دوالپاي من
بخشی از رمان منتشر نشده ی احمد درخشان
راوي احمد درخشان
تاریخ ارسال : 15 تیر 96
بخش : داستان
دوالپاي من
بخشی از رمان منتشر نشده ی احمد درخشان
راوي احمد درخشان
باب يكم
وقتي ديدش، روي سكوي سيماني خانهاي قديمي و مخروبه نشسته بود و از سرماي زود هنگام پاييزي ميلرزيد. ميتواني به خوبي تصور كني سرما چطور از سيمان به تن آدم نفوذ ميكند. مخصوصاً اگر نمه باراني هم بزند و تيشرتي تابستاني را به تنت بچسباند.
چهرهء رنگپريده و تن رنجور و استخوانياش سليم را بياراده كشيد به طرفش. دستهايش را به دور سينه چليپا كرده بود و مثل ماري پاهايش زير تنش حلقه شده بود. سگلرز ميزد. جلو رفت از جا و مكانش پرسيد. سرش را كه روي سينهاش افتاده بود بلند كرد. نگاهش خالي بود و چشمهاش حفرهاي تاريك. ترسيد و عقب عقب رفت. پا به فرار ميگذاشت اگر برقي از چشمان پيرمرد نميجهيد، لبخند به لب نميآورد و نميگفت گم شده و نميداند چطور به خانه برگردد. سكوت كرد و آهي كشيد.
مادر هميشه هشدارشان ميداد از پيرمردهاي مرموز و تنها دوري كنند. پيرمردها و عجوزههاي قصههايش معمولاً آدم حسابي كه نبودند هيچ، مدام يك جايشان لنگ ميزد و تنلش بودند؛ شايد از ترس همين پيري بدفرجام بود كه خيلي زود رفت تو سينهء قبرستان آرام گرفت.
مسير كوتاهِ ايستگاه سرويس كارخانه تا خانه، نميارزيد به تاكسي سوارشدن و نگاه سرزنشبار ديگران را به جان خريدن. گشادبازي بود مسير به آن كوتاهي را تاكسي سوارشدن. سليم فكر ميكرد همه او را ميپايند؛ هر جا و هر وقت. چشمي انگار هر جا و هر زماني پشت سر او ميآمد. انگار دوالپا تجسد همان نگاههاست كه روي كولش نشسته و با چشمهاي باباقوري ورقلمبيده ميپايدش.
شايد متهمش ميكني به خساست كه در آن سرما و گزش باران راه راست و هميشگي را نرفته و پيچيده به راه ميانبر... ميانبر كوچهاي باريك و قديمي است كه اريب از پشت خانههاي تازه ساز و آپارتمانهاي بلند ميگذرد و يك ورش ميرسد به زمينهاي باير و در نهايت از ته كوچه هفتم سردرميآورد، نزديك «بنبست اتحاد». محلهء قديمي فراموششدهاي با خانههاي مخروبه و كلنگي كه خوابگاه ولگردها و مطرودين شهر است. راه اصلي از خياباني ميگذشت كه پر بود از مغازههاي پرنور و پيادهروهاي شلوغ مملو از دخترهاي جوان بزك كرده كه به متلكهاي پسرهاي تازه بالغ ميخنديدند. خيابان اصلي با شيب تندش دورتر به نظر ميرسيد، مخصوصاً كه بنبستشان اواخر خيابان هفتم بود.
به هر حال سليم در آن تاريكناي سرد غروب راهش را به آن بيراهه كشاند. نميدانم چقدر مختاريم راه ميانبر را بيراهه بناميم.
دوالپا ميگويد: تا كي ميخواهي لايي بكشي؟... چرا راستش را نميگويي؟ چرا نميگويي به دنبال چه سوداهايي بودهاي؟... شنيده و ديده بودي. شنيده كه نه. چندتايي هم به تورت خورده بود پيش از اينها. دختركاني لاغر كه انگار گوشت تنشان تراش خورده و به زمين ريخته. تازه حقوق گرفته بودي و...
از اين لحن و كلام دوالپا بدش ميآيد. اگر اينها ساخته و پرداختهء غريزهء غريب دوالپا نباشد، مضاميني بود كه نيازي و شهسواري برايش كوك كرده بودند كه به گوش دوالپا هم ميرسيد. كدام آدمي با يك لاپيراهن در آن سرما و تندر باران به دنبال چنين خيالاتي ميرود؟... مگر قحطي بود... حالا مرض و پيسي بعدش به كنار...
شهسواري، همسايهء بالايي، خواهد گفت، گول سليم را خورده و پشيمان است و آنها مسبب تمام اين اتفاقاتاند... اين را صبح روزي خواهد گفت كه شبش خواهد رفت روي پشت بام و به تاريكي زل خواهد زد و به دانههاي درشت و انبوه برف در روشناي محو چراغ برق... نيازي هم با شهسواري موافقت خواهد كرد كه اين ماييم كه به بيراهه علاقهمنديم... گناهش را به پاي پاييز ننويسم كه پاييز هزار بار بيچارهتر است...
احمقانه به نظر ميرسيد براي چنين اتفاقي چنان بهانههايي بتراشد. ولي هرچه بيشتر فكر ميكرد دليل كمتري پيدا ميكرد. ساعتها دوالپا بر پشت، كنار پنجره مينشيند و به آن غروب فكر ميكند. برفها در حال آب شدن هستند و درختها ميخواهند نفس بكشند. پدر هم ساعتها سوار بر ويلچر به كوچه زل ميزد. به صداي قارقار كلاغها گوش ميكرد. به دانههاي برف زل ميزد كه همه چيز را در سفيدي محوي فرو ميبردند. سفيدي يكدستي كه آدم را دچار فراموشي ميكرد. شبيه جسد مادر كه تنگ در كفني سفيد پيچيده بودند. گوشهء كفن را باز كردند كه چيزي زير گوشش زمزمه كنند و مشتي خاك بريزند. سليم چشمهاش را بست. سميه هم چله زمستان مرد. مردن در زمستان سخت بود. سليم دوست داشت وسط تابستان بميرد. زير نور گرم خورشيد.
دلش به حال ِاو سوخت وقتي چشمهاي اشكآلودش را ديد و بيپناهياش را. از سرما ميلرزيد. گفت يادش ميآيد با پسرش آمده بيرون و حالا گم شده. گفت خانهء پسرش بايد در همان حوالي باشد، اما سرما و گرسنگي چنان فلجش كرده كه ناي بلندشدن ندارد. سليم مردد بود. چيزي در نگاه پيرمرد لندوك و نيقليان بود كه ترسي نامفهوم به دلش ميانداخت. اما لرز تبآلود و صداي چقچق دندانهاي پيرمرد سليم را واداشت كه جلو برود و شانهاش را بگيرد كه بلندش كند. از تكيدگي و استخواني بودن پيرمرد ترسيد. اسكلتي پوكيده بود تا آدم. زاري كرد كه نميتواند بلند شود. لباسهايش خاك و خل بود و پوره و پوسيده. مخصوصاً شلوارش كه انگار روي زمين كشيده شده باشد. گفت پاهاي عليلش ناي ايستادن ندارد و مديون سليم خواهد بود اگر كولش بگيرد.
پشت كرد و خم شد. خرخركنان بر روي كولش سوار شد. صداي خنده شنيد گويي. خندهاي كه شيطان به وقت خوراندن سيب به آدم سر داده بود. دستهايش را دورگردن سليم حلقه كرد. احساس كرد دستهاي پيرمرد كش آمدهاند. طوري غرق احساس فداكاري بود كه حتي برنگشت نگاهش كند، كه اگر همان وقت برميگشت شايد ميتوانست پايينش بيندازد. خودش را بالا كشيد و روي كول و كمر سليم جا خوش كرد.
گفت: چه ميكني پيرمرد؟ خفهام كردي.
دوباره همان خنده را سر داد: زر نزن. راه بيفت.
ناله كرد و تقلا كه بيندازدش. بختكوار چسبيده بود پشتش. دوالپا پاهايش را به هم فشرد. درد بدي در دل و رودهء سليم پيچيد. نفسش بند آمد. گفت خب باشد، باشد. پاهايت را شل كن و بگو كجا ببرمت. خانه پسرت كجاست؟ گفت پسرم تويي. هر جا ميخواهي برو.
ديگر فايده نداشت حسرت خوردن و پشيماني. اين كه كاش تاكسي سوار ميشد يا خبر مرگش راه هميشگياش را ميرفت. زندگي همين است ديگر... در غروبي سرد به سرت مي زند براي رسيدن به خانه ميانبر بزني... آن وقت كسي يا چيزي ميشود وبال گردنت...
مثل ايوب، همسايهء روبهرويي. آدمي ساكت و كمحرف. مردي چهارشانه كه موهاي بلند پركلاغياش روي شانههايش ميريخت. تهريشي هميشگي داشت و چشمهاي درشت سياهش آرام و تودار به نظر ميرسيد. همسايهها از دست سيمين، زن ايوب، به تنگ آمده بودند. ايوب همين كه بيرون ميزد سيمين دست به كار ميشد.
همسايهها از پدر سليم كمك خواستند كه كارش اين بود كه بين پنجرهء بالكن و اتاق رو به خيابان و لنگ نيمهباز در ورودي كشيك بدهد، با عصا به زمين بكوبد و نفرين كند مهمانهاي مشكوك ِ ترسخوردهاي را كه لبخند محوي بر لبانشان ميماسيد، وقتي از خانه خارج ميشدند و تند و دستپاچه از پلهها ميخزيدند پايين و تو خم راهپله گم ميشدند. مهارت و توان خللناپذير پدر با آن تن رنجور ِ استخوانياش در رفتوآمد بين پنجرهها و در ورودي و به حركت در آوردن ويلچر لكنتهاش خارقالعاده بود. سليم هشدارش داد پس ميافتد اگر بخواهد به اين سوداي ديوانهوارش ادامه بدهد. خم به ابرو انداخت و گفت كه بهتر است سليم به فكر خودش باشد، خوب ميداند چه آب زير كاهي است. سليم گفت به خاطر سلامتي خودش مي گويد. پفي كرد و لبخند هميشگي را به لب آورد كه بعد از مرگ مادر بر لبها و تركيب چهرهاش نقر شده بود. «نميبيني مادر قحبهها چه عيشي ميكنند؟»
آن شب قرار شد همسايهها بيايند به خانهء آنها و شور كنند. نيازي به ايوب گفته بود كه حتماً بيايد. مسألهاي در پيش است كه به سرنوشت ساختمان مربوط است. نيازي خوب بلد بود طوري لحن و آهنگ كلماتش را بالا و پايين كند كه تهديد نهفته در آن به طرف القا شود. پدر به سليم گفت ببردش حمام و پوشكش را عوض كند. گفت هميشه مديونش است و پسري لنگهء او پيدا نميشود. قطره اشكي هم روي گونهاش چكيد. گفت كاش با مادر ميمرد و اين روزها را نميديد. گفت سليم پسرم! بدبختي آدم سگ جان بودنش است. روزي هزار بار از خدا مرگ ميخواهم. اما انگار تا حسابي عذاب نكشيم و اين جسم نجس پاك و تميز نشود نميميريم. سليم گفت ميفهمد. آن وقتها فقط تظاهر ميكرد. حالا حالياش شده كه چه مصيبتي است ويلچر آهني درب و داغاني را مثل دوالپا به پشت كشيدن! ميگفت: آخر و عاقبت آدمي مثل من بعد يك عمر سگدوزدن، چلاق شدن است و اسير و ذليل هر كس و ناكس... سليم آه ميكشيد و سربهزير ميانداخت. پدر ميگفت: تو را نميگويم. تو پسرمي.
آپارتمانشان نه آسانسور داشت، نه پاركينگ. پاركينگ فرضي شده بود واحد جناب سرهنگ بازنشسته، نيازي، كه از همهء واحدها بزرگتر بود. آپارتمان قولنامهاي بود و بسازبفروش دغلكار، آسانسور و پاركينگ را كشيده بود بالا و يك ليوان آب هم روش.
سليم با ايوب كه همسايهء روبهروييشان بود جز سلام و عليكي اجباري، حرفي نداشت بزند. چندباري ايوب تو راهپله نگهاش داشته بود كه از فيش آب و برق و گاز بگويد. و اين كه بايد راهپله را رنگ كنند يا بلكا بزنند. سليم اما به بهانهاي فرار ميكرد. نميتوانست به چشمهاي ايوب نگاه كند. احساس ميكرد ايوب با نگاهش همه افكار و خيالات او را ميخواند و ميبيند. وقتي با ايوب روبهرو ميشد مسير افكارش را عوض ميكرد تا او را منحرف كند. مسخره و رقتانگيز بود اين كار، اما راه ديگري نميشناخت براي فرار از نگاههاي نافذ ايوب. نگاه نافذ!؟ آن هم ايوب كه نزديكترين چيزها را در اطراف خودش نميديد.
دوالپا حالا از همهء ماجراها باخبر است، اما باز هي هياش ميكند كه قصه بگو، حكايت بگو. سليم ميگويد تو كه از همه چيز خبر داري، اين ديگر چه خرهاي است كه به جانت افتاده؟ دوالپا بادي به غبغب مياندازد و ميگويد:دانستن انكار جستوجو نيست. اگر شما آدمها به دانستههايتان بسنده بوديد حالا ديگر اين علوم جديد را نداشتيد. من هم مثل شما دوست دارم چيزهايي را كه ميدانم از زبان ديگري بشنوم، بهسرآمدههاي ديگران را كه گويي در دنيا بيبديل وهمتا هستند. از آن وقتها كه دور آتش جمع ميشديم تا حالا كه از پشت يك جعبه به تماشا مينشينيم. يادش بخير، آن وقتها كه جوان بودم مينشستم بر پشت مركبهايم و دور كرسي يا حلقه زده بر آتش به قصهها گوش ميكردم. يادش بخير آن كورهده كوهستاني را كه دور آتش حلقه زده بوديم و مرد افغان برايمان قصهء عجيبي ميگفت. قصه مردي را كه باد او را با خود برد.
سليم اصرار ميكند قصه مرد را بگويد. دوالپا ميگويد فعلاً نوبت اوست كه ماجراي ايوب را به سرانجامي برساند.
همين كه دوالپا شستش خبردار ميشود كه دارد جايي را از قلم مياندازد يا رودهدرازي ميكند و از سيب زنخدان و چاه تاريك ميگويد تا حقيقتي را پنهان كند پاهايش را چفت ميكند بين پاهاي سليم و بيضههايش را ميفشارد و گوشش را به دندان ميگيرد.
سليم ضجه ميزند و ميگويد: ميگويم. همه را ميگويم.
دوالپا همان طور كه روي كول سليم خميده و آويزان نشسته نيشخندي ميزند و پاهايش را به پهلوي سليم ميكوبد.
در آن غروب سرد و گرگ و ميش پاييز نشست بر پشت سليم و انگار كه قاطري را هي كند، به پهلوهايش كوبيد.
گفت: از امروز من سوار توام و تو مركب مني...
با دوالپايي بر پشت در كوچهها و زمينهاي كشاورزي و باير ِ به تاريكي نشسته چرخي زد تا وقتي به خانه ميرود كسي سوارش را نبيند. اما همين كه كليد انداخت، چرخاندهنچرخانده، نيازي در را باز كرد. لحظهاي ماتش برد و وقزده سليم و پيرمرد سوار بر پشتش را نگاه كرد. پيرمرد پاهايش را به دور كمر و تهيگاه سليم پيچيده بود و دستهايش حلقه شده بود به دور گلويش، طوري كه نيازي فكر كرد الان است كه خفهاش كند. جا خورد و حتي قدمي به عقب برداشت. چشمهايش را ريز كرد و در تركيب صورت پرچين دوالپا به دنبال آشنايي گشت. دست برد و كليد برق را زد. حباب گرد سردر ورودي نوري بيرمق و مرده درآسمان تاريك بالاي سرشان پاشيد. نيازي، سرهنگ بخش اطلاعات و تجسس نظام قديم، از جيك و پيك اهالي ساختمان خبر داشت و برايشان در يكي از اتاقها پروندههايي مخصوص بايگاني كرده بود.
فوري خودش را جمع و جور كرد و همان شق و رقي نظاميوار را به خود گرفت. سرفهاي كرد توي مشتش و: اوه ببخشيد. شما من را ياد خاطرهاي قديمي انداختيد.
دوالپا گفت مشتاقم بشنوم. سليم فكر كرد عجب غول بيحياي ِ پررويي!
