داستانی از سارا سعدلو


داستانی از سارا سعدلو نویسنده : سارا سعدلو
تاریخ ارسال :‌ 30 آذر 03
بخش : داستان

 

 

بدون پرواز

 

قابچی در سالن فرودگاه ایستاده بود و از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی بزرگی، محوطه‌ی وسیع باند فرودگاه را تماشا می‌کرد. کلاه پوسیده‌ای، شل و وارفته، سرش را پوشانده بود و لباس فرمش به تنش زار می‌زد. پاچه های شلوارش برای قدش بلند بود و چند دور تایشان زده بود و پشت کتانی هایش را خوابانده بود. هر از گاهی شیشه پاک‌کن را روی لکه های ریز ماسیده برشیشه اسپری می‌کرد و با دستمال نخی رویشان می‌کشید. هواپیماهای روی باند و ابرهای آسمان او را به کودکی‌اش می‌برد که دلش می‌خواست ابرها را بغل کند. آن آرزو برایش مثل رد دود هواپیما که در آسمان محو می‌شد؛ دور بود. این افکار در نهایت او را وادار می‌کرد زیر لب بگوید :«هرچی خدا بخواد.»

سالن، مستطیل درازی بود که چهار طرفش درهای خروجی و ورودی داشت. درست وسط سالن شیشه‌ی بزرگی بود که نمای وسیعی از باند را نشان می‌داد. سمت چپ و راست شیشه، مانیتورها و تلویزیون ها از سقف آویزان بود. هرچند آن تکه از آسمان در نظر قابچی آبی و صاف می‌آمد، بیشتر پروازها به حالت تعلیق درآمده بودند و پیش بینی هواشناسی، خبر از گرفتگی و ابرهای سیاه در انتهای روز می‌داد. گیت های خروجی و ورودی خلوت بودند و مسافرین روی صندلی ها ولو شده بودند.

قابچی کمی از پنجره فاصله ‌گرفت و قسمت بالای شیشه را نگاه ‌کرد. یاد نردبان برقی افتاد که صبوری هنوز نیاورده بودش. صبوری گفته‌ بود خودش قسمت فوقانی را تمیز می‌کند. اما‌، قابچی دوست داشت برای یک بار که شده در ارتفاع بلند نردبان صنعتی، شیشه ها را پاک کند. هرچند که تا از هر نردبان چوبی فکسنی هم بالا می‌رفت، دلشوره می‌گرفت و نمی‌توانست پائین را نگاه کند. قلبش جوری در سینه می‌تپید انگار سهره‌ای در قفس که خودش را به در و دیوار می‌زند و راه فراری ندارد.

همکارش کیانی که بی‌قید و سر‌خوش گام برمی‌داشت؛ در حال تخمه شکستن، نزدیکش شد و گفت:‌ «بَههههه سلااااام داداش! چطوری؟ زحمت کش سالن. قابچی، داداش! دفتر کارت دارن.»

قابچی گفت :«چرا پس نشنیدم تو بلندگو صدام بزنن؟» و جارو و خاک انداز دسته بلندش را که به سطل زباله‌ای تکیه داده بود برداشت و راه افتاد سمت دفتر خدمات که ساختمان بغلی بود و بیست دقیقه ای پیاده روی داشت. یکی از پاهایش بلندتر از دیگری بود و قدش یک سر و گردن از جاروی دسته بلندش، بلندتر بود. نفسش زود می‌گرفت و دکتر برایش اسپری تنگی نفس تجویز کرده بود. اما همان هم یادش می‌رفت که بخرد. همان‌طور که مسیر سالن را به سمت یکی از خروجی‌ها طی می‌کرد، در میان همهمه‌ی مسافرینی که غرولند می‌کردند؛ پسر بچه‌ی چاقی را دید که کیک و آبمیوه می‌خورد. تند تند کیک را می‌چپاند توی دهانش و آبمیوه را می‌داد پشتش. با دیدن دهان پسرک معده اش ترش کرد و انگشتش را گذاشت زیر استخوان های وسط سینه اش و فشارش داد.

کیانی که هم‌قدم با او پیش رفته‌بود، گفت: «چی شده؟ باز معده‌ته؟»

«آره. شربت داری؟»

«آره داداش. کارت که تو دفتر تموم شد بریم رختکن بهت بدم. یادش بخیر قابچی. مدرسه می‌‌رفتیم التماس می‌کردی توی تیم بسکتبال باشی. امیری هیچوقت نمی‌ذاشت. آخر هم با توپ محکم کوبید تو شیکمت. معجونی که صبح خورده بودی جهشی زد بیرون. آخ، آخ. فک کنم این معده درد از اون‌روز موند روت.»

بعد خنده‌ی تهوع‌آوری کرد. قابچی حس کرد سرعتش دو برابر شده و مثل پنگوئنی بود که تند تند قدم برمی‌داشت تا از بلندی کوه یخ سر بخورد و برود پائین؛ دسته جارویش را محکم چسبیده بود و سعی داشت از کیانی دور شود، اما او ول کن نبود: «نمی‌دونم چرا با ابوالفضل کاری نداشت. یادت میاد، اونم مثل تو بود. همچین به درد بسکتبال نمی‌خورد.»

پسرک ناگهان چندین بار عق زد و محتویات شکمش را روی زمین ریخت. کیانی رو به قابچی گفت: «خب کارمون در اومد.»

در همان حین مادر پسرک رفت و دوبار زد پشت گردنش. قابچی شانه هایش را به سمت بالا جمع کرد و سرش را در گودی گردنش فرو برد و یاد کودکی‌اش افتاد. بچه که بود مادرش زیاد توی سرش می‌کوفت. چنان محکم می‌زد که مادربزرگش می‌گفت شهلا مگه میخ می‌کوبی؟ بچه نصفش رفت تو زمین. کمی که بزرگ‌تر شده بود، بچه های محل به او می گفتند:«حسین نصفه! نصفت کو؟زیرِ زمین؟» و تا مدت‌ها به خاطر قد کوتاهش از مادرش بیزار بود.

زن رو به قابچی گفت: «من صد بار شکایت بوفه‌ی فرودگاه رو کردم. اما کسی رسیدگی نمی‌کنه. آخه چرا خوراکی های مونده به خورد مردم می‌دین و این همه پول می‌گیرین؟»

قابچی خواست بگوید به من چه؟ اما گفت: «بله خانم. حق با شماست.»

کیانی گفت: «من همینجا می‌مونم. برو تی بیار با هم تمیز کنیم.» همینطور که قابچی دور می‌شد صدا زد: «حسین! دسته جارو رو کجا می‌بری؟»

«باهام باشه راحت‌ترم.» و با خودش گفت: « فک کرده یادم رفته دفعه پیشو. وسایل نظافت رو چنان نیست و نابود کرد و آخرشم انداخت گردن من. نمی‌دونم چطوری سر کارگر از تو دوربینها نتونس ردشو بگیره. ولی خب خدا خواس نندازن تقصیر من. دیدن آخرین بار دس من نبوده. پدر سگ. آخ. خدا باباتو بیامرزه کیانی. مرد حسابی بود. اما توی نخاله رو نمی‌دونم چرا حریف نبود.»

قابچی راه رفته را دوباره برگشت و کنار پنجره‌ی رو به باند کمی توقف کرد. از زوایای مختلف شیشه را نگاه کرد. وسواس، دوباره به جانش افتاده بود. مطمئن نبود لکه بود یا سایه که افتاده روی شیشه. یاد رئیس هنرستان افتاد. یاد روزی که عذرش را خواسته بود و بعد از نامه های اداری و برو بیا و شکایت یکی از معلم ها، با اینکه با هزاران مکافات و مشقت، یک سکه‌ی تمام بهار آزادی برای معلم و یکی هم برای او جور کرده بود که از دلشان در آورد، بالاخره اخراجش کرده بود. درونش جوششی داغ حس کرد که از وسط قفسه‌ی سینه‌اش به سمت رگ های گردن و گیج‌گاهش می‌رفت و سرش نبضی شد که با ریتم صدا داری می‌زد.

با خودش گفت:« تقصیر اون شد که اخراج شدم. نه بابا اون بنده خدا هم کاره‌ای نبود. اون چه کاره است. خدا خواست حتما. در هر حال من که با این قد و قواره برای مهمانداری قبول نمی‌شدم. نعوذبالله خدا را که نمی‌شود بازخواست کرد.»

از یکی از اتاقک های نظافت دستمال تنظیفی برداشت و با آب گرم تَرش کرد. بعد با قیافه‌ای ماتم زده به جارو و خاک اندازش روی زمین نگاه کرد. با خودش فکر کرد چطور همه‌ی این ها را ببرد. اول جارو و خاک انداز را با دست راستش گرفت. بعد تی را زیر بغل چپش زد و خم شد سطل پر از آب را برداشت و به پارچه نگاه کرد که افتاده بود توی روشویی. دوباره همه را زمین گذاشت و پارچه را انداخت توی سطل و مثل قبل همه چیز را برداشت و رفت.

سرعتش نصف در نصف شده بود. هر از گاهی میله‌ی تی که اریب زیر بغلش مانده‌بود به وسط پیشانی و بینی‌اش اصابت می‌کرد. جمعیت در سالن به نظرش انبوه تر شده بود. باز به پنجره رسید و تعدادی بچه را دید که دارند نزدیک شیشه بازی می‌کنند. یکی از بچه ها دو کف دست و لب و بینی‌اش را چسبانده بود به شیشه. نفس قابچی به شماره افتاده بود و هن و هن می‌کرد. زود چشم از بچه برداشت و به روبرو چشم دوخت. با خودش گفت: «تف تو شانس من خدا. چی ازت کم می‌شد چند سانتی هم اضافه به ما می‌دادی؟»

این را که گفت فکر کرد باید همان لحظه بین انگشت سبابه و شستش را از دو طرف گاز بگیرد. اما یادش افتاد دستانش گیر است. برای همین تند تند چندبار گفت: «استغفرالله. غلط کردم. غلط کردم.»

قابچی شروع کرد به تمیز کردن کف. استفراغ های غلیظ چسبیده روی زمین را با تی می‌ریخت توی سطل آب.

بلندگوی فرودگاه شماره‌ی پروازی را اعلام کرد. قابچی هم مورمورش شد، انگار کسی در بلند گو قدش را جار می‌زد. کارش تمام شده بود که ناگهان کیانی به پشتش زد و او که متوجه حضورش نشده بود از جا پرید. گفت: «کجا بودی؟ خودم تمیز کردم دیگه.»

کیانی گفت :«داداش چقدر لفتش دادی. گفتم رفتی دفتر.»

«ای وای کیانی. قربون دستت اینا رو می‌گیری برم دفتر؟»

ملتمسانه به بالا نگاه می‌کرد و به نیش باز کیانی. فکر کرد الان است که بگوید خودت ببر به من چه؟

کیانی گفت:«آره داداش می‌برم. تو رفیق چندین و چند ساله‌می. مگه می‌شه واسه داداش گلم کاری نکنم. رفته بودم دنبال صبوری بگردم. بلکه هم پولی واسم جور کنه. فکر شربت معده هم هستم برات. راستی ببینم واسه وامت صدات زدن؟»

قابچی هول کرد. ماجرای وام را برای کیانی نگفته بود. دستپاچه گفت: «وام؟ آهان وام. واسه صبوریه. اون یه سری قبلا گرفته دیگه نمی‌تونه بگیره. گفت من جاش بگیرم، قسطهاشو می‌ده. آخه داره ازدواج می‌کنه.»

کیانی دسته جارو را از دست قابچی گرفت و تکیه زد به آن. چنان وزنش را انداخته بود روی دسته جارو که قابچی حالت آماده باش گرفته بود. می‌ترسید دسته جارو بشکند. کیانی پوست گوشه‌ی ناخن شستش را با دندان کند و گفت: «بابا دمت گرم. تو از اول هم آدم با‌صفایی بودی. این روزها برادر از برادر می‌کَنه، اما تو کارِت دٌرٌسّه.خب پس نوبت خودت شه چی کار می‌کنی؟»

قابچی حس کرد کیانی دستش را خوانده، گفت: «خدا بخواد یکی هم پیدا می‌شه به من کمک کنه. مثلا تو.»

«بین بر و بچه ها بیشتر از همه با تو حال می‌کنم. من که چاکرتم. ولی نوبت منم گذشته واسه امسال. الانم کف دستمو ببینی یه ذره چرک کف دست پیدا نمی‌کنی.» و دوباره خنده‌ی دل‌هم‌زنکی کرد، نزدیکتر شد و پوست کنده شده را تف کرد و آرام ادامه داد: «می‌گم بیا و رفاقتی کن و به جای صبوری پول رو بده من. منم با سودش بهت بر می‌گردونم.»

«سودش یعنی چقدر؟»

«بیرون سی درصده...»

قابچی شروع کرد به حساب کردن در ذهنش که کیانی ادامه داد: « البته چون گناه نکرده باشی و منم رفیقتم پونزده درصد بگیر خیرشو ببینی.»

قابچی که نفهمیده بود کی کلاهش را در دستانش گرفته قطره عرقی از روی سر نیمه طاسش راه افتاد و توی چشمش رفت و چشمش را سوزاند. فکر کرد: «یک مدت پول را می‌دم به کیانی و عوضش بیشتر پس می‌گیرم.» بعد یادش افتاد که بین انگشت سبابه و شستش را گاز بگیرد و چشمش بیشتر سوخت.

گفت: «مثل داداش نداشته‌می، ولی خیلی گیرم. صبوری هم خیلی گیره. اونم دنبال یکی بود یه کم کمتر از سی درصد بگیره. اما فقط یه کم.»

کیانی گفت: «می‌دونم داداش گلم. کارت درسه. ولی حالا برو ببین اصن بهت می‌دن؟ به منم بعد از سه سال تو نوبت موندن دادن. می‌دونی که شفیعی چه لاشخوریه. فهمیده بودی پارسال به اسم چندتا از بچه‌ها واسه خودش وام گرفته بوده؟ بعد که بچه ها بو برده بودن واسشون پرونده سازی کرده که از کار تعلیق شن. می‌گم خودمونیما قابچی! اگه مهماندار بودی الان وضع پول مولت حرف نداشت. حیف. حیف.»

«قربون دستت. اینا رو می‌بری که من سریع‌تر برم؟»

کیانی دسته جارو را داد دست قابچی و قبل از آنکه قابچی دستش به جارو برسد جارو افتاده بود روی زمین. در همان حال، تکه کلامش را تکرار کرد:«پر توقع نباش قابچی. پر توقع نباش. راستی اینجا هنوز بو می‌ده. دوباره تمیزش کن.»

قابچی فکر کرد که وسایل را بگذارد و برود دفتر اما ترسید سرکارگر مواخذه اش کند. کیانی حتما گزارشش را به سر کارگر می‌داد و  توی دلش ریخت. کارش را نمی‌توانست از دست بدهد. به هر قیمتی شده کارش را حفظ کرده بود. با همه خوب و سر به راه تا کرده بود و تا به اینجا، هرکس هرچیز خواسته بود اعتراضی نکرده بود. حتی خانم اسماعیلی بخش حراست زنان همیشه اسمش را با یکی دیگر اشتباه می‌گرفت و او جرئت نکرده بود تصحیحش کند؛ هرچند بدش هم نمی‌آمد او را با قنبری که قد بلندی داشت و کمی شبیه او بود اشتباه بگیرد.  همانجا جلوی ردیف صندلی های فلزی نقره ای مشبک ایستاد و از دور پنجره‌ی وسیع رو به باند را نگاه کرد. این را بیش از هرچیزی در آن سالن شلوغ دوست داشت. آسمان پیدا بود اما نمی‌توانست صعود یا نشستن هواپیماها را ببیند. در دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا پیشنهاد کیانی را پرانده بود. حتما آمار صبوری را داشت. می‌دانست که حالا باید التماسش می‌کرد و او هم ده درصد را می‌کرد پنج درصد و از کجا معلوم که همان را هم می‌داد. با خودش گفت: «کیانی حتما هنوز فکر می‌کند آن دو تا پنجاه هزاری را من از جیب شلوارش توی رختکن کش رفته‌ام. چند بار تیکه‌اش را انداخته و زهرش را ریخته. هر چقدر قسمش دادم و از دلش درآوردم باور نکرد. گور بابابش اصلا. مردکه‌ی حروم خور دلال. بره گم شه. اصلا من برداشتم. حقمو گرفتم. خوب کردم.» اما بلافاصله دلهره‌ای در قلبش حس کرد مثل ریختن دل وقتی از ارتفاع بلند پائین را نگاه می‌کرد و باز به خودش و حرف‌های زشتی که درباره‌ی کیانی گفته بود لعنت فرستاد. افکار به هم ریخته‌ای از پیشانی کوتاه و خواست خدا  و آرزوی دور و دست نیافتنی‌اش در ذهنش رفت و آمد کردند. خواست انتخاب کند که وسایل را بگذارد و برود دفتر که تا آن لحظه هم بدقولی کرده بود و چه بسا شفیعی با او سر لج می‌افتاد سر دیر کردنش و یا آنکه وسایل را سلانه سلانه ببرد اتاقک نظافت؟

به سطل نگاه کرد که بوی گندیدگی می‌داد و او برای دوباره تمیز کردن آب  لازم داشت. آدم ها از جلوی چشمانش می‌گذشتند که یکهو چشمش افتاد به بچه‌ای که هنوز صورت چسبانده بود به شیشه. چشمانش را چرخاند سمت دیگر پنجره و صبوری را دید که ایستاده بود روی پله‌ی بالابر برقی و داشت ارتفاع را تنظیم می‌کرد تا به بالاترین نقطه‌ی شیشه برسد. پایش درد گرفت و همانجا که ایستاده بود، نشست روی زمین و زیر لب گفت: «هرچی خدا بخواد.»

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :