داستانی از مجتبی مقدم

تاریخ ارسال : 29 اسفند 03
بخش : داستان
گمشده
باران تندتر شده بود و تکاپوی مردم هم. بیشتر آدم ها می رفتند توی مغازه ها و عده ای هم زیر سایبان ها ایستاده بودند. دستفروش ها دستپاچه بساط شان را جمع می کردند و به آسمان فحش می دادند. به شراره نگاه مي كنم كه انگشت اشاره اش را روي لبه ي انتهايي كفش طبي مي كشد تا پاي راستش توي آن جا بگيرد. جوراب رنگ پايش را توي دست گرفته. فروشنده ی زن عصبي لبش را مي جود و غرولند مي كند: جوراب كه بپوشي راحت تر پا مي ره.
شراره سر پايين و نفس زنان جوابش را مي دهد: بيشتر وقتا جوراب نمي پوشم. مي خوام ببينم بي جوراب تو پام چطوره.
فروشنده ي زن شانه بالا مي اندازد. با هم چشم تو چشم مي شويم. نگاهش طوري ست كه دستپاچه مي شوم. خيلي وقت مي شد كه نگاهي دلم را نلرزانده بود. صاحب کفش فروشي از كنار شراره و فروشنده ي زن مي گذرد و می آید دم در و سیگاري روشن می کند: بارون مونم دیقه نودی یه! مث همه چي مون!
و به من نگاه می کند. منتظر است تاییدش کنم. لبخند کم رمقی می زنم. به خاطر شرایط بد تولید و وضع خراب بازار و تحریم ها حقوق و پاداش را دقیقه ی نود دادند. به خاطر مریضی پرنیان و هزار گرفتاری ریز و درشت دیگر خانه تکانی و خرید عید ماند برای دقیقه ی نود. هر جا گذرم می افتد و با هر کس سر گپ باز می شود همه از دقیقه نودی بودن می نالند و بعد که غرهاشان را می زنند و آرام كه می شوند، شروع می کنند به توجیه کردن و اینکه همین است و کاریش نمی توان کرد. عابري بهم تنه مي زند. باران تندتر شده و اين بار چپ مي بارد و آنهايي كه زير سايبان ايستاده اند را هم خيس مي كند. چند نفري مي دوند. جمعيت توي پياده رو حلزوني حركت مي كند. سر راه شان ايستاده ام و مجبورم هي جا به جا شوم تا رد شوند. وسوسه مي شوم و فروشنده ي زن را ديد مي زنم. دارد كفش هاي پسند شده ي شراره را توي جعبه مي گذارد. يك لحظه بر مي گردد و همان نگاه قبلي را تكرار مي كند. شراره حواسش نيست. باز تنه مي خورم. فروشنده ي مرد، صاحب کارش را صدا می زند: آقا مهدي! تو اين كارتون هم از فاكتورا خبري نيس.
صاحب كفش فروشي با غيض نصفه ي سيگار را مي اندازد توي چاله ي آبي كه قطره هاي درشت باران هر لحظه به حجمش اضافه مي كنند و مي رود توي مغازه: اينم از جنس ديقه نودي! دوباره همه ی كارتونا رو بگرد.
پرنيان با لب و لوچه اي آويزان مي آيد بيرون و مي چسبد به پايم. دستي به موهايش مي كشم: چته؟
زير لبي غر مي زند. صدايش مثل جير جير موش است. خم مي شوم: نشنيدم چي گفتي؟!
- مامان همه اش واسه خودش مي خره. واسه من هيچي نخريده.
دماغش از سرما سرخ شده. با كف دست آرام مي مالمش: پس اين بلوز دامن چيه كه گرفته واست؟
- دستت سرده.
دستم را بر مي دارم. اشك توي چشم هايش جمع مي شود. دندان هايم را روي مي سابم. تازگي ها اشكش دم مشكش شده و سر هر چيز بي خود و با خودي بي صدا اشك مي ريزد. باز صدايش جير جير ِموش مي شود: واسه خودش بلوز دامن و مانتو و شال گرفته...الانم كفش گرفته...واسه من فقط بلوز دامن...دوس شون ندارم.
روي دو پا مي نشينم تا صورتم روبروي صورتش باشد. بازويش را مي گيرم. پالتويش نم دار است: خب حالا چي شده مگه؟! واسه تو هم مي خره. يه كم دير تر مي خره. همين طوري داريم مي ريم جلو و مغازه هاي بعدي واسه تو مي خره.
اشك هايش بيشتر مي شود. متوجه ی فشاري مي شوم كه به بازويش مي دهم. زودي دستم را بر مي دارم. از عصبانيتم عصباني تر مي شوم. بغلش مي كنم و پيشاني اش را مي بوسم. مدتي ست به شراره حساس شده و بدجور به او حسادت مي كند. طوري شده كه ديگر جلوي او شراره را نمي بوسم.
- چشه؟
شراره پشت سرمان ايستاده. كفش ها را خريده و پولش را حساب كرده: هيچي!
شراره دردش را نگفته مي فهمد. بغلش مي كند و مي بوسدش. با بغل و بوسه ی چند دقيقه قبل خودم كه مقايسه اش مي كنم مي بينم که مال من هيچ طعم و رنگ و مزه اي ندارد. براي بار آخر به فروشنده ي زن نگاه مي كنم. بر مي گردد و با نخوت و تحقير نگاهم مي كند. جا مي خورم. سعي مي كنم اما ناراحتي ام بيرون مي زند. پشت سر شراره و پرنيان راه مي افتم. از اينكه رو دست خورده ام بور مي شوم و هيچ طوري نمي توانم از خودم مخفي اش كنم. به سختي از بين جمعيت جلو مي رويم. شراره جلوي يك لوازم آرايشي مي ايستد. ويترين رو باز مغازه نيمي از پياده رو را گرفته. روي اجناس توي ويترين زده حراج با تخفيف سي درصدي. شراره چند رژ لب بر مي دارد و خيلي سريع از چند زن ديگر زير و بم ديگر لوازم را در مي آورد. هميشه از اين توانايي زن ها تعجبم مي گيرد و نمي دانم چرا ياد مورچه ها مي افتم. انگار مي توانند با چند جمله و يكي دو اشاره و نگاه معني دار خريد تكي شان را به يك خريد دسته جمعي تبديل كنند. شراره مشغول عروسك هاي مغازه ی كناري مي شود. فروشنده ی زن مغازه با عشوه و ناز قيمت و خاصيت رژ ها و پن كك ها و قلم ابرو ها و خط لب و سايه چشم ها را مي گويد و به من هم نگاهي مي اندازد و مثل زن فروشنده ي قبلي توي نگاهش اشاره ي گنگي را مي خوانم. به خودم مي گويم لابد اشتباه مي كنم. خيلي وقت است خيابان نيامده ام و اين اواخر آن قدر درگير كار بوده ام كه سر و وضع ام را به كل ناديده گرفته ام و شايد همين بي خبري از خودم باعث شده كه با يكي دو تا نگاه بهم بريزم. مردي از داخل مغازه مي آيد جلوي در. دو تا فروشنده ي زن ديگر داخل اند و به مشتري ها مي رسند. اجناس توي مغازه بي تخفيف اند. به شراره نگاه مي كنم. سرش گرم وارسي كرم هاست. جز يكي دو بار و چند اظهار نظر يكي دو جمله اي توي خريدهايش دخالتي نداشته ام. پذيرفته كه ايفاي نقش ام در همين حد باشد. آمده ايم تا خريد مهم خانوادگي شب عيد را انجام بدهيم اما حضور من فقط در حد همراهي ست. درستش اين است كه بروم جلو و بگويم كه برود داخل مغازه و جنس با كيفيت بردارد يا اصلا برويم يك مغازه ی درست و حسابي ديگر اما نمي روم. با يك پشتكار بي نظير نهايت صرفه جويی را در خريدهايش مي كند. زندگي با آدم بد سليقه و كم پولي چون من و حقوق هاي چند ماه عقب افتاده ي كار بي ثباتم آموزگار خوبي برايش بوده. مرد صاحب مغازه به زن هاي جلوي ويترين مي گويد: اين كيفيت و قيمت هيچ جا پيدا نمي كنيد. بخريد كه پشيمون مي شيد.
و به رژهاي توي دست يكي از خانم ها اشاره مي كند: بيست و چهار ساعته اس. هم ضد آبه، هم ضد خاكه، هم...
و به من نگاه مي كند. بي هوا مي گويم: هم ضد بوسه.
زن ها و بيشتر از آن ها، زن فروشنده مي خندند. شراره مثل برق گرفته ها نگاهم مي كند و سرخ مي شود. به قصد مزاح نگفته بودم. يك رژ خوب از ديد من رژي بود كه وقت بوسيدن پخش نشود و صورت هر دو طرف را به گند نكشد. زن فروشنده خيره نگاهم مي كند. مرد آرام كنار گوشم مي گويد: چايي بيارم برات. داخل مغازه هست.
تشكر مي كنم و به خاطر حضور مرد از نگاه فروشنده ي زن فرار مي كنم. شراره چند قلمي از اجناس را مي خرد و دست پرنيان را مي گيرد و بي اعتنا به التماسش براي خريد عروسك باربي مي رود. سري به خداحافظي براي صاحب مغازه تكان مي دهم و دنبال شان مي روم. باران هم بعد از وقفه اي چند دقيقه اي بارشش را از سر مي گيرد. چند نفری کنار هم بساط فروش چتر پهن كرده اند. پرنيان به چترهاي بچگانه و بعد به من نگاه مي كند. توي خانه چتر دارد. اول صبح كه راه افتاده بوديم خبري از باران نبود. درستش اين است كه برايش چتري بخرم اما جوري نگاهش مي كنم كه انگار متوجه نشده ام. شراره پا كند مي كند: خسته شدي؟
آرام مي گويم: نه.
- مي خواي يه جا بشينيم استراحت كنيم؟
- تو خيابون؟!
شانه بالا مي اندازد. قبل آمدن به خودم گفته بودم كه چند خط بيشتر از ظرفيتم تحمل مي كنم تا همه ی خريدها را انجام بدهد. بيشتر از هر وقت ديگري براي خريد بي حوصله بودم. مي دانستم دارم در حق اش اجحاف مي كنم اما خلق و روحيه ام نمي گذاشت كار بيشتري كنم و او هم به همين حضور راضي بود. يا حداقل من فكر مي كنم راضي باشد. روسري كوچكي از كيفش در مي آورد و روي سر پرنيان مي كشد و كاغذ خريدش را نگاه مي كند: يكي دو جا ديگه رو كه بريم نوبت تو هم مي شه.
توي چهره ام چين مي افتد: نمي خواد.
- خيلي وقته لباس نخريدي. نيازه.
- فقط خودت و پرنيان و خريد تنقلات و خوراكي.
خشم پنهان توي صدايم را تشخيص مي دهد و حرف را كش نمي دهد. دست پرنيان را مي گيرد و مي روند توي يك فروشگاه بزرگ. برايم پيامك مي آيد. بازش مي كنم. از طرف بيژن است. بيست و نه اسفند، روز ملي شدن صنعت نفت به دست محمد مصدق و ياران فرزانه اش را تبريك گفته و خواسته كه براي ديگران هم بفرستم. برايم روي فلش مموري چند تايي مستند تاريخي از جمله در مورد زندگي شخصي و سياسي مصدق زده بود تا ببينم. صف اول همه ي اعتصاب ها و اعتراض ها توي شركت ايستاده و براي حقوق كارگرها تا حالا هزينه ی زيادي پرداخته. آن اوايل بهش حسادت مي كردم و اين اواخر هر چه سعي مي كنم نمي فهم مش. شايد هم ديگر خودم را نمي فهم ام. بيشتر از هر وقتی خنثي و بي تفاوت ام. دستفروشي بي اعتنا به خيسي لباس هاي بساط اش روي سكو مي رود و بازار گرمي مي كند: حراجه...خانم ها، دخترا...حراجه...مفت ِ مفت...انواع لباس زنانه، تاپ و ساپورت با قيمت استثنايي...حراجه، انقلابه...
ب انقلاب را مي كشد و لحن طنازانه اي به صدايش مي دهد. توي تبليغ اش كنايه اي تشخيص مي دهم اما باورش برايم سخت است كه تفكر يك دستفروش بتواند اين بازي را با كلمه ي انقلاب بكند. شايد هم اين برداشت من است. بي اختيار لبخندي روي لبم مي نشيند و چهره ام باز مي شود و متوجه مي شوم از صبح نگاهم گرفته و اخمو بوده. چشم ام مي افتد به چند سبزه ي له شده. هنوز نه سبزه گرفته ايم و نه ماهي گلي و نه سين ديگري از سفره ی هفت سين. باران از رمق مي افتد. موتور سه چرخي روبروي پاساژ مي ايستد و راننده ی لاغر و لاجون اش پياده مي شود تا گوني بزرگي را از آن پايين بياورد. درستش اين است كه بروم كمكش وقتي مي دانم نمي تواند. مي روم. لبخند مي زند. گوني را پايين مي آوريم و ورودي پاساژ پايين مي گذاريم. كارگرهاي مغازه را براي بردن آن صدا مي كند. پاكت سيگارش را بيرون مي آورد و تعارف مي كند. دستم بالا مي آيد تا به نه تشكر كند اما نخي بر مي دارد. شش هفت سالي مي شود كه ترك كرده ام. حوصله ی فكر كردن به اينكه چرا سيگار را برداشته ام ندارم. نمي گذارم روشن اش كند و سيگار را توي جيب بغل كاپشن مي گذارم. راننده ی موتور سه چرخ سيگارش را آتش مي زند: همين نيم ساعت پيش موتور از دست پليس آزاد كردم. گفتن بد جايي مي ايستي و باعث ترافيك مي شي. گفتم همه ي موتوري ها اونجا واميستن. گفتن نبايد وايسن. گفتن موتورت تا بعد عيد ضبطه. گفتم تا بعد عيد خرج زن و بچه ی من شما مي دي؟ كلي داد و فرياد كردم و التماس كردم تا با پنجا هزار جريمه سر و ته اش هم اومد.
پك عميقي به سيگارش مي زند: حالا واسم دويس و پنجا هزار ديگه مونده تا همه ي خرج و برج عيد باش سر كنم. قبلش واسه يه مهندسي بار بردم. بش گفتم كه كل پول من باسه عيد اينقده. باورش نمي شد. مي خنديد كه خرج حموم و سلموني سگ زن من فقط يه مليونه. چيكار مي كني با دويس و پنجا هزار آخه؟!
گوشه ی چشم و گونه ي چپش مي پرد وقتي از خرج خودش و سگ زن مهندس مي گويد. پك عميق ديگري مي زند: البته خوشبختي به اين حرفا نيست. كي گفته پول خوشبختي مي ياره. من آدم قانع و راضي ايم. درست نمي گم؟
لجوجانه جوابش را نمي دهم. اين ها را گفته تا تاييدش كنم و كمي از دردي كه خودش هم دقيقا نمي دانست چيست كم كند. لجم مي گيرد از مهندس و زن مهندس و سگ شان. با اينكه كسي پولدار باشد و چطور خرجش كند مشكلي ندارم اما اينكه آن را توي سر يكي ديگر بكوبد اذيتم مي كند. موتور سه چرخي بايد مي زد توي دهان مهندس نه اينكه اينجا دنبال تاييد من باشد. از اينكه كمكش كرده ام پشيمان مي شوم. صداي داد و بيداد حرف مان را مي برد. دستفروشي با چند كارگر شهرداري حرفش شده. كارگرها لباس ها را توي وانت مي اندازند و يكي شان بنري را به تير چراغ برق آويزان مي كند كه رويش نوشته شده شهرداري طبق قانون براي حمايت از بازار اقدام به جمع آوري دست فروش ها مي كند. دستفروش بنر را مي كند و زير پا می اندازد و با صورتي بر افروخته و گردني رگ آورده تهديد مي كند و به خدا قسم مي خورد كه خودش را با بنزين مي سوزاند. كار بالا مي گيرد و با هم دست به يقه مي شوند. چند پليس از سر خيابان به طرف شان مي آيند. موتور سه چرخي كونه ي سيگار را مي اندازد و موتورش را روشن مي كند: برم تا از اين بدتر نشد. خدافظ.
پليس ها به دستفروش دستبند مي زنند. پيرمردي وساطت مي كتد: صلوات بفرستين دم عيدي.
مي روم توي فروشگاه تا از سر و صدا دور باشم. هرم گرما و عرق توي صورتم مي خورد. از شلوغي جاي سوزن انداختن نيست. چشم مي گردانم تا شراره و پرنيان را پيدا كنم. صف صندوق زن ها طولاني تر از مردهاست و فروشنده ي زن با مردي حرفش شده كه معترض است چرا فروشنده بيشتر زن ها را رد مي كند. فروشنده به تعداد بيشتر خانم ها اشاره مي كند و مرد جواب مي دهد كه مردها هم تعدادشان زياد است اما چون قدش بلند است و قد زن كوتاه است و كوتوله، نمي تواند صف مردها را ببيند. چند نفري مي خندند. از وقاحت مرد متعجب مي شوم. فروشنده ي زن فقط مي گويد كه كوتاه و كوتوله نيست و به كارش ادامه مي دهد. احساس خفگي مي كنم. بر مي گردم بيرون. باران شلاقي مي بارد و كف خيابان حالا حسابي گلي شده. دانه هاي باران با شتاب به سطح آب آكواريومي پر از ماهي گلي مي خورند و آن را آشفته مي كنند. يك حاجي فيروز با دايره زنگی اش عيد را تبريك مي گويد و زير باران قر مي دهد. پرنيان خيلي دوست دارد يكي شان را ببيند. حوصله ی برگشتن به فروشگاه و پيدا كردن اش را ندارم. تا پيدايش كنم هم حتما اين يارو غيبش مي زند. گوشه اي مي ايستم و به عبور حاجي فيروز و آدم ها نگاه مي كنم. چند ساعت ديگر سال كهنه مي رود و سال نو مي آيد اما من همچنان كهنه ام و آمادگي هيچ نو شدني را ندارم. صداي جيغ و گريه نگاه ها را بر مي گرداند سمت يك مانتو سرا. زني گريان و آشفته توي پياده رو اين طرف و آن طرف مي دود و با صداي بلند مي گويد بچه ام. چند تايي زن و مرد دور و برش جمع مي شوند. بي اختيار جلو مي روم. شكسته شكسته و هق هق كنان مي گويد كه بچه اش گم شده. زني چادري مشخصات بچه را مي پرسد و اينكه كي و كجا گم شده. رنگ زن پريده و قطره هاي باران از لاي موهاي فرش قاطي اشك ها مي شود. مي گويد كه بچه اش پسره. سه سالشه. پيراهن سفيد و شلوارك لي آبي و موهايش فرفري. نيم ساعت پيش رفته است توي مانتو سرا و با هم بوده اند و يك لحظه نگاه كرده و ديده كه نيست و همه جاي مغازه را گشته و اثري از او پيدا نكرده. كسي اشاره مي كند برود پيش پليس بازار. زن راه مي افتد. مي نالد و مي دود. آشفته تلفن اش را در مي آورد و زير باران دور مي شود. به دور و برم نگاه مي كنم. به ورودي مغازه ها و طول پياده رو تا اثري از يك پسربچه ی گريان و گيج ببينم. پيرمردي مي گويد كه بچه حتما هنوز توي مانتو سراست. رفته يك گوشه اي و سرش گرم بازي ست. يكي ديگر جوابش را مي دهد كه هيچ بعيد نيست كه کسی دستش را گرفته و دزديده باشد. زني مي گويد واي به دل مادرش و زن ديگري تقصير را از مادر بي حواسش مي داند و شماتتش مي كند. در اين بين زن جوان بارداري خون دماغ مي شود. شوهرش دستمالي دستش مي دهد و مي خواهد كه آرام باشد. با تاخير دنبال رد زن راه مي افتم و به آن سر خيابان مي روم. باران يك دفعه اي بند مي آيد. با دقت بيشتر دور و بر را نگاه مي كنم. به جاي سرنخي از بچه تپش قلب پيدا مي كنم. اگر پيدا نشود يا جور ناجوري پيدا شود سرنوشت يك خانواده براي هميشه تغيير مي كند. بغض نابهنگامي گلويم را مي گيرد. هول زده داخل مغازه ها را نگاه مي كنم. به واكنش شوهر زن فكر مي كنم و به تاواني كه زن بايد بپردازد. به احتمالات مختلفي فكر مي كنم كه مي تواند سرنوشت بچه ی گمشده و خانواده اش باشد و عمق فاجعه اي كه يك گم شدن ساده مي تواند به وجود بياورد مي ترساندم و مضطرب ترم مي كند. به سر خيابان مي رسم و اثري از زن نيست. به يكباره يادي از گذشته مي آيد و ذهنم را در بر مي گيرد. هشت ساله بودم و با پدر و مادرم آمده بودم بازار براي خريد. خسته و كلافه از اين مغازه به آن مغازه رفتن دلم مي خواست هر چه زودتر برگرديم خانه. صدايي از بلند گو باعث شد بيشتر آدم ها بايستند. صدا مي گفت كه پسربچه اي چهارساله گم شده و از يابنده مي خواست او را به مسجد بازار تحويل دهد و پدر و مادرش را از نگراني برهاند. همان لحظه دلم خواست من جاي آن بچه بودم. تصور مي كردم گم مي شوم و سر از جاي ديگري در مي آورم. آن قدر توي تصور گم شدنم غرق بودم كه متوجه ي فشاري كه به انگشت هاي مادر مي دادم نبودم. هم دلم مي خواست گم و گور شوم و هم ناخودآگاه با فشار دست مادر مي ترسيدم از او جدا شوم. حالا بعد از سي و دو سه سال به يكباره اتفاقي را كه فراموش كرده بودم را به ياد آوردم. یادآوری آن اتفاق توانم را تحليل می برد. باورم نمي شود هشت سالگي ام مي خواسته گم و گور شود. مسيري كه آمده بودم را برمی گردم. حتما حالا شراره و پرنيان جلوي فروشگاه انتظارم را مي كشند. زن و بچه ی گمشده اش آرام آرام از ذهنم دور مي شوند و ترس و اضطراب جايش را به آرامش مي دهد. نمي دانم چرا مثل چند دقيقه قبل نگران سرنوشت شان نبودم و آنها را اتفاقي از سال كهنه مي دانستم كه تا چند ساعت ديگر مي روند و جاي شان را به سال نو و اتفاقات نو مي دهند. پرنيان لباس مادرش را مي كشد تا او را متوجه ی آمدن من كند. جلوي فروشگاه زير باراني كه باز شروع به باریدن کرده و نم نم مي باريد ايستاده بودند. شراره با ديدنم دست پرنيان را مي گيرد و جلو مي آيد: كجا بودي؟!
مي خواهم جريان را بگويم اما لزومي نمي بينم حالش را بد كنم: هيچ جا. رفتم يه قدمي زدم.
توي صورتش اخم مي نشيند اما چيزي نمي گويد. پرنيان خريدها را نشانم مي دهد: كلي واسه منم چيز خريد ماما.
- مباركه.
شراره به ساندويچي ته خيابان اشاره مي كند: بريم يه چيزي بخوريم؟
ساعت را نگاه مي كنم. سه ي بعد از ظهر است و تا شب اين خريد ادامه دارد. چند تايي از كيسه هاي خريد را از دستش مي گيرم و راه مي افتيم سمت ساندويچي. به پرنيان نگاه مي كنم و بعد به شراره. اگر يك وقت به سرشان بزند گم شوند چي؟ در اين لحظه برايم پذيرفتني ست كه همه ي آدم ها دست كم يكبار در زندگي شان خواسته باشند گم شوند يا از فكر گم شدن خودشان يا ديگري ترسيده باشند. وارد ساندويچ فروشي مي شويم. شراره سفارش دو تا همبرگر و يك فلافل مي دهد. درستش اين است كه سفارش دندان گيري تري بدهم و فكر پولش نباشم. كار درست را انجام مي دهم. سه تا هات داگ پنيري با شاني سفارش مي دهم و تا آماده شدن شان مي خواهم كه يك ظرف سيب زميني بدهند و به پرنيان چشمك مي زنم. شراره نگاهم مي كند. لبخند مي زنم و مي خواهم كه بنشيند و خستگي در كند. بي اختيار لبخندي روي صورتش مي نشيند. يك توجه ی کوچک محبت آميز خيلي زود تاثيرش را توي چهره اش نشان مي دهد. پشت ميز مي نشينيم. هر سه سر تا پا خيس ایم و از سرما مي لرزيم. دستم را می گذارم روي دست شراره و چند بار آرام روي آن مي زنم. پرنيان ابرو بالا می اندازد. تا چهارم عيد مرخصي دارم. به خودم مي گويم كه چند خط بيشتر از ظرفيتم ديد و بازديدها را تحمل مي كنم و سعي مي كنم كمك حال شراره باشم و كاري كنم تا به هر دو تاي شان خوش بگذرد. تا سفارش مان را بياورند مي روم دستشويي و آبي به دست و صورتم مي زنم و سيگار شكسته ي شده ي توي جيب بغل كاپشن را توي سطل زباله مي اندازم. بايد خودم را براي سال نو آماده كنم حتي اگر با تمام وجود احساس كهنگي كنم. براي اينكه قول و قرارم را با خودم محكم كنم به تصويرم توي آينه ی روشويي مي گويم: پيش پيش عيدت مبارك!
لینک کوتاه : |
