داستانی از وحید بنی سعید


داستانی از وحید بنی سعید نویسنده : وحید بنی سعید
تاریخ ارسال :‌ 14 شهریور 04
بخش : داستان

 

 

میعاد و موعود

 

پدرم سال‌ها پیش از دنیا رفته، مادرم در آسایشگاه سالمندانه ، رابطم با خانواده تقریباً قطعه.

آپارتمانم در طبقه‌ی ششم ساختمان "دریا"ست؛ مجموعه ای که اسمش بیشتر شبیه یه شوخیه تا حقیقت. بیشتر وقتم صرف خوندن، خوابیدن، دیدن و گوش دادن به خبرها و زل‌زدن به شیشه‌های بخارگرفته‌ی پنجره‌ و دیوارایی که بوی رطوبت می‌دن، و کتری روی گاز که بی‌صدا جوش میاد.

نمی‌تونم برای مردن صبر کنم. با مرگ مشکلی ندارم، اما تو فکر اینم که چطوری بمیرم.

مرتب یه خواب تکراری می بینم که بر تپه‌های مشرف به شوره‌زاری می ایستم. و با رطوبتی آغشته به بوی نمک خیس می شم.

زنی رو کنار یه تک‌گوری می‌بینم. زنی با دو سوراخ خیس در صورت.

جلوتر می رم، روی سنگ قبر با خط درشت نوشته شده: « موعود.»

کابوسی وحشتناک که در آن انگار زیرِ خاک بودنِ موعود واقعی به نظر می رسه.

فریاد می¬ زنم: چرا از من متنفرى؟

از بالای تپه سقوط می کنم. قبل از اینکه پاهام به زمین برسن از خواب می پرم.

عرق  کرده، ازپنجره‌ی آپارتمان ، بیرونه نگاه می کنم. ، درد شدیدی تو قفسه سینه حس می-کنم، قلبم تند تند می‌زنه، سرم گیج می ره. طوری شروع به لرزیدن می کنم، که دندونام به هم می خورن و دهنم خشک و زبونم قفل می شه.همیشه از سقوط می‌ترسیدم.

به دار زدن خودم فکر کردم، اما از بالای دار رفتن وحشت‌ می¬کنم.

به این نتیجه رسیدم که رگم رو بزنم و در فرصتی که خون از بریده‌گی‌ مثل رود تنبلی می‌گذره، خاطراتم رو مرور کنم.

حافظه ی منم مثل آدمای دیگه، در نداره و آدما برای رفت و اومدنشون در نمی زنن چون ورودشون ممنوع نیست. به خصوص اونایی که برای رد شدن از مرزِ ذهن، خواسته و ناخواسته، همه جا باهام بودن.

منو"میعاد" توی حیاط پشتی دانشکده نشسته بودیم، جایی که همیشه چراغش سوسو می‌زد و بوی دودِ نیم‌سوخته‌ی سیگار روی نیمکتا مونده بود. "میعاد" کمی مضطرب بود. موهاش رو پشت سر بسته بود، ولی چند تار از کنار گوشش بیرون زده بودن.

ـ امروز خیلی بی‌قراری. یه‌جوری حرف می‌زنی که انگار دیگه قراره نبینمت.

چیزی توی صداش بود که نمی‌خواستم بشنوم. یا شاید، ترجیح می‌دادم انکارش کنم.

ساکت موندم.

-کجا بودی که نه به تماسم جواب می دادی و نه به پیام؟

-- مدتیه که حالم خوش نبود، جایی رفته بودم. الآنم چند روزی نیست که برگشتم. فقط اومدم که بهت بگم، دیدمش!

ـ کی¬رو؟

ـ همونی که سالا پیش گمش کردم؛ یا بهتره بگم...گمش کردیم. "موعود"! باور نمی‌کنی؟ خودش بود. همون سالک روی گونۀ راسش، توی همون خیابون. رفتم سمتش، توی جمعیت گم شد. ولی قسم می‌خورم خودش بود.

ـ اگه هنوز زنده باشه، تو باید پیداش کنی.

بعد از آن شب، چند روزی از "میعاد" خبری نبود. نه پیامی، نه زنگی.

حتی توی شبکه‌های اجتماعیش هم سکوت بود. مثل همیشه، وقتی چیزی درونش به هم می‌ریخت، عقب می‌نشست.

غروب بود، بوی خاک و کاغذ کهنه توی هوا پیچیده بود.

صدای زنگ آیفون مثل پتک توی سرم پیچید.

"میعاد" پشت در بود. رنگ‌پریده، عرق‌کرده، وارد شد.

او را نشاندم. لیوان آبی دستش دادم. داشت می‌لرزید. صدایش گرفته بود.

سکوت کردیم. فقط صدای ساعت روی دیوار تیک‌تاک می‌کرد.

-دیشب خواب " موعود "رو دیدم

-جدی!

-آره!"موعود "، جوری به من نگاه کردکه انگار داشت می‌پرسید: تو هنوز این‌جایی؟

بعد ایستاد و گفت:

ـ تو برگرد. من یه کاری دارم. نمی‌خوام کسی همرام بیاد.

ـ چه‌کاری؟

ـ فقط یه خداحافظی.

ـ با کی؟

ـ با همه‌چیز.

من هیچ نگفتم. فقط ایستادم و نگاش کردم.

روشه برگردوند و در تاریکی شب، محو شد.

بعد از آن شب، "موعود" دیگه دیده نشد.نه توی خونه، نه توی دانشکده، نه هیچ‌جا. هیچ‌کی دقیق نمی‌دونست چی سرش اومده. تنها چیزی که ازش باقی موند، نگاه آخرش بود که تا سال‌ها بعد، در خواب برمی‌گشت.

"میعاد" بغض کرد و گفت:

ـ چرا اون شب دنبالش نرفتی؟

خشکم زد. سال‌ها بود از این جمله فرار می‌کردم.

جوابش¬رو ندادم. چون خودمم نمی‌دونستم.یا شاید دقیقاً می‌دونستم، اما نمی‌خواستم.

-من همیشه یه چیزی رو شک داشتم. یه چیزی که توی اون شب اتفاق افتاده…

چشمم را ازش دزدیدم. حلقه‌ی فشرده‌ای توی گلوم بالا اومد.

ـ "فقط یه خداحافظی".

ـ ولی تو اون شب، یه تماس داشتی. یادت هست؟

ـ گوشیت زنگ خورد. چند قدم رفتی اون‌ور، و بعد، وقتی برگشتی… چیزی توی چشات بود که ترسناک بود.

 اون لحظه یادته؟ با صدایی که نتونستی لرزششه پنهون کنی،گفتی: ولش کن، خودش می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه.

ـ بعد اون شب، درختا مثل سایه‌های خشک ایستادن، خیابون‌ خلوت‌تر از همیشه. از اون شبایی که انگار هیچ‌وقت نمی خواد صبح بشه.

سکوتم سنگین‌تر از هر کلمه‌ای بود که می‌تونستم بگم.

با تصویر "موعود" و بادی که تندتر می وزید و خاک را بالا می‌آورد، و خاطره‌ای که پا پس نمی‌کشید. شهر انگار بی‌دفاع‌تر بود.

سردم شد. نه کسی بود، نه صدایی.

رفتم طرف پنجره. کمی بخاررو کنار زدم.

خیابون بی‌صدا بود. ماشینی پارک کرده بود که چراغاش هنوز خاموش نشده بود.

ـ من زند‌م…

شاید اگر فقط می‌توانستم لحظه‌ای باور کنم "موعود" هنوز زنده است...

-زنده‌ای، اما درست زندگی نمی‌کنی.

بازگشتم، بی‌آن‌که کسی ازم خواسته باشم. نه دعوتی در کار بود، نه نشانه‌ای روشن.

فقط یک حس مبهم؛ مثل بوی خاکی که از دور شنیده می‌شود و آدم رو وادارمی¬کنه به راه افتادن.

"موعود" یه روزی گفته بود:« اگه یه روز گم شدم، منو توی همین جا پیدا کن. »

شهری که به آن برگشتم، دیگر آن شهری نبود که با موعود از کوچه‌هایش رد می‌شدیم.

همه‌چیز کوچک‌تر شده بود.

بهانه‌ای نداشتم. جز این¬که اگه «موعود» واقعاً زنده باشه، ممکنه دوباره ظاهر بشه.

راه افتادم در کوچه‌های تنگ و خاکی. خیابونی که روزی کتاب‌فروشی داشت که سال‌ها پیش درنوشته هام با موعود بحث می کردم و حالا دکه‌ای نیمه‌ویران شده بود.

همان حوالی، توی کافه‌ای کوچک نشستم. یک قهوه‌ی تلخ سفارش دادم و از پنجره آدمارو پاییدم. همه بی‌تفاوت رد می‌شدن. بعضی با عجله، بعضی آروم، بعضی با هدف، بعضی بی‌هدف.

آیا واقعاً، موعود دوباره توی همی شهر قدم می‌زنه؟

روزها پشت سر هم می‌اومدن و می‌رفتن، اما هیچ چیز تغییر نمی‌کرد.

شهر مثل یک لوح خالی شده بود، اما ذهن من پر بود از سایه‌ها.

سایه‌هایی که آروم آروم داشتن از پا درم می اُوُردن.

صبح‌ها به خودم می‌گفتم:

ـ دنبال نشانه‌ها نگرد، این فقط خاطره است.

اما شب‌ا، وقتی همه خواب بودند، سایه‌ها سراغم می¬اُمدن.

نیمه‌شب، تلفن زنگ می خورد. شماره ناشناس بود.

جواب می دادم.

ـ الو؟

ـ بالاخره برگشتی؟

همان لحظه تماس قطع می شد. شاید صدای خودش بود.

باز راه می افتادم. پشت سرم، کوچه هنوز تاریک بود.صدای قدم‌هایی از پشت می اُومد، و آن نگاه پر از سؤال که هرگز جوابش رو نمی گرفتم.

روزی به پیرمردی که به نظر می‌رسید آشنای سالای دوره توی همون‌جا برخورد کردم.

ـ "موعود" یادت میاد؟

ـ همه‌مون یه وقتی دنبال کسی می‌گردیم که شاید هیچ‌وقت پیداش نشه.

بعد لب‌هایش لرزیدن و گفت:

« اما هر کسی سایه‌ای داره که پشتش راه می‌ره. تو باید سایه رو پیدا کنی، نه آدمارو.

آن جمله باورش سخت بود. اما انگار برای من حکم یه کلید را داشت.

من دنبال سایه‌ای که ولش کرده بودم برگشتم.

اما شبا آنقدر تاریک می‌شدن که گاهی نمی‌تونستم فرق خواب و بیداری رو تشخیص بدم.

صدای ضربان قلبم با فریادهای خاموشی که در ذهنم می‌پیچید، ترکیب می‌شد.

هر لحظه، هر نفس، سنگینیِ سایه رو به من یادآوری می‌کرد. در آینه نگاه می‌کردم.

با چشایی که از درد خیس شده بودن و پوستی که دیگر رنگ و بویی نداشت. خودم رو نمی‌شناختم.

می‌دونستم که اگر این سایه را ول نکنم، ممکنه همه چیزو از دست بدم، حتی خودم رو.

 روزها به سختی می‌گذشتن و من بیش از پیش به انتهای راه فکر می‌کردم.

به آن لحظه که می‌تونم همه چی رو تموم کنم، سکوت کنم، و شاید بالاخره آروم بگیرم.

یه شبِ بارونی به پشت بوم آپارتمان رفتم.

دستام یخ کرده بودن، و قلبم به تندی می‌زد.

به پایین نگاه کردم، به فاصله‌ای که مرگ و زندگی را از هم جدا می‌کرد.

چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

" میعاد " روبه روم ایستاده بود، لباش بی‌اختیار می‌لرزید. دستاش مشت شده بود و به خودش فشار می‌اُوُرد.

چشاش به زمین دوخته شده بود، اما قطرات بارون مسیر اشکاش رو روی گونش بازتاب می‌دادن.

سکوت سنگینی میونمون بود، اما نگاه‌های انتظارمون حرفایی می‌زد که زبان نمی‌تونست بیان کنه.

نفسش رو فرو داد، دستاش رو روی چینه کوبید، گویی می‌خواست خودش رو از بار سنگین سالا رها کنه.

کمی لرزید، سپس لب‌هایش به آرامی باز شد.

صدایی که دیگه انتظارش رو نداشتم در ذهنم پیچید:

ـ تو باید زندگی کنی. برای ما، برای "موعود"، برای خودت.

آن صدا، شاید صدای همان سایه‌ای بود که یک آتش خاموش در دل سردم روشن کرد.

ـ من هنوز زنده‌م. شاید این کافی باشه.

من هنوز دنبال "موعود"م، ولی نه آن موعودی که فکر می‌کردم. موعودی که در من بود و هنوز هست.او شاید هیچ‌وقت برنگردد، اما من می‌تونم زندگی کنم،

برای خودم، برای آن خاطره‌ها، برای آینده.

روی شونم، دستی نشست.

" میعاد " با لبخندی که شاید خودش هم باورش نمی‌کرد، گفت:

ـ خیلی وقت بود منتظر این جمله بودم.

چشاش برق زد، اما هنوز سایه‌ای از شک در آن موج می‌زد.

ــ تو، همون امکانی که هیچ‌گاه تحقق نیافت، اما همیشه برای تحقق صدا زده شد.

دستامون به آرومی به هم نزدیک شدن، اما جرات لمس کردن نداشتن، نه برای خواب، نه برای نشستن در تاریکی و گوش دادن به سکوتی که شاید پایان و یا شاید آغازی تازه که در آن نفس بکشیم.

 

6مردادماه 1404

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :