داستانی از ماشاله خاکسار


داستانی از ماشاله خاکسار نویسنده : ماشاله خاکسار
تاریخ ارسال :‌ 5 مرداد 04
بخش : داستان

 

 

 

 

مرد آویخته بر چنار ...

 

       اول صبح مردان و زنانی که برای ورزش صبح گاهی رفته بودند ، با دیدن جسد مردی ، آویخته برچنار پر شاخ و برگ قدیمی گوشه پارک ، آن هم پارکی در یکی از خیابان های مرکزی شهر شوک شدند . از مردم عبوری گرفته تا مقامات شهر و ماموران کلانتری ...

هرکس با دیدن مرد که لباس رفتگران شهرداری را بر تن داشت، نظری می داد .

 کسی به نام اورا نمی شناخت.

 تنها زن خرازی که گوشه پارک بساط پهن می کرد و خرده ریزهای خیاطی مانند زیب و نخ و سوزن می فروخت ، از رفتگری حرف می زد.که شباهت زیادی به مرد داشت .

از پسر بچه لاغر سر تراشیده ای که اغلب روزها دنبالش می دوید و گاهی مرد خسته از کار صبح گاهی اش، ساعتی پسرک را کنار بساط اش می نشاند، تا برگردد .

زن که لاغرواستخوانی بود و مقنعه سیاه ش چهره اورا غمگین وپیر تر نشان می داد ،گریه کنان از پسربچه پنح شش ساله مرد می گفت ، که اغلب روزها ساکت کنارش می نشست و گاه با تکه نان و تخم مرغ آب پزی در توی دستش، که معلوم نبود نهارش بود یا صبحانه.از مادرش حرف می زد که سال پیش از کرونا مرده است.

زن ازکودکی می گفت که روزها چند ساعت بدون هیچ گونه بازیگوشی ،که در این سن و سال طبیعت پسربچه ها ست ، تا آمدن پدر، ساکت کنارش می نشست و خیره می شد به زنانی که بچه به بغل، یا دست در دست کودک شان ، زیب و دکمه و خرده وسایل خیاطی از بساط پهن شده اش می خریدند .

 از رفتگر لاغراندام پریشان کم حرفی می گفت.که نزدیک ظهر یا زودتر پیدایش می شد وتشکرکنان دست پسرش را می گرفت و در شلوغی شهر گم می شد .

 مردی تنها که همیشه نگران به نظر می رسید.

چون یه بار که بهش گفته بود :

" مرد ! پسرک بیچاره خسته می شه روزی پنج، شش ساعت ، پی تو بدوه ، و یا تنها این گوشه کز کنه ... مگه قوم و خویشی نداری... که او را چند ساعتی نگهداره".

سکوت کرده بود و دست پسرش را گرفته و برده بود و چند روزی پیدایش نشده بود .

............

با حرف های زن خراز ، یادش افتاد به رفتگر لاغر اندام ژولیده موی محله شان، به روزی که دخترش به مرد و پسرک همراهش کیک و چایی داده بود .

پسربچه را به یاد آورد که اغلب ساعات روز به خصوص صبح ها ، پشت سر پدرش، با آن جاروی بلند، با شلوار و بلوز ورزشی رنگ ورو رفته آبی رنگ اش، می دوید و گاه که خسته می شد با ماشین اسباب بازی شکسته ای که ظاهرا کسی به او داده یا میان زباله ها پیدا کرده بود، زیردرخت سر کوچه می نشست تا کارش تمام شود .

با دیدن جنازه مرد بر روی درخت ، فکرش رفت به پسربچه . زمان حلق اویز ... پیش که بوده و چه می کرده ،آیا شاهد مرگ دلخراش و دست و پازدن پدر بوده؟ و فکر کرد به ترس وتنهایی پسرک و بی اختیار زد زیر گریه .

.................

تا شهرداری با کمک امدادگران اتش نشانی بیاید و جنازه مرد را از بالای درخت و میان آن همه شاخ برگ پایین بیاورد و افسر مربوطه و پزشک قانونی برگه تاییدیه خودکشی را امضا کند.

ساعتی گذشته بود .

گوشه و کنار پارک پرشده بود از زن و مرد و مامور .. حرف حرف رفتگر بود و بس.

هر کس که اورا دیده بود ، درست یا نادرست از مرد و پسرک چیزی می گفت .

...........

جنازه اش را که پایین آوردند. لاغر و استخوانی تر و صورت اش کبودتر از روزهایی بود که دیده بودش.

شلوار و پیراهن نارنجی تمیزوکفش کتانی اش نشان می داد،کار نظافت کوچه ها شروع نکرده ، رفته بالای درخت و خودش را با تسمه فانوسقه مانندی ، به شاخه ای محکم از چنار دار زده . آن هم جایی از پارک ،که تا زیر درخت نروی و به شاخه و برگ ها به دقت نگاه نکنی به سادگی دیده نمی شد.

ماموری که به قول خودش ، اولین نفر بود که جسد حلق آویزشده رفتگر را دیده بود.

 می گفت:" از سروصدا و عوعو سگ آواره ای درپارک ، متوجه جنازه مرد بیچاره شده .." و با بغضی در گلو به جنازه اشاره می کرد :"ان هم در ساعت پنج صبح که همه درخوابند."

ظاهرا داشت به افسرو پزشک قانونی گزارش می داد،اما صدایش را همه آدم های دور بر ش می شنیدند : " اتفاقی رد می شدم ...واز سر وصدای غیر معمول سگ کنجکاو شدم. و به بالای درخت نگاه کردم ...لباس نارنجی اش در آن صبح سربی رنگ چشمم را گرفت . "

زن خراز که گاه مرد پسرش را کنارش می نشاند بیشتر از همه ناراحت به نظر می رسید . به خصوص وقتی افسر مربوطه از او سوالاتی کرد و شکل و قیافه پسرک را پرسید؟

زن با صدای بلند زد زیر گریه :

" جناب سروان ترا خدا پسر بیچاره را پیدا کنین. "

گریه زن خراز انگار همه را متوجه عمق فاجعه کرده باشد و به نوعی وجدان جمع را معذب . همه مردم نظاره گر در پارک ، حتی افسر مربوطه و پزشک قانونی را به تکاپو انداخت .

که پیگیر شوند ، راستی پسرک کجاست ؟

به خصوص که.زن خراز در التماس ها ی همراه با گریه ش ، دایم از مردان وزنان دور برش می خواست :

"ترا خدا همه جا را به دقت نگاه کنین ... باید پسرش همین دور بر در گوشه ای از پارک باشد .... توی حوض و شمشاد و بوته ها.... می دانم پدرش را رها نمی کند. "

 

ماشااله خاکسار پاییز 1403

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :