داستانی از محمود رمضانزاده

تاریخ ارسال : 4 مرداد 04
بخش : داستان
زنگ شش صبح
نگاهم كه بالا ميآيد، در چهره عروس خيره ميشوم؛ تهريشي جوگندمي دارد. بيشتر كه زل ميزنم، خودش است، مدير مسؤول روزنامه كه شيفون به تن كرده است و از زير تور به ميهمانان لبخند ميزند. شاهداماد هم همان قاضی دادگاهی است كه بهم حکم پنج سال محرومیت از کار رسانهای داده بود و حالا دست در دست عروسخانم داشت که دسته گلی از رزهای صورتی و برگهای نرگسی به سبک پست مدرن در دست دیگرش دارد. حسنآقا آبدارچي و مشرحيم نگهبان هم جلوشان قر ميريزند. ميهمانان هم يكبهيك جلو ميآيند و به آنان شاباش ميدهند. آقاي هاشمي ناظم پنجم ابتداييام هم پشت يكي از ميزها نشسته است و موز پوست ميگيرد؛ يك شلاق چرمي رشتهرشته با جادستي نگينكاريشده مثل ماري خوش خطوخال كنار دستش روي ميز جا خوش كرده و رشتههايش مثل بافت موي آفريقايي از لبه جلو ميز آويزان است. نگاهم كه به آقاي هاشمي ميافتد، ميخندد و با آهنگ مباركباد سر و گردني ميچرخاند؛ صاحبخانهام، آقاي خوشآتيه را هم لابلاي ميهمانان در صف سروِ غذا ميبينم كه بشقابش را با چند لايه از خورشهاي گوناگون پر كرده و چشمش به دنبال دِسِرهاست. بهروز هم در يك گوشه خلوت تالار پشت ميزي نشسته و مثل هميشه دارد مينويسد؛ به عادت هميشه بعد از هر چند جمله، قلمش را زمين ميگذارد و به اطراف نگاهي مياندازد، اما انگار هيچكس را نميبيند و باز به عادت هميشگياش در چنين مواقع وسط سرش را كه به اندازه تهاستكاني خالي شده است با انگشت وسطي ميخاراند؛ دوباره قلمش را برميدارد و روي كاغذ شتاب ميگيرد. گونههايش كمي بيرون زدهاند، تهريش سيخسيخياش بالا آمده و همان تيشرت شلختگی هميشگياش را به تن كرده است. چشمش كه به من ميافتد خوشحال ميشود، لبخندي ميزند، قلمش را روي ميز ميگذارد و با همان لحن هميشگياش ميگويد: «ببين بهزاد! امشب كه خانمت شيفته، بيا خونه ما. كلي ايده دارم براي نوشتن.» خندهام ميگيرد و ميگويم: « ايدههاي تو هم كه همهاش شغل برباددهه! يك چيزي بگو بنويسيم كه يك پولي گيرمون بياد.صاحبخونه جوابمون كرده، دارم دنبال جا ميگردم.»
صداي شليك چند تير ميآيد. صف ميهمانانِ سلفسرويس بههم ميريزد، يكي ميگويد: «موزيك را خاموش كن! » صداي ديگري ميگويد: «بابا اونها از خودمونن، بگذارين من باهاشون صحبت ميكنم؛ عروس و داماد دست يكديگر را رها ميكنند و هركدام به سويي پا به فرار ميگذارند؛ رعد و برق ميزند، سقف تالار شكاف ميخورد، چلچراغ به زمين ميافتد و خرده شيشهها مثل تركشهاي خمپاره صدها تكه ميشود؛ باران رگباري از شكاف سقف و هجوم سيل از درها و دهانههاي پنجرهها به داخل ميزند. آب تا گلوي بهروز بالا آمده و قلم و كاغذش روي آب چرخزنان در حركت است. من شناكنان خودم را به بهروز ميرسانم تا دستش را بگيرم، اما هرچه دستوپا ميزنم از جايم كنده نميشوم؛ فقط به اندازه يك وجب مانده است كه جلو بروم و دستش را بگيرم، اما موجي غولپيكر تو صورتم ميزند؛ من داد ميزنم:« كمك! كمك! كمك!» اما لب و دهانم از هم باز نميشوند؛ احساس ميكنم صدايي شبيه زوزه از گلويم بيرون ميزند ولي از دهانم خارج نميشود. بازهم تلاش ميكنم فرياد بزنم اما همچنان خرناسههاي يگ گاو زير كارد قصاب را از گلوي خود ميشنوم؛ گاو دستپا ميزند و ميزند و من شانههايم بهشدت رعشه برداشتهاند. از دوردستها صدايي ضعيف به گوشم ميخورد: «بهزاد! بهزاد! بهزاد پاشو. باز كابوس ميبيني؟ پاشو!» پلكهايم سنگين است. صدا نزديكتر ميشود: «بهزادجان! بهزاد پاشو يكکم آب بخور.» دستي از پشت، شانههايم را ميگيرد و از جا بلندم ميكند و من از لاي پلكها شبح هما را ميبينم. ليواني آب به دستم ميدهد و با پشت دست پيشانيام را لمس ميكند: « خوشبختانه تب كه نداري اما چهقد عرق كردي؟ باز كابوس ميديدي؟ پاشو يه آبي به صورتت بزن، حالت جا بياد.»
چند دقيقهاي طول ميكشد تا بفهمم ساعت پنج صبح است و هما تازه از شیفت بیمارستان آمده. از روي تخت خودم را پايين ميكشم و ميروم داخل آشپزخانه. هما مقدمات صبحانه من و سپهر را آماده میکند؛ چندتا تخممرغ آبپز و مقداری کره و مربا. وسایل مدرسه و لباسهای سپهر را هم آماده میکند تا قبل از رفتن به مدرسه یکساعت دنبال کیف و کفش و کتابش از این اتاق به اون اتاق نقنق نکند و مادرش را که تازه رفته کمی استراحت کند، از خواب بیخواب نکند. هما دوش میگیرد و لباس عوض میکند. پشت میز آشپزخانه آرام میگیرم. صدای پرندهها به پشت پنجره میکشاندم. پنجره را کمی باز میکنم؛ هوای صبحگاهی به صورتم میزند. چکاوکی از روی شاخه درخت حاشیه پیادهرو پرواز میکند؛ سرم را به بیرون خم میکنم و نگاهم میکشد به زنی که یک پایش را روی سکوی سیمانی زیر مخزن زباله گذاشته و با ستونکردن دستها بر لبه فلزی تلاش میکند خود را تا کمر در مخزن خم کند.؛ پنجره را آهسته میبندم و پشت میز مینشینم. سیگاری روشن میکنم و منتظر میمانم تا کتری جوش بیاید. حلقههای دود سیگار میپیچد و تا سقف کشوقوس میرود. هنوز پک دوم را نزدهام که سرفههای همیشگی سراغم میآید. جلو دهانم را میگیرم تا هما بدخواب نشود و باز مرا بهخاطر سیگار کشیدن سرکوفت نزند. کتری جوش میآید؛ چای را دم میکنم. تا چای دم بکشد، نگاهی در آینه به سر و روی خودم میاندازم؛ تازگی خیلی خودم را رها کردهام، دیگر از قواره خارج شدهام: «آخه حالت از خودت بههم نمیخوره؟ زن و بچهت چی گناهی کردن که تو همیشه خدا هشتت گرو نهته؟ مرتیکه پرمدعای بیهمهچیز!»
در تصویر خودم داخل آینه رو ترش میکنم، اما یکآن دلم به حال خودم میسوزد. لبخندی بیرمق زیر پوستم میدود؛ سرم را به آینه دیواری میچسبانم؛ بینیام با بینی و ابروهایم با ابروهای تصویر مماس میشود. چشم در چشمهایم میدوزم و زیر لب میگویم: « درست میشه. امکان نداره نشه.» بوی عطر چای از توی آینه میکشاندم بیرون. یک لیوان چای دانهاناری برای خودم میریزم و تخم مرغها را پوست میگیرم. صبحانه سپهر را هم آماده میکنم؛ " ابر بیباران " را پلی میکنم؛ چند دقیقهای سرم را روی لبه پشتی صندلی به عقب میخمانم و چشمانم را روی هم میگذارم. با امواج صدای ساکسیفون در کف قایقی رها میشوم که بیپارو و بیبادبان در وسط اقیانوسی بیانتها زیر نور مستقیم ماه به حال خود رها شده است؛ خودم را بالا میکشم و سرم را روی لبه برجسته قایق میگذارم، دو دستم را از دیوارههای قایق آویزان میکنم به دو طرف؛ با سرِ انگشتانم ضربههای ملایم آب را احساس میکنم و گرمای ولرم آن را تا عمق جانم به درون میکشم.
صدای زنگ تلفن به خود میآوردم؛ ساعت شش صبح است؛ دستم نمیرود گوشی را بردارم. زنگ تلفن قطع نمیشود؛ آخر سراسیمه گوشی را برمیدارم. «بله. بفرمایید!» صدایی از آن طرف ميگويد: « آقاي بزرگنيا ! خودتون هستين؟» ميشناسمش. هدايتي مسؤول روابط عمومي است. خيلي زود پيامش را ميدهد و من خداحافظي نكرده گوشي از دستم روي ميز سُر ميخورد. با یاد بهروز روی صندلی مچاله میشوم: « بهروز رفت؟!»
مینیبوسِ همکاران از جلو دفتر روزنامه راه میافتد، در صندلی فرو میروم و سرم را سمت خیابان میگردانم. شهر در ازدحام موتور و ماشین و اتوبوس و در زیر ابری از غبار و دود دستوپا میزند. ردیف تابلوها از جلو چشمانم رژه میروند و در لابلای صدای بوق ماشینها و آژیر پلیس و آمبولانس، جستهگریخته بریدههایی از صحبتها به گوشم میخورد:
- «هنوز ازدواج نکرده بود؟»
- « نه بابا! تازه دو سال بود که استخدام شده بود.»
- « فقط سیوهشت سال داشت.»
ماشین از کنار پاساژ کتابفروشیها عبور میکند؛ جوانی را میبینم که تابلویی در دست دارد و روی آن نوشته:"پایان نامه فروشی از لیسانس تا دکتری". بساط دستفروشیهای کیف و کفش و لباس زیر زنانه یک نیمه کامل پیادهرو تا جلو در ورودی کتابفروشیها را پر کرده است. صداها میگویند:
-« مادرش گفته هیچ بیماری قبلی نداشته.»
-« شاید هم اوردوز کرده باشه، کسی چه میدونه؟!»
هنوز از راسته کتابفروشیها خارج نشدیم که تابلو " وازکتومی بدون درد و بدون بیهوشی در ده دقیقه" نظرم را جلب میکند و یکباره یادم میآید که همسرم دختر خیلی دوست دارد، اما خودم هنوز تردید دارم. صداها هنوز در گوشم وزوز میکنند: « نه بابا! معتاد نبود که اووردوز کرده باشه.» ماشین وارد میدان میشود.کلاغی از بالای دکلی بلند میپرد و روی سرِ فردوسی مینشیند. ماشین از میدان خارج میشود و میافتد تو بزرگراه بهشت و من باز از دهانی میشنوم که میگوید: «شاید هم خود خواسته بوده.»
لینک کوتاه : |
