داستانی از حمید نیسی


داستانی از حمید نیسی نویسنده : حمید نیسی
تاریخ ارسال :‌ 31 تیر 01
بخش : داستان

 

 

زنی در قاب پنجره


سیگار پشت سیگار، توی تراس ایستاده بود و عصبانیتش را دود می کرد. در طبقه ی سوم آپارتمان روبرو صورت زنی در قاب پنجره پدیدار شد. لاغر با دستمالی صورتی دور موهایش، می خندید و دندان های سفید و درخشانش در سرخ لب هایش نمایان شدند. آستین هایش را تا نزدیک شانه بالا زده بود و بازوهای لاغرش سفید به نظر می آمدند. صدای نفس های عمیقی که می کشید شنیده می شد، دم شدید و بازدم خفیف. گلدان های گل رز بیرون پنجره را نوازش می کرد و قبل از اینکه پنجره را ببندد به روبرو نگاه کرد، مرد در تراس طبقه ی سوم به او خیره شده بود، زن لبخندی زد و پنجره را بست. مرد از بالا به کوچه نگاه کرد، هیچ کس نبود و فقط صدای گشنی گربه ها سکوت شب را بر هم می زد. برگشت داخل، ناهید روی تخت خوابیده بود، یک دستش را زیر صورتش گذاشته و با دهان نیمه باز نفس می کشید. صدای نفس های هدا هم از اتاقش به گوش می رسید. کنار ناهید دراز کشید، صورتش را مماس صورت او قرار داد و با هر دم، گرمی نفسش را حس می کرد اما انگار غریبه ای در کنارش بود. ناهید برای لحظه ای چشم هایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت، بدنش را کش و قوسی داد و بی آنکه نگاهی به مرد بکند پشتش را به او کرد.
جمشید چشم هایش را که باز کرد ناهید با نگاهی آتشریز بالای سرش ایستاده بود، عرقش را با دستمال گردگیری پاک کرد، مرد لبه ی تخت نشست:
“چیزی شده؟”
ناهید جوابی نداد و لحاف را از روی تخت برداشت اما جمشید از دستش گرفت و دوباره دراز کشید. ناهید پشتش را به جمشید کرد و با صدای بلند گفت:
“از خوابیدن خسته نشدی؟”
جمشید لحاف را از روی صورتش کنار زد:
“نه”
ناهید رفت داخل اتاق هدا:
“عزیزم مگه نگفتی....”
“بیدارم، مگه با سر و صداهای شما میشه خوابید؟”
در اتاق ها را باز گذاشت و میز صبحانه را چید. جمشید طاقباز خوابید و سرش را لبه ی چوبی تخت گذاشت. از لای شکاف پرده ها به آسمان نگاه کرد، ابری بود. به سقف اتاق خیره شد ، ترک های آن را دید و یاد دوغ آب افتاد ولی برایش مهم نبود چون صاحبخانه باید آن کار را می کرد. داخل دستشویی توی آینه تصویر رنگ و رو رفته ی مردی مسن را دید که شباهت دوری با خودش داشت. چروک های روی گردن و موهای سیاهی که رو به سفیدی رفته اند. از دستشویی بیرون آمد و پشت میز نشست. برای خودش چای ریخت و به ناهید نگاه کرد، ناهید برگشت:
“به چی نگاه می کنی؟”
“به تو”
کشمش ها را توی روغن تفت داد:
“حالا کجا میخوای بری که ساعت ده بیدار شدی؟”
“دیروز رفته بودم اداره ی کار ، کارگاهی بیرون شهر رو معرفی کردن”
چای تمام شده نشده رفت لباس بپوشد، هدا بیرون آمد و سلام کرد، داخل آشپزخانه رفت کنار مادرش:
“شهریه ی این ترم رو چه کار کنم؟”
کشمش های تفت داده را توی ظرفی جداگانه ریخت و برنج را داخل دیگ خالی کرد:
“خودم باید درسش کنم، تو که وضعیتش رو می بینی”
جمشید لباس پوشید از خانه بیرون رفت ولی زود برگشت:
“خانم”
“چی شد؟ برگشتی؟”
دهانش را نزدیک گوش ناهید برد:
“کمی پول بهم بده، الان ندارم”
ناهید هم مثل خودش آرام:
“تو کی داشتی؟”
“باز شروع کردی؟”
“این رو بگیر، دیگه چیزی ندارم تا حقوق بگیرم”
ناهید برگشت داخل، هدا روبرویش ایستاد:
“خسته نشدین؟ من که سرسام گرفتم، صبح تا شب همینه”
بدون روبوسی خداحافظی کرد و رفت. ناهید پشت میز نشست، در آینه ی قدی که روبرویش روی دیوار نصب بود خودش را نگاه کرد، دستی روی صورتش کشید، موهای ریزی را احساس کرد ولی اصلا حوصله نداشت آنها را بگیرد، یادش نبود آخرین بار کی صورتش را بند انداخته بود. باز به خودش نگاه می کند، تمام زحمت هایی که طی بیست سال کار معلمی کشیده بود را در چهره ی لاغرش می دید. فکر کرد دمپخت فقط با سالاد یا ماست خوب است، وقت داشت برای همین مشغول خرد کردن خیار ها و گوجه ها شد. صدای در هال را شنید و جمشید با صدای بلند سلام کرد ، جوابش را نداد و رفت داخل آشپزخانه:
“سلام کردما”
“حتمن اینا هم گفتن سن شما زیاده و کار بهت نمیدیم”
“بذار برسم”
“تو اصلا کی رفتی که اینقد زود برگشتی؟”
“هیچ وقت حرفام رو باور نکردی و نمی کنی”
“من که نمیدونم راس میگی یا نه، خدا میدونه”
جمشید یک لیوان چای برای خودش ریخت و توی هال روبروی تلویزیون خاموش نشست، سیگاری روشن کرد، ناهید داد زد:
“مگه بهت نگفتم”
خاکسترش را داخل لیوان چای که خالی شده بود ریخت و خاموشش کرد. ناهید در تراس و هال را باز کرد، هود آشپزخانه را روشن و کل خانه را اسپری زد، لیوان را از جلوی جمشید برداشت و داخل سطل آشغال انداخت، جمشید روبرویش ایستاد و به هم نگاه کردند. قدیم ها وقتی این طوری به هم چشم می دوختند، احساس می کردند بر سر همه چیز با هم تفاهم دارند، انگار می خواستند دست بیندازن گردن هم و مثل عشاق محزون با هم غرق شوند. اما حالا خودشان را از هم عقب می کشیدند. جمشید گفت:
“چرا لیوان رو انداختی؟”
و از خانه بیرون رفت. هدا با غر و لند آمد داخل:
“باز بوی  ای زهرماری تو خونه پخش شد؟”
“کو سلامت؟”
“ببخشید، سلام، از پایین فهمیدم بوی سیگار باباست”
“وقتی هم بهش میگم ناراحت میشه”
هدا لباس عوض کرد و آمد با مادرش غذا بخورد، جمشید آمد و رفت داخل اتاق خواب، در را باز گذاشت و دود سیگار را می فرستاد به سمت هال، ناهید رفت طرفش، قبل از اینکه چیزی بگوید دود سیگار را پاشید به طرفش و داد زد:
“در رو ببند”
ناهید به سرفه کردن افتاد، پنجره ی بالای سر جمشید را باز کرد و از اتاق بیرون آمد، آبی به صورتش زد و برگشت پیش هدا، جمشید به عکس خودش و ناهید نگاه کرد، خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک می شدند توی سرش:
“پا شو بریم خونه ی مادرم، امروز همه ی بچه ها اونجا جمع اند”
حوصله ندارم، خودت برو”
“تو کی حوصله داشتی؟”
“باز شروع کردی؟”
“من شروع کردم یا تو؟ رک و پوس کنده بگو از اونا خوشت نمیاد”
