داستانی از نیلوفر منشی زاده


داستانی از نیلوفر منشی زاده نویسنده : نیلوفر منشی زاده
تاریخ ارسال :‌ 10 اردیبهشت 96
بخش : داستان

"مادر"

 نیمه های شب که مادر را به سختی با قدم های کوتاه و نامطمئن به دستشویی می بردم زیر لب با ناله گفت:
-عزیزم درد دارم ...کمی پاهام رو بمال... پاهام... اونایی که رو تخته...!
بعد با دست راست آرام چند بار به پهلوی پای راستش زد و گفت: اینو میگم ...
این یکی پا، ولی اونی که رو تخته...!
 بغضم گرفت... مادر رنجورم به هذیان گویی افتاده بود...
به آرامی روی دستشویی نشاندمش. با گیره مخصوص بیمار پشتش را به دیوار بند کردم. بیرون آمدم تا از اتاق حوله
تمیز بیاورم.
به در اتاق که رسیدم، با دیدن آن صحنه میخکوب شدم. نفسم بند آمد. پاهایش همان جا روی تخت بودند!
زدم زیر گریه... بینوا مادرم راست میگفت.
 با دکترش تماس گرفتم. تا رسیدن دکتر همان پای راست را که گفته بود، آرام آرام مالیدم...
بعد از معاینه پاها دکتر گفت : خیلی متاسفم ... دو ماه است که تمام کرده اند...!
شکه شدم و با تعجب نگاهش کردم : دکتر چی میگین؟! شما هم وقت گیر آوردین دارین سر به سرم میذارین؟
ایشون همین جا هستن توی دستشویی...
گفت : میدونم باورش سخته...
با حرص و لحن تند گفتم:
- دکتر مثل اینکه شما هم حالتون خوش نیست ! مگه ممکنه !؟ اگه باور ندارید کمی صبر کنید با چشم خودتون ببینید !
سری از روی تاسف تکان داد و کیفش طبابت را جمع کرد که برود.
دوباره ملتمسانه گفتم: دکتر اشتباه می کنید!  
مادر از دستشویی بلند گفت : بگو آقای دکتر به همون پای راست آمپول بزند... همونی که روی تخته...
دکتر که مصمم بود برود، مکثی کرد و از نیمه راه بازگشت دوباره بساط طبابت را گشود و بنا به اصرار من و مادر
آمپول را به همان پای راستی که روی تخت بلاتکلیف مانده بود تزریق کرد.
 دوباره سری تکان داد و دستی به شانه ام زد و گفت:
- دخترم تو هم باید کمی بخوابی...خداوند به روحش آرامش و به تو هم صبر بدهد.
دکتر که رفت برای مدتی گیج بودم. با صدای مادر بخود آمدم و به دستشویی رفتم.
برای بلند کردنش بغلش کردم... بوی یاس میداد...در حالیکه داشتم پاهایش را کمی جابجا می کردم تا تعادلش را حفظ کند و بتواند از دستشویی بیرون بیاید
گفت : مادر خدا خیرت بده...یه کم بهترم. دردم کمتر شد.
پیشانیش را بوسیدم و گفتم : خب خدا رو شکر مادرم...

صبح که شد، من هنوز گیج و گنگ بودم .
عطر یاس در خانه پیچیده بود و پای راستم درد داشت...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :