داستانی از شهلا شیخی


داستانی از شهلا شیخی نویسنده : شهلا شیخی
تاریخ ارسال :‌ 14 شهریور 04
بخش : داستان

 

 

 

 

کسی این خاک را گردن نمی گیرد!

 

خجالت کشیدن برای آدمهایی مثل من چیز تازه ای نیست. ناتوانم. نه تنها همه ی جسارتم را از دست داده ام انگیزه هام هم خشکیده اند. هرروز به جای آنکه چیزی به جهان اضافه کنم، حسی مثل خوره ازوجودم براطراف می نشیند ؛ روی مبل ها، فرش، تختخواب، ظروف آشپزخانه ، وسائل دکوری واز همه مهمتر کتابخانه ام که نه تنها بیشترازهمه عنوان های پیدا وپنهان کتابها حالم را بهم می زند بلکه بدتر شرمنده ام می کند. بیشتر دلم می خواهد تا ابد بخوابم تا چشمم به کسی یاچیزی نیفتد اما ازخواب هم گریزانم بس که کابوس ها به دست وپایم می پیچند؛ از تن وبدنم بالا می روند, چون پیچکی دورگردنم حلقه می شوند وتا مرز خفگی می کشانندم.

من راوی ام. حرفی نیست، داغی ست که برپیشانی ام چسبیده، هیچ عذری هم برای سکوت وانزوایم پذیرفته نیست. انگار حساب آدمی چون من تا ابد از باقی مردم جداست. هیچکس نمی خواهد باورکند من هم مانند همه دربرهوتی از بی هوایی دست وپا می زنم که مرا تا مرز مرگ می کشاند. حرفی ازجنون نمی زنم؛ این جمله که روزگاری کلیشه بود، حالا برای خودش اپیدمی باورپذیری میان خاص وعام شده است.

سالها کلمات از پایه های تختم خودرا بالا می کشیدند؛ حلقه های خاصی که نمی دانم جنسشان زجر بود یا وظیفه یا هرچه ، خونم را غلغلک می دادند، برسلول های مغزم فشار می آوردند و به ناچار روایتگر کلمات وبه دنبالش جمله ها می شدم. فرقی نمی کرد بیدار بمانم یا با رؤیاها وکابوس هام کلنجار بروم، به هرحال هر از گاهی داستانی، روایتی یا حکایتی شکل می گرفت و شاید یکی دونفرهم خوششان می آمد چیزکی درباره اش بگویند. مهم این بود که از شر وخیر کلمات رهایی می یافتم و سنگینی نوشتن از دوشم به صفحه ای کاغذ یا یادداشتی درگوشی منتقل می گشت.

روزها وماهها وسالها گذشته است. یا من از صبح جا می مانم یا کلمه ها به بیداری ام نمی رسند. همه ی روز و شبم در حیرانی و بطالت و خشمی فروخورده می گذرد. باید یکی مرا بردارد وبه جایی که شاید هوای تازه ای درآن باشد پرتم کند. شاید آن وقت ازشرمندگی وظیفه ی راوی بودن رهایی یابم.

یادم نمی آید آخرین بار چه وقت شبیه این خواب را دیده بودم، خواب دیده بودم، خوابی سرد . کسی مرا وسط گرمای تابستان از رختخوابم برداشت و به سرزمینی یخ زده پرتاب کرد. ناگهان خودم را با لباس خوابی بلند در روسیه پیدا کردم. این بارهم شاید خواب می بینم خوابی داغترازجهنم، جهنمی که روی زمین چون ماده ای مذاب، سراپامان را می پوشاند. چسبنده ولزج و داغ است. هوای عجیبی است؛ خاک اززمین برمی خیزد و با فشار توی هرسوراخی که روی بدنم پیداست فرو می رود. دهان وبینی ام پراز خاک می شود. چشمهام می سوزد حتی فرصت نمی کنم پلکهام را به طور غریزی ببندم. اما من راوی ام وهرطور شده باید ازمیان ذرات غباری که توده های بی شکل گردباد را درهوا می چرخانند ، داستانم رابنویسم.

 این بار ازخوابی داغ بیدار می شوم و خود را در جایی عجیب وناشناس باز می یابم.

لباسم کامل است. کفش پیاده روی سبکی به پادارم و کوله ای آجری رنگ از یک طرف شانه ام آویزان است. خسته نیستم ، نباید باشم ، بلاخره باید ازشرمندگی کسانی که به صفحه ی خالی گوشی ام اشاره می کنند دربیایم. شاید این آخرین روایت من باشد. باید ترو تمیز از آب درش بیاورم.

شیر آبی پیدا می کنم. شیر درفضا معلق است. به هیچ جا وصل نیست. آنقدر داغم که به این موضوع اهمیت نمی دهم. می گذارم کمی آب برود هرچند جیره بندی همه چیز درجهان بیداد می کند اما درابتدا آب گل آلود است. عجیب که نمی توان از این آب ماهی گرفت!

مشتی آب به صورتم می زنم. برای مشت دوم آب قطع می شود . می بینم مردی شیر آب را می بندد. مرد کارگری ست که کلاه ایمنی زرد رنگی به سر دارد و لباس کار سرمه ای با یک بند تنش را می پوشاند. بند دیگر لباس کار پاره شده. صورت مرد آفتاب سوخته است وجا به جا لکه های قهوه ای رنگ خاک انگارصورتش راتکه تکه کرده است.

: جیره بندی است. مرد این را می گوید و صورتش راطر ف دیگر می کند

حس می کنم این من نیستم که راه می رود انگار فشار باد گرم است که مرا به هر سو می راند. به سختی چرخی می زنم و درحالیکه خاک را از مژه هام می تکانم نگاهم روی گروهی زن ومرد ازهرسن وسالی می افتد که درمیدانچه ای کنارهم می رقصند. خوب که گوش می کنم صدای موسیقی پاپ می آید‌ . به ناچارجلوتر می روم. خاک توی گوشهام، شنیدن صدا را برایم سخت کرده است. مردی کنار میدانچه گیتار می زند ، زنی هم درکنارش برطبل می کوبد. مردها وزنها با صدای ساز هرجور که دلشان می خواهد تنشان را به حرکت در می آورند. چیزی که برایم عجیب می نماید صورتهاشان است.گویی هیچکدام از رقصیدن خوشحال نیستند؛ این را سگرمه هاشان می فهمم که درهم رفته و لبخند را از لبهاشان رانده است. آهنگی که نواخته می شود ضربانم رابالا می برد. دلم می خواهد من هم با جماعت برقصم. خودم را داخل جمعیت رقصان جا می کنم اما دستی سنگین مرا به خارج از گود می کشاند: نمی شودکه، باید این طومار را امضا کنی!

دوباره خاک را از پلکهام می تکانم: اعتراض به چه؟

صاحب دست تنومند است . به سختی می توانم صورتش را ببینم، ماسکی سیاه زده است: به تفاوتها!

نمی فهمم منظورش چیست. شاید دلش از بی تفاوتی پر است. تا بخواهم اعتراض کنم دهانم پرازخاک می شود. دست قوی مرد مرا ازمیدانچه دور می کند. تکیه می دهم به دیواری شکسته که به شکل کنجی چسبیده به دیواری دیگر در گوشه ای سرپا ایستاده است. دیوار آجری نیست، از سنگ است. گویی زمانی خانه ای را ناشیانه یا شاید از روی ناچاری باسنگ بنا کرده اند. حالا فقط کنجی ازخانه به جای مانده است.

به دیوارسنگی خراب شده تکیه می دهم. پاها را جمع می کنم توی سینه و باچشمهایی که حالا واضح تر می بینند اطراف را نگاه می کنم. انگار دیوارخرابه جلو هجوم بیشتر خاک را گرفته است. هرچند خاک هنوز چون مه ای رقیق همه جا به چشم می خورد. ازمیان غبار سیم خاردارها را می بینم که دور تا دور جایی که به آن پرت شده ام را فراگرفته اند. شمال و غرب وشرقش پیداست. حسی می گوید بهم که مرز جنوب هم باسیم خاردار بسته است. بخش کوچکیست یا شاید شهری که زمانی کمی از یک روستا بزرگتر بوده است. هرچه بوده جز چنددیوار خرابه و مردمی اندک که به سختی راه خود را بازمی کنند تا بیشتر درهم بلولند چیزی برای روایت نیست. اما روایت همیشه حاکی ازتعادل نیست. اصلا این باد خاک آلود نمی گذارد کسی یاچیزی سرجاش بند بماند که بتوانم از رویش داستانم را سرهم کنم.

این جای دورافتاده وعجیب که نمی دانم کجاست بیشترشباهت به شهری مرزی دارد اما اینکه چرا دورتادورش راسیم خاردار گرفته اند و مردمانش حال وهواشان به نظر عادی نمی آید روایتم را کند پیش می برد. به گمانم صدها روز طول بکشد تا بتوانم تصویری ازاینجا را در ذهنم ثبت کنم و درباره اش چیز بدرد بخوری بنویسم‌ . بارها شهرهای مرزی را دیده ام ؛ شورو حال جالبی برآنجا ومردمانش مستولی ست. قهوه خانه ها که قاچاقچیان انسان را دردل خود جای می دهند، بازارچه های مختلف و آدمهایی که به تو خرید مشروبات مختلف وحتی ارزهای گوناگون را زیر لبی پیشنهاد می دهند ومهم تر نگاه هایی که می دانند تو غریبه ای و باید فراخور رزقشان یا رفتارشان ازکنارت بگذرند یا بهت پیله کنند. دوستی و آشنایی درشهرهای مرزی معنایی ندارد. اما دراین زمین که تا آسمانش خاک آلوده است رفت وآمدها کمتر به چشم می آید. به خیالم شهر آنقدرکوچک است که مردم ترجیح می دهند خانه بمانند تا در عبور از کنارهم بهم تنه بزنند یا چیز های دیگری که درکابوس هام می بینم مثل آدمهایی که زیر دندانهای دیگران تکه تکه جویده می شوند، زنان ودخترانی را که جلو چشم همه می دزدند وهزاران بلا سرشان می آورند، مردهایی که براحتی به روی هم چاقو می کشند و دل وروده ی هم را بهم می ریزند و بدتر ازهمه حشره هایی که تنت را می گزند و خونت را تا آخرین قطره می مکند. باخودم می گویم کابوسهات را ننویس ، خاک را از مژه ها ، از گوش ، از بینی واز ...بتکان تا بتوانی راوی منطقی برای خواننده هات باشی. اما داستان منطق نمی خواهد. بیشترش خیال پردازیست. کاش این کابوس بپرد وجایش را به رئالی خوش ساخت بدهد!

سرپا می شوم وخاکها را می تکانم. مردی با لباس فرسوده ی ارتشی از مقابلم رد می شود. خوب می بینم ؛ پیر است وموی سروصورتش سفید اما راست راه می رود و سینه ی ستبرش نشان ازابهتی درخورتوجه دارد. احتمال می دهم سرهنگی یا سرلشگری یا ازین دست باشد اما ستاره ای برشانه هاش نمی درخشد‌ . حتی مرا نمی بیند. کمی جلوتر که می روم دسته ای از نظامیان را می بینم که با لباسهای رنگ ورورفته وتکه پاره درحالیکه تفنگهاشان را رابه شانه چسبانده اند به نقطه ای کور خیره شده اند. حدسم درست است اینجا مرز است ، مرزی که نمی دانم چرا چهارطرفش را بسته اند. یعنی هیچ راه گریزی ندارد؟

به سختی راهم را به سمت گروه رقصان می کشانم. مرد تنومند با بیانه ی اعتراض همانجا ایستاده‌. نزدیک می شوم. می پرسد: بازهم تویی؟

: نگفتی اعتراض به چه یا به چه کسی؟

می داند غریبه ام اما خودش را به آن راه می زند: یعنی نفهمیدی، نمی بینی، مگر کوری؟

: می خواهم امضا کنم اما اول باید بفهمم چه خبر است!

کوتاه می آید نه از سر وظیفه ، بی حوصلگی ازلحنش می بارد: چهار دروازه را بسته اند، نمی گذارند کسی ازینجا برود. آنقدر اینجا می مانیم تا از خاک کورشویم یا خفه!

درآن هوای گرم سرمائی از ترس تنم را می لرزاند. دلم را به سختی قرص می کنم و دوباره می پرسم: هی رفیق من غریبم، کجا باید بروم، چه باید بکنم؟

نگاه خاکی اش رابهم می اندازد، درماندگی ام پوزخندی گوشه ی لبش می چسباند: اصلا چطور آمدی اینجا، ازهمان راه که آمده ای برگرد!

ناامید سربه زیر می اندازم. چطور بهش بگویم من هربار که از خوابهام پرت می شوم داستان تازه ای در سرزمینی که نمی شناسم کابوس بعدی وبعدی ام می شود؟

فقط می گویم: اداره ی گذرنامه کجاست ؟

اینبار با انگشت اشاره می کند به آدمهایی که گله گله به سیم خاردار تکیه داده اند. می روم به طرف یکی شان که جدا ازبقیه شق ورق ایستاده است. کنارش تابلویی فلزی زنگ زده روی سیم خاردار چسبیده است‌. اسمش فرامرز است . مأمور درب شمالی اداره ی گذرنامه.

چهارشانه است وصورت مربع شکلش مرا بیاد یک رباط آهنی می اندازد‌ . دستها را به سینه ی پهنش مصلوب کرده است. عجیب که درآن گرمای وحشتناک کت وشلوارسیاهرنگی تن کرده و عجیب تراینکه ذره ای از خاک، سیاهی لباسش را خط نینداخته است. قدم تا زیربغلش می رسد سربلند می کنم تابااو چشم درچشم شوم. غباری ازخاک ، سفیدی چشمهاش را پو

شانده . ناامید می شوم ازاینکه مرا دیده باشد اما صدای بمش درمی آید: غریبه ، چه می خواهی؟

پس مرادیده، حتی می داند دراین شهر غریبم!

: داداش فرامرز، اینجا ویزای خروج می دهند؟

لبخندی بی معنی روی لبهاش می نشیند. شاید تا حالا کسی او را داداش نخوانده است: تعطیله، برو مرز بعدی!

به مرز جنوبی می روم. پاهام آرام آرام سنگین می شوند، خاک هم غلیظ تر شده است‌ ولی هیجانی که برای رفتن دارم مرابه جلو می راند. حس می کنم اینجا جایی است که اگر از آن بگذرم همه ی کابوس هام را پشت سرخواهم گذاشت!

مردی جوان با چوب زیر بغل بهم تنه می زند. تعادل هردومان بهم می خورد. وقتی سرجامان بند می شویم می بینم جوانتر ازآن است که اینطور موهاش یک دست سفید شده باشد. چشمهاش خالی ازهر غباری به رویم می دود. رنگشان میشی روشن است. حالم بهتر می شود. می گوید: آنجاهم تعطیله، تازه سیم خاردارهاش برق هم دارند. یکهو می بینی برق می گیردت وتلف می شوی!

می پرسم: داداش اینجا چه خبر است، چرا همه جا تعطیل است؟

آهی می کشد و کمی چوب زیر بغلش را جابجا می کند: اعتراض را نخواندی ، آخه همه جا خاکه، چشم نمی بیند، فقط به خاطر زنده ماندن تعطیله. باچشم بسته تا کجا می خواهی بروی، سیم خاردارها برق دارند!

چشمهای میشی مهربانش قوت قلبم می دهد: خب چرا سیم ها را برنمی دارند تا مردم بروند؟

سرش راکمی جلو می آورد. نجواکنان می گوید: یواش تر، کسی می شنود. تازه مگر کجا می شود رفت، نه اینکه اطراف همه بیابان است، دوباره برمی گردی سرجای اولت، یعنی همین جا!

تا بخواهم حرفی دیگربزنم لنگ می زند و می رود. به مرز جنوبی می رسم. فرامرز با دستهای مصلوب شده برسینه، سرش رابه طرف تابلو برمی گرداند: تعطیل است!

خبری از اطلاع ثانوی هم نیست. گیر افتاده ام. این کابوس عاقبت زیر خاک دفنم می کند.

خسته ام. وزنه هایی نامرئی به پاهام بسته شده اند وحرکتم را کندتر و زجرآور می کنند. در مرز شرقی و غربی هم فرامرز ایستاده و بی هیچ حرفی تنها به تابلو تعطیل است اشاره می کند!

در حالیکه ناامید و درمانده سعی می کنم دیوار خرابه را پیدا کنم سرهنگ کذائی را می بینم که با پاکت نامه ای دردست از روبه روم درآمد. از لبهاش خاک می ریخت: پدرسوخته های نمک نشناس، پس کی درجه هام رابرام پست می کنید؟

پس اینجا اداره ی پست دارد‌ . مأمور شیرآب که داشت. فرامرز در چهار مرز وظیفه اش را بخوبی ادا می کرد. سربازها هم به طرف دشمن نامرئی نشانه رفته اند. روایتم را ادامه می دهم.

ازسیم خاردار ها دورشده ام. صدای همهمه ای درباد می پیچد. با اینکه خاک گوشم را سنگین کرده، برمی گردم طرف صدا، ازمیان گرد وخاک سرهنگ را می بینم که مسیر قبلی را می رود. اعتنایی به اطراف ندارد. با خودم فکر می کنم دراین آسمان تیره، ستاره به چه دردش می خورد. کاش می توانست هنگش را پیدا و مرتب کند، به سیم خاردارها هجوم بیاورد، فرامرزها را بکشد و راه مردم را به بیرون بازکند. شاید هم امتحان کرده ، شاید به همین خاطر خلع درجه اش کرده اند و دراین مکان بی نام ونشان محبوسش ساخته اند.

همینطورکه برای سرگذشت سرهنگ داستان می بافم به سمت صدا کشیده می شوم. هلیکوپتری که هیچ نشانی ازسرزمینی روی بدنه اش پیدا نیست درفاصله ای نزدیک به زمین بسته های بزرگ وکوچک روی خاک پرت می کند. مردم هجوم آورده اند و درحالیکه بهم تنه می زنند، پای هم را لگد می کنند و به هم فحش وناسرا می گویند فراخور توانشان بسته هارا از روی خاک یا از همدیگر می قاپند. اینجا اداره ی پلیس ندارد حتما ولی چهار مرزش را فرامرز ها بسته اند. قسم می خورم هر چهارفرامرز یک نفرند فقط به سرعتی که به چشم نمی آید درچهار مرز جابجا می شوند.

قاطی جمعیت می شوم . بسته ای را ازمین بر می دارم. خاک رویش را پوشانده است. فوت می کنم به بسته، کالباس خشک است. نان هم باید باشد. اما چطور واز کجا نان پیدا کنم؟

مرد افلیجی به پایم می پیچد. سکندری می خورم و به جلو پرت می شوم. می افتم روی خاک ، کسی پا می گذارد روی انگشت های دستم. درد می آید و ناله ام بلند می شود. کسی مرااز زمین بلند می کند. مرد یک پا است.

هردو به دیوار خرابه تکیه داده ایم و نان وکالباس می خوریم.

نوشابه هم داریم. مرد می خندد ومی گوید: روز پربرکتیه، مگر نه؟

: همیشه همینطوره؟

لقمه را فرو می دهد: بله، اما اشتباه نکن چیز دیگری نیست، باید باهمین لقمه های خاک خورده بسازیم!

همه ی تلاشم را می کنم خونسردی ام را حفظ کنم. این مرد یک پا چیزی می داند که کل داستانم را شکل می دهد. باید هرجور شده از زیر زبانش حرف بکشم.

نوشابه شیرین است و بدتر تشنه ام می کند: ببینم اینجا منبع آبش کجاست که بروم آبی به دست ورویم بزنم، حتما دارد، شیر آب را دیده ام!

با بی خیالی همچنان نان وکالباس می جود: آره دارد اما مثل همه چیز جیره بندیست. ماهی یک دفعه خودمان را می شوئیم!

با تعجبی ساختگی می پرسم: مگر چند ماهه که اینجا درست شده است؟

با دهان پر می خندد: هه هه ، چند ماه، باید چند سالی باشد. حسابش را پیرترها می دانند. من آخرین سیم خاردار را که می بستند اینجا گیر افتادم!

: چطور، توهم از بین کابوس هات پرت شدی اینجا؟

با تعجب نگاهم می کند: کابوس چه، اینجا خودش کابوسه، خلاصی هم از آن غیر ممکن است!

سکوت می کنم اما او ادامه می دهد: می دانم دلت لک زده برای فهمیدن اینکه کجا هستی و چرا هستی اما واقعا هیچ کسی نمی داند چرا وچطور اینجا گیر افتاده است. فرامرزها هستند اما ازما نیستند. ما دیگر به همه چیز عادت کرده ایم. هرازگاهی ازآسمان نان وکالباس می بارد، گاهی نوشابه هم هست. ازاین دیوار خرابه ها هم چند تایی باقی مانده. به آنها تکیه می دهیم و همینجا هم می خوابیم. عادت کرده ایم، توهم عادت می کنی!

چوب زیربغلش را زیر سرمی گذارد ودراز می کشد. خیلی زود خرخر خاک آلودش از لابلای غبار درآسمان شب گم می شود.

خواب از چشمهام رمیده بود. صداهای گوناگون ازهمه طرف دردل شب شنیده می شد. خاک ، سیاهی شب را روشنی کمی می بخشید. آسمان را نمی دیدم، ستاره ها نبودند، خبری از درخشش ماه هم نبود. صداها چون ناله های ضعیفی به کابوسهام می پیچیدند اما حس می کردم ازمیان آن همه صدا ناله ای ضجه مانند بانعره ای خشم آلود و پرهیجان درهم می آمیخت. صدا موج ترسناکی برمی داشت و باعث می شد خون دررگهایم یخ بزند. انگارتوی کابوسی دست و پا می زدم ؛ زنی یا کودکی توسط جانوری تکه تکه می شد. مرد یک پا به خواب عمیقی فرورفته بود. به سختی بلندشدم و ناخودآگاه به دیوارخرابه گوش چسباندم. صدا واضحتر شد. آرام به پشت دیوار رفتم. گیسوان آشفته وکثیف زنی روی خاک پیچ وتاب می خورد. هیولایی تنومند با بازوانی کلفت وخالکوبی شده، روی زن افتاده و خونش را می مکید. همانجا ازهوش رفتم.

خورشید پیدا نبود اما زور نیزه های نورانیش بیش ازخاکی بود که رویش راپوشانده بود. مرد یک پارفته بود. کنج خرابه خالی بود و بوی کالباس، ازمعده ام بالا می آمد و دهانم را پر می کرد. احتیاج به خالی شدن را حس کردم. خودم را به زور نگه داشتم وخاک را از صورتم تکاندم. کمی دورتر از خرابه گروهی زمین را متراژ می کردند. به سختی خودم را به آنها رساندم. ازیکی شان پرسیدم: توالت کجاست؟

عرق روی خاک صورتش شیارهایی بازکرده بود. گفت: همانجا پشت خرابه کارت رابکن!

اینجا اداره ی بهداشت ندارد. میان کثافتهای تازه و خشکیده، خودم را خالی کردم بی آنکه بتوانم خود را تمیز کنم. فعلا باید خودم راپشت خرابه وبه کوله ام برسانم.

تا برسم ازبوی تعفن بالا آوردم. تکه های کالباس لکه های سرخی روی خاک ایجاد کرد. دستمالی از کوله ام برداشتم وگوشه ای میان غبار بی توجه به عبورآدمها خودم را تمیز کردم. حداقل می دانستم تامدتی بوی گه نخواهم داد. به سمت شیر آب رفتم. دستم را زیرش گرفتم و با کراهت شستم. خوب بود که نگهبان آنجا نبود.

همان وقت تصمیم گرفتم تا کابوسهام تمام نشده، هیچ نان وکالباسی نخورم.

به طرف گروه نقشه بردار برگشتم. دست وصورتشان زخم وزیلی بود. لبهاشان ترک خورده وگوشه ی چشمهاشان قی نشسته بود. پرسیدم: این کار فایده ای هم دارد؟

یکی شان جواب داد: شاید بشود اززیر سیم خاردارها راهی به بیرون پیدا کنیم.

سرهنگ ازکنارمان می گذرد. حتما می رود اداره ی پست تا نشانهاش را پس بگیرد. انسان به امید زنده است. نان وکالباس اهدایی وشاید تاریخ مصرف گذشته را می خورد تا زنده بماند، زمین رابکند و ازفرامرز بگذرد. اما فرامرز باکت وشلوارمشکی تمیز از همه ی مرزها پاسداری می کند.

باید داستان ناتمامم را به جایی برسانم. جایی لاشه ی هواپیمایی جنگی افتاده که اززور کهنگی زنگ زده است. برق زنگها از زیر خاکها چشم را می زند. تا آنجا که می توانم تمام تکه های باقیمانده از هواپیما را با چشم یا دست جستجو می کنم تا بفهمم ازکجا آمده یا درکجا سقوط کرده است. صدای مرد یک پا از پشت سر می آید: خودت را حسته نکن، همان اول هم که افتاد علامتی نداشت!

مطمئنم بهشت وجود ندارد. جهنم هم نیست . پس این برزخ بینابین چگونه برپاست؟

هیچ ایده ی تازه ای به ذهنم نمی رسد. خرابه های سنگی که جابه جا دیده می شوند شبها پناهگاه مردها وزنهایی ست که باهم می خوابند. مرد یک پا گفته بود پشت خرابه ها زنها، جنین هاشان را به راحتی سقط می کنند اما خیلی سریع سرپا می شوند!

 فکرمی کنم اینجا کسی نمی میرد حتی آدمها پیرتر هم نمی شوند. ازقیافه ها فهمیده ام رشد سنی مردها متوقف است اما مثل همیشه ی تاریخ زنها فرق دارند ، آنقدر پیر هستند که عشق وحال و بچه زائیدنشان چیز غریبیست. بااین حال این چرخه ادامه دارد. بامردها می خوابند و نطفه هاشان راقبل از بسته شدن سقط می کنند. نمی دانم زمان چقدر گذشته اما از کابوس اینبارم رهایی ندارم‌.

ناگهان سرهنگ مقابلم می ایستد. نگاهم درنگاهش قفل می شود. درماندگی ، خشم درون چشمهاش را پوشانده است.

دهان باز می کند ، خاک بین دندانهای مصنوعی اش راتف می کند. انگار با خودش حرف بزند می گوید: جنگ تمام شده، اما نمی توانم همقطارهام راپیدا کنم. کجا گم وگور شده اند، اصلا زنده اند؟

: نمی دانم، با درماندگی این را می گویم.

بعد یادم می آید که گوشه ای از مرز دسته ای نظامی تفنگ به دوش منتظر شلیک به جایی یا کسی بودند. با عجله و پیش از آنکه سرهنگ برود می گویم: صبرکنید، نروید. انگار دیدمشان، انگارمنتظر فرمانده ای هستند که به آنها دستور شلیک بدهد!

سرهنگ می ایستد: چه می گویی، سالهاست جنگ تمام شده . کدام دسته، کدام اسلحه، کدام فرمانده؟

نفس می گیرم: مگر فرمانده اشان نیستید جناب سرهنگ، مگر ستاره هاتان را گم نکرده اید؟

وبا اطمینان ادامه می دهم : بی ستاره یا بدون آن شما تنها کسی هستید که می تواند ما را ازاین برزخ آزاد کند. زودباشید بیایید پیش سربازانتان برویم!

سرهنگ متحیر و بی حرف اطاعت می کند و بدنبالم به سمتی که سربازها به هدفی نامعلوم چشم

دوخته بودند حرکت می کند. ازکنار گروه رقصان رد می شویم، از جلو خرابه ای که عده ای مرد پشت آن با هم عشق وحال می کنند می گذریم. مرد یک پا گفته بود: زمان متوقف شده، بلاخره باید وقت را کشت، باید راهی پیداکرد که کمترسخت بگذرد. زنها پیرشده اند اما بقدرکافی مرد هست!

حالم از این کابوس بهم می خورد. برخاک نرم پا می گذاریم اما جاپامان به سرعت گم می شود. چند روشنایی که به لامپ می ماند ازمیان خاک سوسو می زنند. ازسرهنگ می پرسم: خیلی وقت است اینجاهستید، نور این لامپها ازکجا می آید، اداره برق هم دارید؟

 غرق فکر است اما می گوید: نه برقی درکارنیست. باتریهای کهنه ی ماشینهای اسقاطی را ازدل خاک بیرون می آورند و ازشان برق می گیرند!

: واقعا عجیب است جناب سرهنگ، چه جای غریبیست!

ساکت می شوم. سروکله ی سربازها پیدا می شود. ایست بازرسی جلومان را می گیرد: محدوده ی ممنوعه است. مین گذاری شده، نمی توانید داخل شوید.

سربازی برمی گردد طرفمان: آها این سرکار ستوان خودمان است. هی ستوان تو که بازنشسته شده ای اینجا چه می خواهی؟

بجای او من جواب می دهم: دنبال دسته اش می گردد، شاید بتواند راه عبور را باز کند!

سربازی پیر سرتکان می دهد: چهل ساله اینجا سربازم. هنوز ندیده ام کسی فرمانی برای عبور از مرز بدهد. چه برسد به سرکار ستوانی که به امید ترفیع اینجا گیرافتاده است.

بی خیال ادامه می دهد: توهم به کابوسهای شبانه ات برگرد. اینجا نفرینش حلقه ایست که نمی توانی ازش خارج بشوی!

سرهنگ که حالا هویت نظامی اش تبدیل به ستوان سوم بازنشسته شده ، ساکت است‌ . می پرسم: نفرین حلقه ای چیست؟

سرباز پیر انگار درس پس بدهد می گوید: یعنی هرچه جلو بروی بازهم سرجای خودت هستی. نمی دانم، یادم نیست ازکی اینجا مانده ام. دلم برای نامزدم یک ذره شده، اما، اما شاید حالا مرده باشد. اشک ناگهان از چشمهاش می جوشد وشیارهای خاکی روی صورتش را عمیقتر می کند.

من هم بغض می کنم: خب برای چه هنوز می جنگید، دشمن فرضی یا چیزی هست که تفنگهاتان را طرفش نشانه گرفته اید؟

اشکش را فرو می خورد: عادتمان داده اند یک جوری سرمان را گرم کنیم تا به این زندگی خو بگیریم!

جمله ای فلسفی است شاید اما معنای زندگی ازآن می بارد!

مرد یک پا کنارم می ایستد: وقتی توی انفجارتوپ پام را ازدست دادم خوشحال شدم، تازه آن وقت بیست ساله شده بودم .

نگاهش می کنم. هنوز بیست ساله است. اما موهای سرش یکدست سفید است. پرسیدم: خوشحال؟

: آره. فکرکردم مرخصم می کنند. بر می گردم پیش خانواده ام.

: خب بعد چه شد که برنگشتی، اسیری چیزی شدی؟

: قصه اش طولانی است. اگربمانی شاید روزی خودت بفهمی . درباره اش بنویسی واز کابوسش خلاص شوی.

: خواهش میکنم، من راوی ام، به نشانه نیاز دارم، خوانندگانم سردرگم می شوند. ازهمه بدتر کابوسها سرانجام خفه ام می کنند.

انگاردلش برام سوخت. گفت: باشد. شاید هم بتوانی ازلابلای داستانت ما را هم آزاد کنی. بلاخره می توانی روایت را هرجور که دلت بخواهد تمام کنی. ما را هم از یاد نبر!

: یکهو بی هیچ دلیلی یاشرطی که اجرابشود جنگ متوقف شد‌. همه به مرزهاشان برگشتند اما ناگهان خاک بارانی شد که تا به حال نظیرش را کسی ندیده بود. زمان ومکان باهم متوقف شد.کسی دلیلش را هرگز نفهمید. شایع کردند که کسی نخواست مارا گردن بگیرد. نمی دانیم به کدام مرز برویم. همه جا فرامرزها جلومان را می گیرند. تلاش برای فرار ازفرامرز غیرممکن است حتی چند زن ومرد محلی که زنده مانده بودند به نفرین برزخی این منطقه گرفتار شده اند. هیچ راهی نیست. اصلا کسی نمی داند این شهر مال کدام طرف مرز است. لهجه ها قاطی شده، شکلها مثل همند. پدرومادر ها بلاتکلیفند. دیدی که هیچ علامتی روی هواپیمای !سوخته هم نیست.حتی مرگ هم مارا گردن نمی گیرد.

پس غذا وآب را چرا می فرستند، لابد کسی توانسته بیانیه ی اعتراض را به جایی برساند:

با نامیدی می گوید: اینهاهمه اش قصه است که امثال تو می بافند. باران که نبارد آب، سراب است. چیزهایی که می بینی باور نکن. هلی کوپتر یکدست سیاه است. نشانی ازجایی رویش نیست. به رختخوابت برگرد!

کابوس می بینم؛ بشدت احساس سرما می کنم. زنها با روی پوشیده می گذرند. فقط چشمهاشان پیداست. کودکان توی خاک وخل بازی می کنند. بعضی هم گوشه ای نشسته اند ومگس از سروروشان بالا می رود. سیاه چادرهایی که شبیه کپرهای بلوچ ها هستند گله گله دیده می شوند. بیرونشان زنی غذا می پزد یا در تشتی رخت می شوید یا موی دخترکش را شانه می زند . زنی هم شپشهای سر پسرکش را می جوید. آنها را بین دوانگشت می گیرد و با فشار می کشدشان. زنی که قابلمه ای آب روی سر دارد به طرفم می آید. قطرات آب با حرکت زن به اطراف می پاشند. چشمهاش را می بینم ، سبز تیره است. ناگهان چشمها برق می زنند، زن قابلمه ی آب را به رویم می پاشد و فریاد می زند: دنبال آب می گردی، بیا!

سرتاسر تنم از عرق سردی خیس است. خیسی از ملحفه ها گذشته و به مغز تشک نفوذ کرده است. سردم است و بشدت تشنه ام. انگار در دریایی عمیق دست وپا بزنم دهانم باز وبسته می شود و کمک می خواهم. نمی فهمم چه می گویم. زبانم به سقف دهانم چسبیده و تنم می لرزد. بچه ها سرمی رسند. یکی شان با فریادی کوچک می گوید: چه شده، آب ازسرو رویت می چکد، رختخوابت هم که خیس است، نکند زیرت راخیس کرده ای؟

آن یکی می گوید: مزخرف نگو، چه ربطی دارد، حتما افت قند پیدا کرده، زود باش لیوانی آب قند درست کن، زود!

آب قند را به خوردم می دهند، هنوز بیحالم مثل جنازه ای روی دست بچه ها مانده ام. شانه هام را می گیرند واز جا بلندم می کنند. بیشتر آب بدنم از دست رفته و احساس سنگینی بدنم، مرا ازهرحرکتی باز می دارد. زیر بغلم را می گیرند و به حمام می برند. برق رفته، کورمال کورمال شیر آب را باز می کنند آب هم نیست. یکی ازبچه ها نور موبایلش را می اندازد توی حمام، آن یکی چهار پایه ای می آورد تا رویش بنشینم. هنوز بیحالم، سرم منگ است، زن با چشمهای سبزش آب را به سرتاپایم می پاشد. صدای قهقهه ی وحشتناکش را می شنوم . بی هوش می شوم.

اورژانس نمی تواند کاری برایم بکند. دکتر طب سرش جایی دیگر بند است. چشم می چرخانم طرف پنجره وبه سختی می گویم: خفه شدم، پنجره راباز کنید کمی هوا بیاید!

بچه ها باهم می گویند: خاک باران است. صدای مرد یک پا توی ذهنم می دود: بعداز خاک باران، سوی چشمهامان یواش یواش کم شده، یادم نیست آخرین بار آسمان چه رنگی بود!. دستهام را بالا می برم تا دعای باران بخوانم. اما نمی توانم نگهشان دارم. دستها به دوطرفم می افتند. چشمم می افتد به صفحه ی سیاه گوشی. ساعتهاست شارژش تمام شده است. پس کی این قصه را به آخربرسانم؟

 

تیرماه 1404

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :