داستانی از میترا الیاتی


داستانی از میترا الیاتی نویسنده : میترا الیاتی
تاریخ ارسال :‌ 3 خرداد 04
بخش : داستان

فصل کوتاهی از رمان: 

«نمایش یک زندگی مسخ شده»

 

نوشته میترا الیاتی

 

تورج چاه بازکن دستی را برداشته افتاده به جان چاهک آشپزخانه که قل‌قل می‌جوشد و بالا می‌آید. تا چاهک باز شود و ذره ذره و لای و لجن را بمکد، قهوه جوش را می‌زند به برق و با حوله زمین خیس را تمیز می‌کند.

تنها ساکنان ایرانی در این ساختمانِ سی و یک طبقه‌ایم. او در طبقه‌ی هیجدهم سکونت دارد و من مادرم- البته به طور موقت، در طبقه‌ی سوم. برخلاف سویئت ما که پنجره‌اش از پاسیو نور می‌گیرد، آپارتمان او  چند اتاق خوابه و روشن و دلباز است. برایم گفته اینجا را پدرش سال‌های پیش از انقلاب خریده و حالا که دیده قیمت ارز در ایران بالا رفته تصمیم به فروشش گرفته.

قرار دیدارمان فقط یکشنبه ها است. بقیه روزها او گرفتار درس و دانشگاه و من دنبال پیدا کردن کار. یکشنبه به یکشنبه حوالی ظهر می روم سراغش بخشی از دست نوشته هایم را برایش می خوانم و نظرش را می پرسم چرا که  او تنها خواننده ام در غربت است و من مشتاق شنیدن نظرش. اوایل آشنایی می‌گفت اهل خواندن رمان و این حرف ها نیست و در نتیجه نظرش هیچ اهمیتی ندارد. اما کم‌کم دستم آمد رمان‌های پلیسی- جنایی می‌خواند: چند رمان از ترومن کاپوتی و آگاتاکریستی و  ژرژ سیمون در قفسه‌ی کتابش دیده ام.

صبح امرور به در آپارتمانش که رسیدم جا خوردم از اینکه دیدم لای در باز است. سرم را بردم تُو و صدایش زدم. از جایی صدایش گفت: «در رو برای تو باز گذاشتم. بیا آشپزخونه ببین چه خبره اینجا.»

پشت سکوی آشپزخانه ایستاده ام و نگاهم به اوست که در سکوت حوله‌ی کثیف را زیر شیر آب ظرف شویی می‌شوید.

- چرا نمی داری بیام کمک؟

- تموم شد رفت پی کارش!

هیچگاه او را چنین کم حرف و گرفته و کلافه ندیده ام، بنظرم اتفاقی فراتر از چاهک گرفته و این حرف ها باشد. 

- خوبی تورج؟

- چرا بد باشم؟

- نمی خوای بگی نگو، اما فکر می کنم اتفاقی افتاده 

-  چیزی نشده والا، فقط پیش پای تو مشتری اومده بود دیدن خونه.

-  پس قضیه جدیه!

-  پشتکار پدرم حرف نداره!

-  تکلیف تو چی می‌شه؟

-  نظر پدرمو بخوای باید برگردم وایسم دم حجره براش چرتکه بندازم!

 

از اینکه دیریا زود  خواهد رفت و من خواهم ماند اضطرابِ تنهایی دلم می گیرد.

 ماجرا را می اندازم سر شوخی بلکه فضای تلخ را عوض کنم

- از قضا میرزانویسی بهت می‌آد!

همانطور که دست هایش را زیر شیر آب گرفته مشتی آب به سر و صورتم می‌پاشد.

قهوه‌مان را تراس می خوریم و به رفت و آمد  کشتی‌های تفریحی رودخانه‌ی ایست‌ریور نگاه می‌کنیم.

- ساکتی ثریا!

- باز دیروز مامانم برای چند لحظه منو جای خواهرزاده‌اش گرفت. 

- مگه قرار نبود ببریش دکتری که پسر خاله حسامت معرفی کرده بود؟

- بردمش. چه فایده وقتی دبروز فهمیدم قرصاشو چال می‌کنه توی خاک گلدون.

فنجان خالی شده از قهوه اش را روی عسلی می گذارد و حین بلند شدن از روی صندلی بامبو خنده کنان می گوید: «حالا که وضع هردومون اینه و اونه، پس بزن بریم دوچرخه سواری!»

دوچرخه‌ها را از توی انباری در می‌آورد. یکی را که تا همین چند ماه پیش لوییز سوارش می‌شد، می‌دهد دست من. پازنان تا لب آب می‌رویم و چند دوری می چرخیم.

در راه بازگشت حال لوییز را می‌پرسم. در جواب می گوید گاهی او را توی محوطه‌ی دانشگاه می بیند و سری برای هم تکان می‌دهند.

- به همین یخی؟

در سکوت تندتر می‌راند. باد موهای نسبتا کوتاهش را روی سرش سیخ سیخ‌ کرده.

 

(ادامه دارد)

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :