داستانی از شیرین ورچه

تاریخ ارسال : 29 اسفند 03
بخش : داستان
خرمگسها نمیمیرند
غروبی روی مبل ولو شده بودم و مجله ورق میزدم که وزوز خرمگسی از پشت پنجرهی سالن، چپید توی گوشم. از بچگی خرمگسهای زیادی کشتهام. یادم میآید بعد از له کردن، از نزدیک نگاهشان کردهام و زیر و بالشان را چرخاندهام که بفهمم دقیقاً چه بلایی سرشان آمده. مامان دوست داشت دکتر شوم. اما من دوست نداشتم. فقط از قسمتِ کالبد شکافیاش خوشم میآمد. خیلی کنجکاو بودم ببینم توی هر چیزی چه جوریست. از وقتی جارو برقی نداشتیم و مامان با جارو دستی خانه را نظافت میکرد، میکشتمشان. مگسها را با دست میگرفتم اما چندشم میشد خرمگسها را اینطوری بکُشم. با جارو میزدم توی سرشان. بعد یک شاخهی بلندش را میکَندم و جسد متلاشی شده را پشت و رو میکردم و به کرمهای ریزی که از تنشان بیرون ریختهبود و یکییکی میمُردند و خشک میشدند خیره میشدم. اولین بار که فهمیدم توی تنشان کرم است، عُقم گرفت، اما بَعد از آن دیگر برایم عادی شد. آنقدر زُل میزدم تا اینکه همهشان بمیرند. بعد با دستمالی چیزی پاکشان میکردم و میانداختم توی سطل. نمیدانم از کجا شنیده بودم آدمها هم توی سَر و تَنشان کرم دارند. بعد از شستنِ دست، حالم جا میآمد. فکر میکردم مغز خودم تمیز شده.
بعد از گرفتنِ جاروبرقی الکترولوکس که مامان از فروشگاه کوروش خرید، خیلی چیزها عوض شد. کلی ذوق کرده بود کیسههای یک بار مصرف دارد و مجبور نیست آن خندق بلای هووِر را که مثل شکم تمساح بود خالی کند. من هم خیلی ذوق کردم. سرش را در میآوردم و با خرطومش، زندهزنده میکِشاندمشان توی کیسهی جارو برقی. بازی خدا و پیغمبری برای خودم میکردم. من در نقش خدا طوفان راه میانداختم و مگسها در نقشِ یونس، میرفتند توی شکمِ نهنگ ولی بعدش یادم میرفت دنبال کنم ببینم میتوانند زنده بیرون بیایند یا نه؟ البته گاهی برای خودم قصه سر هم میکردم که لای آن همه آتوآشغال و گرد و خاک، دنبال غذا میگردند و دل و رودهی جاروبرقی ممکن است برای آدم چنگی به دل نزند اما برای خرمگسها و مگسها و حتی سوسکها انبار بزرگی از غذاهای لذیذ است.
خرمگس، دوباره ویزویزش بلند شد و رفت پشت پرده و ساکت شد. یک بار وقتی با شیما طراحی میکردیم، خرمگسی از لای پنجره آمد توی اتاق. آن موقع دیگر به کالبدشکافی فکر نمیکردم. دلم میخواست نقاش شوم. از سالوادور دالی خیلی خوشم میآمد. با دمپایی، پشه گُندهها را روی دیوار لِه میکردم و دورش را با مقوا قاب میگرفتم. خرمگس چرخی زد و لحظهای نشست روی چراغ پایه بلندی که همیشه موقع کار کردن روشن میکردم. نورش چشم آدم را میزد اما سایهروشن خوبی برای در آوردن حجمشان درست میکرد. هر کدام یک تخته شاسی گرفته بودیم دستمان و داشتیم از یک کوزهی گِلی ماست و سیبی که چیده بودیم روی پارچه، طرح میزدیم. شیما گفت« لامصب! تا نرینه به اعصابمون، ول نمیکنه حالا».
خرمگس پرید و چند بار دور سر و صورتش چرخید. او هم با حرص داشت هوا را سیلی میزد که یکهو غَشغش زد زیر خنده و گفت« اگه میشناختت، پاشو تو این اتاق نمیذاشت. بدبخت». آب دهانم را قورت دادم و به دو رفتم از توی آشپزخانه دستمال نمدار آوردم. صبر کردم یک جا بنشیند و آرام بگیرد. دوباره نشست روی پایهی چراغ. جای خوش دستی نبود. سرش رو به پایین بود و نور افتاده بود به پشتِ براق و چشمهای مرکبش. داشت دست میمالید به هم. انگار یک چیز خوشمزه گیرش آمده باشد و بگوید بَه به. خرمگسها را باید از جلوی سرشان غافلگیر کرد. یعنی باید از روبرو بهشان حمله کرد. هیچ خرمگسی دندهعقب پرواز نمیکند. باید جلوی سرشان کمین کرد و فرصت نداد از باندی که روی آن فرود آمدهاند، بپرند و از دست شکارچی فرار کنند. دستمال را مثل شلاق توی دستم گرفتم و امانش ندادم پرواز کند، با تمام زورم کوباندم رویش. اگر بار اول موفق به زدن خرمگس نشوی، دیوانهوار میچرخد و دیگر راحت نمیشود شکارش کرد. صدای وزوزش هم دو سه برابر میشود. انگار عربدهکشی میکند که دشمنش را بترساند. اما آن دفعه موفق شدم با اولین ضربه از پا در بیاورمش. چهار چنگولی افتاد روی موکت. من و شیما خم شدیم که از نزدیک مطمئن شویم از پا در آمده یا نه. کرکهای سیاه و پرپشتی روی تنش داشت. از آن خرمگسهای سبزِ براق بود.
مجلهها را چند روز پیش، از زیر زمین در آورده بودم. یک دورهای نشنال جغرافی میخریدم. از حیات وحش خوشم میآمد. اما یکیش خیلی قدیمی بود. حتم وقتی با شیما سراغ آن کتابفروشی دست دوم خیابان منوچهری میرفتیم، خریدم. عکسهای جالبی از ایران داشت. حساب کردم دقیقاً صد سال پیش چاپ شده بود. خرمگس دوباره خودش را کوباند به شیشه و ویز ویز کرد.
عکسهای مجله سیاهوسفید بود. زیر اولین عکس نوشته بود«یک نیروی پلیس در تهران». شَقو رَق، مثل شمشیری که دستش گرفته بود، ایستاده و لبخند غرورآمیزی روی لبش داشت. کلاه استوانهای پشمی با آرم شیر و خورشید سرش بود. سبیلهای پر پشت و سیاهی داشت. روی لباس فرم، کمربندی را سفت بسته و دست به کمر، بند تفنگش را هم گرفته بود. شلوارش را توی ساقبند چپانده بود ولی گیوه پایش داشت.
باد ملایم و خنکی از درز پنجره میآمد داخل و نورِ ماه، از لای پردههای نارنجیِ شکم دادهی سالن، میخزید روی سرامیکها. دوباره وزوزش پیچید توی گوشم. سنگین و سر حال بود. هنوز نمیدانم دقیقاً چقدر عمر میکنند. دو هفته؟ سه هفته؟ شاید هم بیشتر. یعنی چند نسل از خرمگسها را در طول زندگیام دیده بودم؟ آب دهانم را قورت دادم. مجله را ورق زدم. دو زن جوان با لباس سنتی. شلیته و شلوار. یکیشان لچک سفید سرش داشت و کت تنگ و کراواتی طرحدار بسته بود که از لای روسری عین شمشیر رو به پایین، سیخ روی سینهی بزرگ و برآمدهاش بود. صورتِ تپل و سفتش مثل بادکنک بود. آن یکی بی روسری؛ موی پرپشت و سیاهی داشت که گیس بافته و پشت شانهاش گم شده بود. چهرهی مغرور و قدی بلند داشت. انگار مطمئن بود قشنگ است. مثل مجسمه، سیخ ایستاده بود. دخترِ لچک به سر، دست به کمر زده و یک جور طلبکاری به دوربین خیره بود اما آن یکی نیمرخ بود و یک شاخه برگ گیاهی شبیه دیفنباخیا دستش داشت. پای یک دیوار کاهگلی ایستاده بودند. انگار یک عالمه مگس و خرمگس پرسه میزد توی عکس. پر از دوندونهای تیره بود.
از روی مبل بلند شدم و گوشم به ویز ویز و حواسم به عکسها، رفتم آشپزخانه چای ریختم. تا کمی خنک شود، مجله را ورق زدم. عکسِ مردی که پابرهنه با یک خیکِ آب و پشتِ قوز کرده توی کوچه داشت راه میرفت. زیرش نوشته بود «فروشندهی آب در تهران». نمیتوانستم تصور کنم صد سال پیش، آدمهایی بودهاند که با مَشک راه میافتادهاند توی کوچهپسکوچه و به ملت آب میفروختهاند. سرم به خارش افتاد. باید میرفتم حمام. دوباره چِپ و چِپ خودش را کوباند به شیشه. دمپایی لا انگشتیام را در آوردم ولی دوباره پام کردم. باید صبر میکردم خسته شود.
صفحهی بعدی«سفر دو زن امریکایی به ایران». دو زن نشسته بر کجاوه دو قلو، پشت قاطر. جوراب و کفش سفید پایشان کرده بودند. ساقشان جوری آویزان بود که به نظرم آمد مثل دختربچهها در حال تکان دادن بودهاند که عکاس، ازشان عکس گرفته. یکیشان از این کلاههای ندیمهای سرش بود و آن یکی چیزی سرش نبود. توی عکس معلوم نبود کجاست اما مردی که افسار قاطر دستش بود، کلاه بختیاری سرش داشت و کت بلند که با دستاری دور کمر، بسته بود. مرد دوم با کلاهی کوچکتر، کمی دور تر کنار اسبی ایستاده بود. انگار بخواهد از بقیه کمی فاصله داشته باشد. حتماً کلی مگس و خرمگس هم دور و بر اسب و قاطر میپلکیده. بعد فکر کردم از شیما بپرسم ببینم خرمگسهای ترکیه چه جوریاند. مطمئن بودم اول لیچار بارم میکند. بعد غش غش میخندد.
وز وز خرمگس دوباره بلند شد. دیگر حوصلهی شکار با جارو برقی ندارم. در آوردن جارو و جمع کردنش سخت است. آن وقتها خوب بود که مامان جمع و پهنش میکرد. من هم به این بهانه که اتاقم را خودم میخواهم تمیز کنم، جارو را میکشیدم توی اتاق و کارم را میکردم. بعد دوباره میگذاشتمش دمِ در. لنگه دمپاییام را در آوردم و رفتم پشت پنجره. لکههای قهوهای چرک، گُله گُله روی پردهی نارنجی پخش بود. باید میشُستمشان. پودر لکه بَر اینجور وقتها معجزه میکند. گوش تیز کردم. دم غروب ردّشان را فقط از صدا میشود گرفت. نزدیکش بودم. کوباندم روی شیشه. ضربهام خطا رفته بود. دیوانهوار خودش را میکوباند به شیشه. دمپایی را انداختم زمین و پام کردم. کلید چراغ بالکن را زدم. نشنال جغرافی را توی دست لوله کردم. رفتم پشت پنجره. چند بار زدم به شیشه. باز صداش بلند شد. خسته شده بود. سایهاش را دیدم. با تمام زورم کوباندم. لکِ ریزی افتاد روی پرده. لِه و طاقباز روی زمین بود. این یکی شفیره نداشت. لابد نر بود. مجله را خاک انداز کردم و با دستمال، هُلش دادم. بعد بردم انداختماش توی سطل زباله. روی جلد عکس نداشت. حاشیهای زرد بود با زمینهی کِرمِ چرک. زیر اسم درشت مجله، نوشته بود«Modern Persia and Its Capital». یک لکِ خاکستری خیسِ لزج مالیده بود روش. به کرمهایی که بعضیها توی مغزشان دارند فکر کردم. دستمال کشیدم. بدتر شد. نمیشد کاریش کرد. به خوردش رفته بود. کاغذ با پارچه و پرده و شیشه فرق دارد. نمیشود با شیشه شور و لکهبَر تمیزش کنی. انگار سایهی خرمگس چسبیده بود به جلد و توی قاب مجله جا خوش کردهبود.
لینک کوتاه : |