“آره گیرم یه همچین چیزی، حالا که چی؟”
ته سیگارش را از پنجره انداخت داخل پارکینگ، سرش را به لبه ی تخت تکیه داد،  به عکس مادرش که وسط خودش و ناهید ایستاده نگاه کرد:
“ما زنا همدیگه رو خوب می شناسیم، میدونم خونواده ات از من بدشون میاد”
“تو که ای طوری فکر میکنی چرا نرفتی؟”
“واسه اینکه زندگیمو دوس دارم، گفتم شاید درست بشی”
“هنوز هم دیر نشده”
“حالا؟ نه خیلی دیر شده با این بچه”
هدا ظرف ها را شست و ناهید مقداری غذا روی سینی گذاشت و برد برای جمشید، اما او بلند شد و رفت بیرون:
“کجا میخوای بری؟”
“قبرستون”
جلوی آپارتمان روی راه پله نشست و چشمش به پنجره ی طبقه ی سوم آپارتمان روبرو بود. ناهید سینی را گذاشت کنار و روی تخت دراز کشید، هدا هم آمد کنارش:
“اخلاق بابا خیلی عوض شده”
“دس خودش نیس، فشار داره بهش میاد”
چراغ های کوچه روشن شدند و از لای پنجره که باز بود نسیم آرامی توی اتاق دور چرخید، هدا گفت:
“بریم بیرون کمی قدم بزنیم”
از آپارتمان که خارج شدند جمشید هنوز روی پله ها نشسته بود. آنها که رفتند بلند شد رفت داخل تراس تا یکبار دیگر زن آپارتمان روبرویی را ببیند. سیگار دومی را روشن کرده بود پنجره ی روبرویی باز شد. زن با چهره ای مهتابی به روبرو نگاه میکرد و لبخند می زد، باز همان نفس عمیقش را کشید. ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود. هوا سرد شده و طعم باران می داد. جمشید چنگی توی موهایش زد و انگشتان خیسش را به سرش کشید. زن هنوز می خندید. ناهید و هدا دور نشده بودند که باد و بعد باران تند، مسیرشان را به سمت خانه کج کرد.باد موهای زن را به رقص در آورده بود. جمشید با اشاره به زن می گفت برود داخل اما زن صورتش را زیر قطرات باران گرفته بود و می خندید. آسمان برق می زد و شیشه های پنجره می لرزیدند. ناهید رفت داخل تراس و جمشید را غافلگیر کرد:
“چه می کنی؟”
“مگه نمی بینی؟ دارم سیگار می کشم”
اما ناهید از حالت چشم های جمشید می دانست دروغ می گوید. جمشید برگشت داخل و ناهید مشغول جمع کردن لباس های روی بند رخت شد و برای لحظه ای به آپارتمان روبرو خیره شد، مردی در تراس طبقه ی چهارم موهای سیاه و براقش را به عقب شانه می زد و چشمانش روی ناهید ثابت شده بودند. ناهید برگشت داخل، جمشید روی مبل لم داده بود و تلویزیون تماشا می کرد. هدا داخل اتاقش مشغول صحبت با تلفن بود و ناهید هم رفت داخل اتاق خواب پنجره را بست و روی تخت دراز کشید. صبح میز صبحانه را چید و روبروی آینه خودش را نگاه کرد، از داخل کشوی میز توالت رژ لب را در آورد و به لبانش کشید. داخل تراس لباس های خیس را موقعی که پهن می کرد می خوردند به صورتش. روی بند می رقصیدند و پیچ و تاب می خردند، به تراس طبقه ی چهارم  آپارتمان روبرو خیره شد، مرد روی صندلی نشسته بود و جرعه جرعه چای می نوشید و از ورای بخار چای طیف سرخ لب های ناهید را می دید که می خندیدند.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :