داستانی از قباد حیدر


داستانی از قباد حیدر نویسنده : قباد حیدر
تاریخ ارسال :‌ 31 تیر 01
بخش : داستان

 

 

 

بن بست
____

کاملیا گفت : یک بار دیگر سرت را جلو بیاوری می شکنمش! پرده را رها کردم و آخرین تصویر دیده ام از خیابان این بود! مشت گره شده ی مردی که به سمت فک مردی کوتاه تر از خود رها می شد. تصویر دو اندام قوز کرده ، تیره رنگ و ساکن در شطی شیری رنگ پشت پلک های بسته ام جا ماند . سرم را جلو بردم، کاملیا با ته قیچی سنگینش کوبید روی جمجمه ام و تیزی زائده ی دسته ی قیچی در جایی از سرم فرو رفت، موجودی جنبنده و سیال  از لابلای موهایم مسیری را طی کرد و بعد هم ظاهرن جایی میان پیشانی ام سفرش به پایان رسید، کاملیا گفت : برو سر وصورتت را بشور و یه سر به اتو شویی بزن ببین لباس ها حاضره؟ می ترسم به موقع نتونم اونا را تعمیرکنم. روی مسواکم خمیر داندان را ولو کردم.کاملیا فریاد زد: احمق هنوز بعد از ظهره. به کلی یادم رفت خون دلمه بسته ی روی موهایم را بشورم. با زیر شلواری و زیر پیراهن رکابی و چند قطره خون خشکیده روی شانه ام از خانه بیرون زدم. داخل کوچه صدای کاملیا را شنیدم: با خودت پول بردی؟ کدام پول و برای چه؟ معلومه که لباس ها حاضرند . کف پای راستم می سوزد، من مرداد ماه متولد شده ام اما از مرداد ماه متنفرم، سه حرف اولش با مُرد شروع میشه. چرا این قدر برای همه عجیبم ؟ خوب خودم همه چیز را میدانم ، مردی با یک لنگه دمپایی و جست و خیز کنان روی آسفالت داغ، کاملیا از بالکن به من نگاه می کند ، قیچی را در دست دارد  آن را هنوز پاک نکرده ، سر تکان می دهد و گم می شود. فکر کنم کف پای راستم تاول زده، لباس ها را می گیرم .داخل کاورهای پلاستیکی مثل ماهی لیز می خورند، شلوار ی قهوه ای و مردانه ، دامنی کوتاه و زرد رنگ و یک کت خاکستری و در قواره ای بزرگ، در مجتمع طبق معمول باز مانده ، مردی تکیده و ژنده دوچرخه ی بچگانه ای را با خود می برد، نگا همان با هم تلاقی می کند، نگاهی ترسان دارد، من هم ترسیده ام، کاملیا دم در وردی آپارتمان ایستاده، می گوید پس دمپاییت کو؟ این یکی را هم گم کردی؟ کف هر دو پایم می سوزد. لباس ها را از من می گیرد و روی کاناپه پرت می کند ، خاکی خاکستری در هوا پخش می شود، پرده را کنار می زند و برای لحظاتی به ازدحام خیابان نگاه می کند و می گوید : میدانم حق با توئه ، اما اگر اینطور ادامه بدهی از گشنگی می میریم . برای هر دویمان چایی می ریزم، از خیابان صدای فروشنده ای دوره گرد می آید، کاملیا می گوید : چرا نخریدی؟ بعد به زیر شلواری و زیر پیراهن رکابی ام نگاه می کند و می گوید: پس از شام خبری نیست! می گویم: چیزی نداریم بفروشیم؟ چایی را بدون قند هورت می کشم، کاملیا لباس ها را روی میز می چیند وکت بزرگ خاکستری را روی میز پهن می کند، به پارگی نسبتن بزرگی در پهلوی چپ دقت می کند ، آستر را می شکافد تا به جراحت برسد ، زیر لب غر می زند: این که خوب شسته نشده! ببین اینجاش هنوز قرمزه، بعد دامن کوتاه زرد رنگ را بر می دارد ،که پشتش چاک خورده و کنار شکاف عمیقش لکه خونی پاک نشده جا مانده، کاملیا خشمگین می گوید: کاش این مردک اینجا بود و با قیچی می کوبیدم توی مخش. می گویم گفت: پاک کردن لکه ی خون سخته! گفت سعی خودشو کرده. کاملیا دامن را تا می کند و کنار می گذارد و می گوید: بعضی از لکه ها هیچ وقت پاک نمی شن . بعد رو به من می کنه و میگه سرتو بیاری جلو می شکنمش گفته باشم! چشم غره می رود و پیراهن سفید مردانه را که رنگ محوی کنار شکاف روی جیب سمت چپش مانده را دست می گیرد، زیر لب می گوید: چه میهمانی خونینی بوده! نازک ترین نخ سفید را انتخاب می کند، عینکش را به چشم می زند و از ته سوزن عبور می دهد ، روی کارش خمیده و از چاک میان سینه هایش عطری دماغم را پر می کند، می خواهم دست بزنم، قیچی را به طرفم می گیرد و می گوید: دست خر کوتاه این ها برا ی شام است وپاکت محتوی  چندکیک یزدی را دور تر می گذارد. روی زمین می نشینم – موزاییک ها خنک هستند ، به دنبال چیزی می گردم زیر سرم بگذارم. کاملیا آه می کشد و می گوید: به تو گفته بودم، صد بار، هزار بار، نوک قیچی را به طرفم می گیرد: ببین مبدل به دو روح شده ایم، برو برو کنار پنجره و خیابان را نگاه کن، ببین آدم ها چطور زندگی می کنند، شاید یاد بگیری! پرده را کنار می زنم ، در پیاده رو آن طرف خیابان مردی  کوتاه قد مشتش را به سمت فک مردی بلند تر از خود حواله کرده و موفق نمی شود ، به سمت کاملیا بر می گردم و سرم را جلو می برم، به چشمانم خیره می شود ، به آرامی قیچی را کنار می گذارد، سرم را بغل می کند و زار زار گریه می کند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :