داستانی از سارا محمدی


داستانی از سارا محمدی نویسنده : سارا محمدی
تاریخ ارسال :‌ 28 خرداد 96
بخش : داستان

سرکوب مغز یا تخمه

 

آمد توی اتاق. گفت : "بالاخره خونه رو خریدیم". دهانش بوی تخمه ی بو داده می داد. گفتم : "تخمه داریم؟"

لب هایش را به هم فشار داد. هر وقت این کار را می کرد یعنی یکهو حرف با انفجار از بین لب هایش بیرون می ریخت. گفت : "اصلا گوش دادی چی گفتم؟"

هیچ کس نمی دانست من دلم نمی خواهد به آن خانه برویم. آن روز که مشاور املاک آن خانه ی ته بن‌بستِ چند خیابان آن طرف‌تر را نشانمان داد، نه از بنگاهی خوشم آمد، نه از خانه و نه حتی از صاحب خانه‌ای که تا چند روز دیگر صاحب نبود. نگاهم گیرِ گوشیِ دستم بود. ندا گفت: "من تو یکی رو درک نمی کنم ولی من واقعا خوشحالم، بالاخره این اجاره نشینی هم تموم شد".

کل اتاق بوی تخمه گرفته بود. دوباره پرسیدم : "تخمه داریم؟". گفت : "تخمه؟ چرا هی می پرسی تخمه؟ نه. تخمه نداریم". از اتاق رفت بیرون. ولی بوی تخمه تمامی نداشت. بلند شدم به آشپزخانه رفتم، باید هر جور شده بود تخمه را پیدا می کردم وگرنه این مغزم که بوی تخمه به مشامش خورده بود، دست از سرم بر نمی داشت! فکر کن مغز، دست از سرم بردارد! اصلا بر فرض که این کار را کرد،  آن وقت کجا برود؟ مثلا بیاید روی چشمانم؟ مثل آن هایی که عقلشان در چشم‌شان لانه کرده. بد هم نیست، آن وقت به جای کندر، هویج می خورم تا عقلم رشد کند. راستی تخمه هم برایش مفید است؟

اصلا چرا بنشیند روی چشم، برود درست توی دهان و روی همان زبان سرخ که سرِ سبز می دهد بر باد، بنشیند. دیگر سر و زبان هم یکی می شود و نگرانِ بر باد رفتنش نخواهد بود! مثل آن هایی که چشم و عقل و زبان شان درست به دهان یک نفر دوخته شده تا ببیند او چه می گوید تا همان کار را بکنند و بعد همان حرف را یک جای دیگر به اسم خودشان عینا تکرار کنند.

درِ کابینت های آشپزخانه را یک به یک باز می کردم و امیدوار بودم ذهنم بوی تخمه را فراموش کند و شاید بتوانم یک چیز دیگر پیدا کنم و بخورم و گولش بزنم که چه می خواست. درست مثل بچه ها که زود خواسته‌هایشان را از یاد می برند. امیدوار بودم ذهنم هم بچه باشد! هرچند می دانستم بی فایده است. وقتی ذهنت به یک چیز گیر بدهد، رهایش نمی کند و هیچ چیز بدتر از حرف های بیهوده نیست که هی در سرت بچرخد و مغزت نشخوارش کند.

ندا در یخچال را باز کرد تا یک لیوان آب بخورد. گفت : "دنبال چی می گردی؟"گفتم : "تخمه". در یخچال را بست. فکر کنم یادش رفت آب بخورد. چشمانش گرد شده بود. گفت : "من که گفتم تخمه نداریم. زده به سرت؟"گفتم : "نیما کجاست؟ بگو بره نیم کیلو تخمه بخره بیاد". گفت : "تو دیوونه ای آوا. "

کاش دیوانه بودم. آن وقت مغزم یادش می رفت تخمه می خواهد. گوشی را برداشتم، زنگ زدم به نیما. جواب داد، انگار یک چیزی داشت می خورد. هیچ وقت نمی خواست این عادتش را ترک کند. حتی اگر زن هم می گرفت، درست نمی شد. مطمئن بودم. سربازی هم او را درست نکرده بود! گفتم : "چی می خوری؟"گفت: "زنگ زدی بگی چی می خورم؟"ذهنم جواب داد : صدای شکستن از دندان هایش نمی آید، ولی احتمالا یک چیزِ سفت است که خرچ خرچ صدا می دهد. شاید قبلا پوستِ تخمه را کنده و حالا دارد مغز تخمه را می خورد. گفتم : "تخمه می خوری؟"دهانش خالی شده بود : "نه. زود بگو چی کار داری، باید برم."گفتم : "سر راه برگشتی نیم کیلو تخمه بخر بیار". گفت باشه. از همان باشه هایی بود که یادش می رود. حالا اگر دوستش بود می گفت الساعه قربان تا پنج دقیقه ی دیگر یک گونی تخمه دم خانه تان هست.

لباس هایم را پوشیدم. ندا گفت: "کجا به سلامتی؟"گفتم: "میرم تخمه بخرم". فقط نگاهم می کرد. می دانستم به مغزم شک کرده. ولی مغزم الان فقط به مغز تخمه نیاز داشت.

هوا تاریک شده بود. امروز، از آن روزهایی بود که نفهمیدم چطور شب شد و کی روز رفت. وقتی ذهنت شلوغ باشد، فرقی ندارد که خودت کجا هستی، می خواهد کنج یک اتاق باشد یا وسط یک اتوبوس که در حالِ له شدن باشی، همین که رفت و آمدهای ذهنت زیاد باشد، کافی است تا چشم بر هم بزنی و ببینی شب شده. آن وقت کرکره ی اش را می کشی پایین تا کمی بخوابد. هرچند این مغز در خواب هم یا روز را برایت تکرار می کند و هی زجرت می دهد یا اینکه تو را غرق در یک رویای شیرین می کند تا هنگامِ بیداری بیشتر زجرت بدهد که نمی توانی به آن رویا برسی.

ولی این رفت و آمدِ ذهنی یک فایده ی خوب دارد. آن هم این که مسیرت را کوتاه می کند. درست مثل حالا که نفهمیدم کی به این بقالی پیرِ سر کوچه رسیدم. دوستم می گفت به این فروشنده ی پیرتر از خودِ مغازه اعتماد دارد و من هیچ وقت نفهمیدم چرا. گفتم : سلام آقا رضا. با سر سلامی داد و بقیه ی پول زن را حساب کرد. صبر کردم کارشان تمام شود و مثل نخود وسط آش نپرم. آقا رضا قد کوتاهی داشت ولی دست هایش بزرگ و پهن بود. می گفتند آن ها که دستانشان بزرگ است زیاد از آن ها کار کشیده اند. به سبیل ها و ته ریش سفیدش نگاه کردم و خط هایی که یک به یک در هر جایی از صورتش جا خوش کرده بود. ذهنم گفت : حتما آدم زحمت کشی بوده. نبوده؟ . زن برگشت که برود، گفت : "اِ چطوری آوا ؟". طوبی خانم بود. همسایه ی دو خانه آن طرف تر. تنها زن همسایه ای بود که سلام و علیکی با او داشتم. اینکه هر دفعه بخواهم تا یک زن را در کوچه ببینم، سرم را تا زانو خم کنم و تعارف های معمولیِ خانواده سلام دارند و دست بوسند و بفرمایید تو خواهش می کنم، دم در بد است را بگویم، واقعا از حوصله ام خارج بود. گفتم : "سلام. ممنونم طوبی خانوم، شما چطورین؟"گفت: "شنیدم دارین از اینجا میرین؟ انگار به سلامتی می خواین خونه بخرین؟"ذهنم داشت جستجو می کرد این حرف از دهان ندا به بیرون آمده یا مادرم. گفتم : "بله. امروز مثل اینکه قول نامه هم شد". گفت : "ان شاالله به سلامتی. مبارکتون باشه. خیلی خوشحال شدم."یک لحظه مکث کرد و گفت : "از اینکه خونه خریدین خوشحال شدم ها، وگرنه ناراحت میشم که دیگه نمی بینمتون."

ذهنم اخم کرد : آخر تو چرا فکر کردی من باید چنین برداشتی کنم که چون از اینجا می رویم خوشحال می شوی. اصلا چرا فکر کردی من باید چنین قضاوتی کنم. یا اصلا بین این ذهن شلوغ من، این ها جزء آخرین حرف هایی است که درونش رفت و آمد کند. گفتم : "ممنون سلامت باشین."آدمِ درد دل کردن نبودم ولی مغزم برای لحظه ای روی زبانم افتاد : "راستش طوبی خانوم من که خیلی دلم نمی خواد بریم اون خونه. یعنی خونه رو که دیدم خیلی حس خوبی نسبت بهش نداشتم ولی بقیه راضی ان. من هم مجبورم برم دیگه."طوبی خانم گفت: "بد به دلت راه نده دختر. یکم بری عادت می کنی. "

تلفنش زنگ خورد. رفت بیرون از مغازه که گوشی اش را جواب بدهد. می دانستم بی خداحافظی می رود. اصلا از همین بی قید و بند تعارف بودنش خوشم می آمد. آقا رضا پرسید: "امر بفرمایید."نگاهی بهش انداختم. تازه یادم افتاد که آمده بودم تخمه بخرم. به مغزم پوزخندی زدم که در این حد خیانتکار بود که به راحتی فکری دیگر را جایگزین تخمه کرده بود. به شدت از دستش عصبانی شده بودم. من را باش که می خواستم با تخمه آرامَش کنم و از یادش ببرم که قرار است به خانه ای برویم که دوستش ندارد. ولی انگار همان لحظه که روی زبان افتاده بود و حرف دلش را به طوبی خانم گفته بود، تخمه را هم یادش رفته بود. به آقا رضا گفتم : "هیچی". و از مغازه آمدم بیرون و به سمت خانه به راه افتادم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :