داستانی از بهاره ارشد ریاحی

تاریخ ارسال : 2 خرداد 04
بخش : داستان
اتاق سفید
روزی که با یک بشقاب و قاشق و لیوان روحی و یک ملافه و یک دست لباس چرکمرد تیره، در فلزی بند پشت سرم بسته شد و بوی عرق و باد معده و غذای مانده پیچید توی دماغم، فهمیدم دیگر طعم زن بودن را نمیچشم. هرچه که بودم، حتی کم و پست از نظر خیلیها، زیبایی جوانی را داشتم و چربزبانی مردها را. حالا باید ترس از مریضی و شپش و کک را با هفتهای یکبار حمام میشستم و انگار کفی نماندهبود توی صابونها که هنوز خیس، از بوی تعفن خودم نفسم را حبس میکردم و بی پتو در سرما میلرزیدم تا عق نزنم از بوی پتوی نمدار که چرک و کثافت رفتهبود در جانش.
توی بند عمومی همه میدانستند که در اتاق سفید همیشه نور هست؛ آنقدر که التماس میکنی برای یک ذره تاریکی. میخواهی بخوابی ولی نور چشمهایت را کور میکند. از پشت پلکها میسوزاند. عالیه خانم میگفت، همبندم؛ بیست سال آزگار در آن سگدانی ماندهبود، در انتظار قصاص یا بخشش. نگهبانها میگفتند بین بچههای مقتول اختلاف افتاده؛ یکیشان میخواسته ببخشد و دوتای دیگر قصاص میخواستند. عالیه هم نه اولادی داشته نه قوم و خویش و آشنایی که بروند دنبال رضایت گرفتن. چندبار نامه نوشته برای گرفتن مددکار. در صف مانده. گفتهاند: «مددکار کم است و مددجو زیاد.» یک بارش را من برایش نوشتم. خودش خواست. گفت: «جدیدی و کاری به کار کسی نداری. چرند بگویی اما بد میبینی.» شوخی نداشت با کسی. ابروهایش کلفت و سیاه بودند و موهایش سفید. با این که آفتاب حیاط دندانگیر نبود و هواخوریها هفته به هفته کمتر میشدند، پوست دماغ و گونههایش سوخته و پر شدهبود از لکههای قرمز – قهوهای و جاهایی سیاه. کنار شقیقهاش زخم همیشه بازی بود. خوشش نمیآمد زل بزنی به صورتش. فکر میکردی الان است که زخمِ دهانبازکرده پاره شود و خون و مغز بپاشد روی صورتت.
چهار تا بودیم. آمنه آن یکی همبندمان بود. سه سال پیش از دست شوهر معتادش جان به لب شده، نفت ریختهبود روی خودش و دوتا بچههایش. کمحرف بود. میگفتند دخترش یازده ساله بوده و شوهرش میخواسته بفروشدش. نصف بدنش جزغاله و جمع شد، بچههایش اما مردند. میگویند از حال و روزش شکایتی ندارد. حتی گفته دلش برای بچههایش نسوخته. گفته: «مردنشان خیلی بهتر از زنده ماندنشان بوده.» گفته حتماً دخترش زن یک جاکش معتاد میشده و پسرش یک مفنگی دزد یا گدا. بیشترین لطفی هم که بهشان کرده دادن شربت دیفن هیدرامین بوده بهشان که در خواب بسوزند. اگر سوزاندهبودم؛ خودمان و خانهمان و کتابهایمان را، بهتر بود. چیزی نمیماند برای حسرت خوردن، کسی نمیماند برای مکافات، جنازهای نمیماند برای خاک کردن. و آن همه نگاه و خشم و ناسزا و فریاد که نمیدانستند چطور آن قدرت، آن نفرت، آن بیتفاوتی از دستهای ظریف من - زنی که بردهی مردش بود - برمیآمد، که بخواهد در خواب، تنِ نیمهجان از قرصهای خوابآورِ حلشده در شیرعسل گرمِ آخر شبش را کشان کشان ببرد تا اتاق خواب. و وقتی با زبان سنگینشده کلمات نصفه و نیمه از دهانش بیرون بیاید برای کمک خواستن، با خونسردی بالشت را بگذارد روی صورتش تا دست و پا زدنهای ناامیدانه تمام شود. خواهرم با ناباوری گفت: «فقط کتاب میخواندی تو. فوق لیسانس و دکترا و مهاجرت. چرا؟» خواهرش با گریه نالید: «عاشقتم امیر و هیچوقت ترکات نمیکنم و با همهچیزت میسازم چه شد؟» مادرم لبش را گزید و زیر گوشم زمزمه کرد: «خودت را به کشتن دادی چون مردت هوسبازی کرده؟ ندیدهبودی پدرت را؟ نگفتم برمیگردد، هرجا برود؟» سکوت کردم. خودم را زدم به نشنیدن، ولی میشنیدم: کلمه به کلمهاش را. چشمهایِ خیسِ پرخون، لرزش لبها و حیرانیِ نگاهها را میدیدم ولی نگاهم را میدزدیدم. انگار من مخاطب هیچکدام از حرفها و نگاهها نبودم.
اوایل که آمدهبودم در بند عمومی فکر میکردند سیاسیام و موقت ماندهام تا بند سیاسیها خالی شود؛ با چند تا خلاصی و جای خالی برای تازهواردها. خلاصی برای سیاسیها آزادی نبود. اعدام بود و گم و گور شدن. بعضیهاشان هم دائماً در اتاق سفید بودند. میگفتند یک مرد کور شده حتی. گفت: «کور شوم اگر دروغ بگویم.» شعر خواند. شعر خواندنش هم دروغ بود. ساکت ماندم. میدانستم دروغ میگوید. حتی اگر کور شود باز دروغ جدیدی دارد. از همان اول گوشهگیر و ساکت بودم. میترسیدم دیده شوم. کتابهای کتابخانهی زندان را یک ماهه تمام کردم و دور دوم را شروع کردهبودم. یکی دوتا رمان قدیمی بینشان بود که وسطش چند صفحه گم شدهبود و یکیشان جاساز مواد بود؛ با صفحهها سیگاری پیچیده بودند حتماً. یکی از همین کتابها با صفحههای گمشده را میخواندم که اکرم پرسید: «باباش بود؟» دخترک چهارده پانزده سالهاش زد روی شانهام و گفت: «چهجوری کشتیاش خانوم دکتر؟ هان؟ چیزخورش کردی؟» سه نفر پشت سرشان گردن میکشیدند. جوابشان را ندادم. گفتند گند دماغم و حالم را میگیرند. چه میگفتم؟ هرکاری کردهبودم، هرکه بودم، هر زندگیای که داشتم، فرقی نداشت. گذشتهبود. تمام شدهبود. حالا اینجا بودم و بهترین کار برای زنده ماندن نامرئی شدن بود؛ با چسبیدن به عالیه، مثل جوجهی کرکخیسِ مریض زیر بالهای مادرش.
عالیه نبود آن روز. دادگاه تجدیدنظر داشت؛ برای پنجمین بار، بیفایده و ناامیدکننده. داشتم به درددل دختر کم سن و سالی که بچهی یک ماههاش را شیر میداد گوش میدادم که یکی از پشت سر پارچهای انداخت روی سرم و گیس موهایم را پیچاند دور مچ دستش. پارچه بوی عرق میداد. خیس و لزج بود. حتی جیغ هم نزدم. هنوز نترسیدهبودم. حواسم به بوی تعفنی بود که انگار از بیرون پارچه میآمد. پارچه را برداشتند. روسری کرکی چرکی بود که دیدهبودم اکرم، چاقوکش بند دور سر و بازو و زانویش را با آن میبست. همیشه یک جاییاش زخم بود یا کوفته. لباسهایش را انگار هیچوقت نشستهبود. نمیشد از چندمتریاش رد شد. چندبار پلک زدم. توی توالت عمومی بند بودم. سفیدی کاشیها بیشتر بود ولی. فکر کردم شاید اتاق سفید هم توالت باشد و نگهبانها آوردهاندم. فکرم رفتهبود طرف خرابکاری یا هر کار احمقانهای که در چندروز اخیر کردهبودم. فلز سرد که آمد روی گردنم متوجه شدم اوضاع جدیتر از آن چیزی است که فکر میکردم. مریم زن سی سالهای که تختش زیر تختم بود گفتهبود: «کاری نکن که دعا کنی نگهبانها نجاتت دهند.» چشمهایم را بستم. فلز داشت فرو میرفت توی گوشتم. زانوهایم خالی کردند. پهن شدم روی زمین. یک نقطهی داغ توی سینهام ماندهبود و ضربان داشت هنوز. عالیه میگفت: «اکرم کارش را خوب بلد است؛ خط میاندازد، زخمی میکند اما به شاهرگ کاری ندارد.» امیدم به نلرزیدن دستهای اکرم بود برای زنده ماندن. گرمای خون از نوک چاقو ریخت روی پوست گردنم. شره کرد و رفت زیر یقهی پیراهن خاکستری زبر و پشمیام. دندانهایم میلرزیدند و عرق سرد موهایم را چسباندهبود به کف پوست سرم. کاش روز اول موهایم را تراشیده بودم؛ نه نگرانی شپش داشتم، نه گیسهایم کشیده میشدند روی زمین، نه عرق اینطور راه میافتاد بین پیچهای فنری موهای درهمگوریدهام. صدای خنده میآمد: تکه تکه، زنگدار، متعفن. سردی چاقو وجب به وجب پایین میآمد. رسید به برآمدگی شکمم. فرو رفت. ترس بود یا درد یا سرما. افتادم توی هیچِ فراموشی؛ زمانِ مرده، که میگویند بوده، چند ساعتی کف توالتِ خالی با در قفل شده از بیرون. که من میگویم نبوده اصلاً. چند لحظه بوده: از درد تا بیداری دوبارهام، که خون خشک شد و فحشها و تهدیدها تمام و بالاخره چشمهایم را باز کردم. نور سفید بود؛ مثل برف یخزده زیر خورشید بیرمق ظهر زمستان. چشمهایم میسوخت. میسوزد. خنده. خون. نباید بخندم. انگار خندههای عصبی از درد و گریهای که وسط خنده میآید و میرود بی آنکه حتی خودم ببینم که گریه میکنم. کسی دلش نمیسوزد. برای ترحم نبوده. آینه که پیدا میکردم بیشتر میشدند؛ چروک کنار چشمها و لرزش لبها. آرام و سرد و ساکت اشک میآمد. حالا همانطور بود: گریهی زنهای زندان و بچههاشان. چرا نگفتم: «حاملهام»؟ نه او میدانست نه خودم. اگر میدانست نمیرفت؟ اگر میدانستم نمیکشتماش؟ مریم گفت میتواند کمکم کند. گفت: «آواره میشود بیزبان. دوسال شیر میخورد و جانت که میشود از پوست و گوشتت میبُردندش. هیچکس یادگاری یک فاجعه را نمیخواهد. میرود بهزیستی و تمام عمر به مادری که نشناخته فحش میدهد و نفرین میکند چون به این دنیای کثافت آوردیاش.» میگفت: «اینجا همه یا معتادند یا دروغ میگویند که معتاد نیستند. نوزادان معتاد را قبل از اینکه بدهند به بهزیستی دو ماه در بیمارستان بستری میکنند؛ برای ترک.» گفت به او نگاه کنم که چطور موهایش سفید شده در سی سالگی و ابروهایش را یکی یکی کنده و از گریه چشمهایش کمسو شدهاند. نگاهم را نگاه میکرد. هیچ نداشت. همهشان فکر میکردند روزهی سکوت گرفتهام. اعتصاب کردهام. نکردهبودم. منتظر بودم؛ کسی که منتظر است حرفی نمیزند.
حکمم که آمد گفتند اعتراض کنم. نکردم. خالی بودم. ترس هم نبود دیگر. از کتک و تهدید نمیترسیدم. میخواستم کسی لگد بزند به شکمم. به عالیه که گفتم خندهاش گرفت. گفت: «چندتا میخوای؟ پولت نقده؟» سیگاری خیس و مچاله کف دستم بود. مشتم را باز کردم. خندهاش جمع شد. برش داشت و در فلزی را بست. گفت: «برو رد کارت.» و چشمکی زد. عصر با آبجوش و نبات و زعفران برگشت. گفت: «حلقت رو باز کن.» ریختش ته گلوم. داغ. چشمهایم سوخت و دوباره اشک آمد بی گریه. شب شکمم را کوباندم به میلهی سیفون. قبلش با ته چنگالی که مریم از آشپزخانه کش رفتهبود تلاش کردم درش بیاورم. نرسید به جایی. زخم شدم و خون ریخت روی سنگ سفید توالت. چند قطره. نشد آخر. سمج بود به دنیا. خودش دلش میخواست بیاید و درد بکشد. آرزوی مردن بکند روزی چندبار و برای جای خواب و یک لقمه غذا خوراک هر حیوانی بشود. خودش میخواست.
توی اتاق سفیدم. میدانم. هیچچیز جز سفیدی نمیبینم، انگار هیچ رنگ دیگری توی دنیا نبوده و نیست و نمیآید. کور نشدهام؛ چون سفیدی موج دارد. پلک میزنم. تهماندهی درد زیر شکمم بیدار شده. پتوی مسکن و مخدر کنار رفته و درد سوز سرما میزند به رگهایم. دایرههای سفید تو در تو از هم باز میشوند. سبز میآید. سرم را کمی بالا میآورم. گردن میکشم تا پشت سبزها. لکه لکه خون است. قرمزی میرسد به زرد و نارنجی و چرک و عفونت. یک تکه گوشت توی دستهای دکتر درمانگاه زندان است؛ بیحرکت، ساکت، مرده. اینبار که چشمهایم را ببندم سفیدی میرود.
لینک کوتاه : |
