داستانی از مسیح غزنوی


داستانی از مسیح غزنوی نویسنده : مسیح غزنوی
تاریخ ارسال :‌ 14 شهریور 04
بخش : داستان

 

 

 

 

صفحه تخت


لطیف بر خلاف شغلش اسم مهربان و نازکی داشت. صدایش که می‌کردی هورمون‌ های شادی بی‌خود و بی‌جهت در کاسه سرت ترشح می‌شد و اندام های لبت به دو جهت کش می‌آمد. لطیف دارای هیچگونه آپشن های لازم برای شغلش نبود. او فاقد هرگونه ریش و سیبیل بود. نه اینکه تیغ انداخته باشد و از ته درو کرده باشد. یکبار یک طالب گیر داده بود که چرا ریش نداری؟ 
گفته بود از بیخ ندارم.
چک را خوابانده بود و پرسیده بود پدرت هم ندارد؟
جواب داده بود: داره.
چک دوم را در آن‌طرف صورتش جای داده و پرسیده بود پس تو چرا نداری؟
آمد شرح بدهد که در نظام ژنیتکی جابجایی و خطای رخ داده... اما مخاطبش را شناخت و پی برد که شرحش مورد تفهیم واقع نمی‌شود. بنابر این در یک اقدام پیشگیرانه از چک سوم  گفت، من پشت مادرم رفتم. او نداشت. 
طالب ناشی از تاسف که از چه نعمتی محرومی؛ سر تکان داده و رفته بود.  صورتش عکس مبلغین خمیر دندان ها روی دیوار های داروخانه بود. همیشه خوششحال. نگاهش که می‌کردی خبالاتت تا اینجا پا می‌داد که شاید یک دلاک یا آرایشگر است و اوج خشونتش هم این است که علی پر موی را بنشاند و سرش را عقب بکشد؛ تیغش را عیار کند و دستور بدهد، لب‌ها همگرد کند و بگوید: بکش پایین. و بعد دیوار دفاعی سیبیل عقب نشینی کند و دهان دو غار هویدا شود که ازدحام شورشیانِ زائد تونل حیاتی علی را بند آورده و سرهاشان بیرون زده.  با قیچی گردنشان را بزند و تونل حیاتی علی را خلوت کند. همین...
اما لطیف با متراژ صد و شصت و سه سانت و وزن پنجا و هشت کیلو گاو سیصد و شصت کیلویی را خاک می‌کرد. چنان ماهرانه و سریع این کار را می‌کرد که تا گاو به خود بیایید ببیند که چه شد و چه نشد؛ خون شاه رگش مثل شاشش ریخته بود بیرون. لطیف قصاب بود و گوشت تمام منطقه را تامین می‌کرد. اما ماجرای لطیف به همین خلاصه نمی‌شود.
سال ۲۰۰۱ وقتی افغانستان چادری حجابش را انداخت و یونیفرم شیک و خوش پوش آزادی و دموکراسی را به تن کرد؛ رقصید. گرچه رد شلاق ها و زخم های به جای مانده از استبداد روی تنش با کیفیت فول اچ دی و سه بعدی دیده می‌شد؛ نبض زندگی با تمپوی ۱۲۰ در گام دو ماژور شروع به زدن کرده بود و بذر امید را در مزارع  لم یزرع دل های باشندگانش پاشیده بود و بذر امید در مزارع لم یزرع دل های باشندگانش پاشیده بود. موزیک و فیلم و هر ابزاری دلخوش کن که در پنج سال حکومت طالبان دفن شده بود؛ حالا سبز شده و در بتن جامعه قاطی مردم شده بود. از دهان هر دکان و مغازه و ماشین صدا بلند بود. صدای احمد ظاهر، هنگامه، ساربان، لیلا فروهر و... اما دیدیم که آن دریشی و یونفرم خوش فرم و خوش استایل هم بر تنش دوام نیاورد. می‌دانید چرا؟ بگذارید شرح بدهم. خیاط های زیادی با متدود های مختلفی آمدند و لباس نو و خوش پوشی را در غیاب تن و ابراد های اندامی اش برایش برش زدند و دوختند. از سلطنت طلب ها بگیر تا چپ های مارکسیست و اسلام گرایان افراطی. هر کدام بر اساس جدول سایز بندی خودشان و غافل از اینکه این تن وطن سایز بندی منجصر به خودش را دارد؛ با ایراد های اندامی اش که باید متناسب با تنش دوخته شود؛ که هیچ‌گاه نشد. مثل شاه ممد که همیشه کفش دو سایز بزرگتر برای پسرش میگرفت که سال دیگر سایزش شود و کفش داشته باشد. اما هیچوقت سایزش نمی شد. چرا که به سال بعد نمی کشید. افغانستان چنین چیزی ست که هیچ لباس بر تنش دوام نمی آورد؛ که یا تنک است یا کشاد. 
بر گردیم سر قصه لطیف.
شیرینی لباس نو وطن یک سامسونگ سی و دو اینج نقره‌ای صفحه تخت برای لطیف و اهالی روستا بود. که پای شاهرخ خان و کاجول را به دهکده باز کرد و سینمای خانگی روستا را بنا نهاد. 
خبر مثل مامور آب و برق خانه به خانه رفت و شب همه‌‌ای اهالی روستا در مهمانخانه دوازده متری لطیف ریخته بودند و اتاق هی بالا می‌آورد و جمعیت خودشان را مچاله می‌کردند و فرو می‌دادند. صفحه تخت بالای یک صندوق چوبی با ارتاع هفتاد سانتی در بالای مهمانخانه با ابهت تمام نشسته بود. و جمعیت منتظر زل زده بودند بهش که آبه زوار وارد شد.(آبه در گویش هزارگی مادر می‌شود.) آبه زوار تعداد سال های عمرش تقریباٌ با جمعیت برابری می‌کرد و کسی انتظار نداشت که او هم بیاید و از شیرینی آزادی مزه کند. در واقع حق داشت که بعد از تلخ کامی های فراوان که در عمر زنانه اش چشیده بود؛ حالا کمی شیرینی بچشد بلکه تلخی های گذشته اش بی مزه شود. زنان در سرزمین من مادامی که شلاق مردانه در پشت شان ضرب می‌شود؛ غمی یک مرد در درونشان می‌جوشد. غم کریم آبه زوار را فرسوده کرده بود که خوراک جنگ شده بود. 
جمعیت راه باز کرده  و در این سر خانه پشت به دیوار روبروی صفحه تخت نشسته بود. دستگاه سی دی را قورت داد. چرخاند و تصویر را روی صفحه تخت بالا آورد. از آنجایی که سینمای هند جور و مسؤلیت احساسی و عشقی جهان را به دوش می‌کشد؛ فیلم درام عاشقانه بود. و به طبع رقص و آواز از اجزای جدا نشدنی بالیوود است. اما آزادی و فرهنگش در وطن نوپا بود و این مرحله اش برای روستا قفل بود. و لطیف نشان کرده بود که دقایق مرد نظر را استاپ و سی دی را بچرخاند و از مرحله بعدیش فیلم را پی بیگیرد. داستان مراحل عشوه آمدن خرکی دختر فیلم  و مراحل مقدماتی را سپری کرده بود و به نقطه ماقبل از واقعه رسیده بود. دقیق در نقطه اوج احساسی که معمولاً  در سینمای بالیوود با عقب جلو کردن به مخاطب القا می‌شود. منظور تصویر تنگ و کلوزآپ چهره دو کاراکتر است. تصویر تند تند دست به دست می‌شد. گاهی کاجول گاهی خان. که یکهو تصویر روی خان ایست کرد و خان زل زد به دوربین و به جمعیتٍ حاظر در خانه لطیف و چشم در چشم آبه زوار شد. آبه وار یک گذری تندی زد به جوانیش و لحظه ای که حاجی اسحاق شوهرش را دیده بود و از شرم و حیا شالش را پایین کشیده بود سریعا محل را ترک کرده بود. تصویر جلوتر رفته بود و چشم های درشت خان روی صفحه تخت نمایان شد؛ که در اقدام سریع و غافلکیر کننده به سمت آبه زوار چشمک زد. آبه زوار احساس گناه کرد که در پس پیری یک پسر هندی بهش چشمک زده و سریع شال سفیدش را پایین کشید و صورتش را پوشاند و داد زد خاک بر سرت من جای مادر توام. جمعیت انگار دسته نظامیان  در حال رژه هستند که حالا به جایی رسیده اند که کله گنده های نظام نشستند و باید سر بچرخانند؛ همه متحدوار و منظم سر چرخاندند به عقب. به سمت آبه زوار. اما یک سر نچرخید. انگار او از دار و دسته اپوزیسیون حزب حاکم است و این عملش یک دهن کجی سیاسی ست. او غلام بود. غلام تعامل و رفت و آمدش با گوسفندان بیشتر بود تا آدم ها. او چوپان بود و در شروع جوانی اش. صحنه حاوی مسائلی بود که او هیچوقت در زیست خودش تجربه نکرده بود. مثل همه ی بشر که به دنبال زندگی های نزیسته خودشان در فیلم و کتاب ها می‌گردند؛ او در ابعاد سی و دو اینچی صفحه تخت یافته بود و دلش نمی‌آمد ثانیه ای از آن را حرام کند. در واقع او در آنجا و در آن اتاق دوازده متری حضور نداشت. او کنده شده بود و رفته بود هند قاطی عوامل و کنار کارگردان نشسته بود و با دقت تمام فریم به فریم فیلم را از نظر می‌گذراند. انگار که از طرف کارگردان ماموریت داشته باشد که حواست به اکت بازیگران باشد. بازیگر ها و مخصوصاٌ کاجول نظارت مستقیم داشت. و مخصوص تر به خان. دلش می‌خواست خان اکت اشتباهی بکند و بعد بلند داد بزند: کات. و خان را از صحنه بکشد بیرون و کارگردان را مجاب کند که خودش در کنار بازیگر مقابلش که کاجول باشد؛ این صحنه را بازی می‌کند. 
غلام صدای خوبی هم داشت. وقتی می‌خواند انگار غم نسل کشی هزاره ها، قتل عام سرخ پوستان و بردگی سیا هان را در گلوی این بشر ریخته باشند؛ آوازش غمی غلیظ و چسبناکی داشت. و این بار درام و احساس فیلم را زیاد می‌کرد. دیگر کارگردان چی می‌خواست؟
حالا فاصله از میان کاجول و خان حذف شده بود. و رماغ به دماغ چسبیده بودند و می‌رفت که لب ها بهم برخورد کند. که ناگهان شئی از آسمان اتاق فرود آمد روی صفحه تخت. انگار سلیمان با قالیچه اش همین اطراف دور می‌زده که ناگهان متوجه صحنه می‌شود و برای جلوگیری از آلوده شدن جوان، قالیچه اش را پرت می‌کند؛ یا شاید هم دچار نقص فنی شده سقوط کرده روی صفحه تخت.اما نه! آن شئی پتویی بود که لطیف در سر آسیمگی کنترل میان جمعیت گم کرده بوده و از سانسور صحنه مورد نظر عاجز مانده بوده و سریع جامپ کرده بود اتاق و پتو را از لای رختخواب ها کشیده و از راه دور پرتاب مایکل جردنی کرده بود. و پرتابش در سبد بود و امتیاز گرفته بود؛ و تیم را نجات داده بود. اما خب... همیشه یک طرف برد باخت است و غلام باخت داده بود. مثل همه ای ما که در آزادی و دموکراسی وارداتی باخت داده ایم...

 

۱۴۰۲ تهران

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :