد. کیامرثه تو جون بزرگ کردم. وقتی به شیر بود یه بار ماه طلا رفته بود تا دکه. بچه م گشنه بود. چِر میزد به آسمون. پستون گذاشتم دهنش. گرفتش. غریبی نکرد. انگشتمه گرفت تو مشت. کف دستش عرق کرده بود. نفس نفسش می خورد به پوست سینه م. چشماشه بست که بخوابه. اما ناله کرد که یعنی هیچی نداری. دلم کَند از صداش. زدمش به بغل و رفتم تا دکه. ماه طلا وقتی شیرش می داد هی دستش به یه کاری بند بود و خیالش نبود بچه زیر پستونشه و نمی گفت خفه می شه. داشت با زن مشتی علی حرف می زد. گفتم ای بچه از گشنگی مُرد. کجایی پَ؟ بور شد. اما زورش که نمی رفت. همی الان هم زورش نمی ره. آرزوشه بمیرم. از بیمه حجی هرچی سهم می رسه بش می بره دعا می خره که هی تیر غیب میاد برام. مثل اونبار که نشسته بودم دم در. تو کوچه. سر کرسی پا و تکیه داده بودم به تیر برق چوبیه. الان دیگه سیما برق به یکی دیگه وصلن. اون بَرِ دره بمب زدن. دودش بلند شد به آسمون. هیچ نفهمیدم چه به سرم اومد. صداش اومد و گوشام کر شد. یه چیز سنگین خورد به تیر برق. جفت سرم. اگه الان بیای جاشه نشونت میدم. چوب گردو بود. کَندش. دست بردم برش دارم. اینقدر سنگین بود که زورم نرسید. ها بیا! اینم سر انگشتام که سوخته هنوز جاش دیداره. تش بود انگار. ماه طلا هی میگه: بیا ای دستا تو و ای دستا مو. راست میگه. ناخن هاش همه چپ و چَم راستن. بلده کارکنه. هنوز جون داره دست وپاش. دست و پام سسته. از اول سست بود برا کار. حجی می گفت تو کارنکن. اولش که کلفت داشتیم.  بعدشم که همه گوسفندا مرض گرفتن و گله رفت به نیستی ماه طلا کارا خونه ی کرد. بچه هاشه بزرگ کردم هیچ به چشمش نمیاد. الان فکر کردی کجا رفته؟ رفته طلسم بخره. خسته نشده. بگو عارکن دیگه، طلسمات کاری نیست. چشمم کور تقصیر خودم بود. از او روزی که رسید سرم مثل جن بی بسم¬الله کمر بسته به نابودیم. هی بچه ها از پخت و پزش تعریف می کردن: چه کردی که اینقدرخوشمزه شده؟ ورد خوندی سرش؟ هی ماه طلا دستت درد نکنه! منم اَلو می گرفتم. انگار دُم مار تو بشقابم بود. یه دفعه تو آبگوشتشه پر نمک کردم سر سفره هم گفتم حجی فشار داره اینقد نمک نزن به غذا. شیطون رفت تو جلدم. هرچی حاشا کرد همه پیر بی باور بودن. یه بار رفته بود خیار بگیره ماست و خیار درست کنه، داشتم نمک می ریختم تو دمپخت عدسش که دیدم وایساده دم در. تند همش زدم و گفتم داشت می سوخت، زیرش زیاد بود. دستم لرزیده بود و نمک ریخته بود سرگاز. هیچی هم نگفت ازپدرسوختگیش. می خواست انگشتم زیر دندونش باشه. تا حالا هم نگفته به کسی. سَق می¬زنه بمیرم بره سر صندوق. کوفت هم توش نیست. بذار فکر کنه گنجه. هی جِز بزن براش. معلوم نیست کجا رفته. خودش فقط می دونه کدوم قرص فشارمه. ای قرصایه کیامرث میاره برام. هروقت ناخوشی میوفته بِم میاد پی م که ببرم دکتر. شیوا چهره ش به حجی رفته. چشماش وقتی نگاه می کنه به آدم انگار داره می خنده تو روت. خودش نمی خنده ها. چشماش. از همو لحظه که حجی گذاشتش تو دامنم گرمای کمرش که خورد به رون هام یه مهری ازش به دلم نشست که وقتی بمیرم نیست میشه. نصف شب زاییدش. حجی دنبال سور و سات فردا بود که ساز و دهل بکوبن. همه جمع بودن تو اتاق بالایی. اومدم تو حیاط. شب مَه بود. دیدم تو دوری مسی بزرگه یه چی سیاهی هست. دست زدم بش. خیس بود. بو کردم. بو خون میداد. لی وون بچه بود. ماماچه گذاشته بودش تو حیاط. نگفته بود یه حیونی میاد می خورش و بچه م جَوون مرگ میشه. بیلچه از تو آغل برداشتم و دوریه بردم پایین دم دره. همه چی یه رنگ دیگه بود تو شب مَه. سنگ و ریگ  برق میزد. انگار از آسمون نقره باریده بود سر زمین. دوری خون تو دستم می لرزید. دلم مثل دوری شده بود. پای بلوط پیره نشستم و دوریه گذاشتم به گل و چاله کندم. اشکم با گل چاله قاطی میشد. لبامه می گزیدم که صدام بلند نشه. صدای آب از تو دره میومد و صدای سگا. آرمون داشتم سبک می¬شدم و آب دره می-بردم یه جایی که الماس هرچی بگرده نَجورم. با چنگ گِلا چاله ی در آوردم و دیگه دستم نمی رسید به ته گودال. دوری خالی کردم توش. هیچی معلوم نبود. همه چی سیاه بود. همه چی بو خون میداد. ته دلم اومد بالا. سرمه کشیدم لب دره و هرچی تو دلم بود ریختم بیرون. ماه آسمونه قسم دادم عمرمه تموم کنه که دیگه سیر بودم ازهمه چی. چاله که پر شد با پا سفتش کردم که حیونی نتونه بکنش.
تو خونه مثل بازار شام بود. یکی می رفت و یکی میومد. حجی پیشونیمه بوسید. چشماش می خندید. تا کیامرثه گذاشت تو دامنم خمیازه کشید. زبونش سفید بود از شیر. ماه طلا فقط شیرش داده. خودم به سرانجام رسوندمش.
ای ماه طلا! کجا بودی پَ؟ ای قربون قدت. یه حب فشار بم بده دست و پام سسته یه گیلاس آب هم بم بده ...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : فرزاد سلیمانی - آدرس اینترنتی : http://

به امید یک رمان بلند وزیبا