نيازي همان طور كه لتهء در را چسبيده بود گردن كشيد و به تاريكي شب اشاره كرد. و قول داد در فرصتي مناسب قصهء غولي شبيه او را بگويد. بعد رو كرد به سليم و گفت حدسش را ميزده، و تقريباً اكثر اهالي ساختمان منتظر چنين پيشامدي بودهاند.
دوباره سرفهاي نمايشي كرد و با دوالپا دست داد و خوش و بش كرد. احوالپرسيكنان خودش را كنار كشيد و راه را براي ورودشان باز كرد. انگار از سالها پيش همديگر را ميشناختند و خصوصيتي با هم داشتند.
دوالپا نه با تحكم و آزار كه با شوخي و مزاح گوش سليم را قلقلك ميدهد و ميگويد: شيطوني برو سراغ ايوب. از اين كارش متنفر است. دوالپا اين را ميداند و همين كه ميخواهد كفرياش كند اين كار را ميكند. بدتر از آن وقتي است كه پشت گوشش را ميليسد. در اين مواقع سليم ديگر وقعي به فشار پاها و بهدندان گزيدن دوالپا نميگذارد، هر فحش آبدار خارمادري كه بلد است بارش ميكند و ميگويد ديگر حاضر نيست بگويد. دوالپا با وجود دندانهاي تيز و دهان مكندهاش كوتاه ميآيد و عين بچهها عزوجز ميكند. سليم ميداند كه توبهء گرگ مرگ است اما باز هم غنيمتي است چند ساعتي از شرش خلاص شدن.
ايوب از پلهها بالا ميآيد. انگار...
دوالپا ميگويد: بيدروغ اين دفعه...
سليم چشمش دنبال سيمين بود. سيميني كه چشمهاي خمارش آتش به جان آدم ميريخت. آتشي كه نميگذاشت خواب به چشمانت بياييد و راحت و آسوده كپهء مرگت را بگذاري. سيمين ِ پردهء حيا دريده كه وقعي به آنهاي ِ همسايه نميگذاشت و خانهاش محل رفتوآمدهاي مشكوك بود. سيميني كه سهم ايوب شده بود در اين دنيا. همين بود كه سليم از ايوب بدش ميآمد. چندباري تو خيالش آن لندهور ديلاق ديوسيرت را از پلهها هل داده بود در قعر چاه راهپله...
پدر را كه ميبرد تو اتاقش تا چرتي بزند يا راديو قديمياش را روشن كند و تمام موجهاي عالم را رج بزند و به زبانهايي گوش كند كه حتي يك كلمهاش را نميفهميد، ميآمد ساعتها ميايستاد پشت چشمي تا رفتوآمدهاي مشكوك را ديد بزند و نفرين كند. ساعتها پابهپا ميشد تا سيمين براي كاري بيرون بيايد، تا هولزده و نفسزنان در را باز كند و سلامي بدهد. سيمين هم محلسگ نگذارد به او و بيحرفي و كلامي و اشارهء سر و دستي لبخندي تحويلش بدهد و برود پيكارش. و سليم تنها و حسرتخورده در را ببندد و به تاريكي اتاقش پناه ببرد، با خودش خلوت كند و از نفسافتاده و دلمرده از خودش بدش بيايد.
ايوب وقتي حرفهاي همسايهها و پدر را شنيد، از روي مبل بلند شد و روي زمين زانو زد و شانههايش لرزيد.
سليم كناري ايستاده بود به تماشا. حرف نميزد. هم خوشحال بود هم ناراحت. خوشحال از اين كه هم مردكه قواد را ميچزاند كه عرضه نداشت زنش را سرجايش بنشاند و هم زنكهء عشوهگر را كه حتي يك روي خوش ِخشك و خالي نشانش نميداد. ناراحت از اين كه كار به جاهاي باريك بكشد كه كشيد هم.
دوالپا به اينجاي قصه كه ميرسد قهقهه سر ميدهد و ميگويد: بميري تو سليم! خوب المشنگهاي راه انداختهاي. همهاش زير سر تو است، هفتخط روزگار! بگو ببينم بعد چه شد؟ سليم هم وقتي اين همه اشتياق دوالپا راميبيند، هر دفعه بيشتر بال و پر ميدهد به ماجرا و گاهي يادش ميرود شكلهاي قبليشان چه بوده. ايوب آيا بعد از زانوزدن وگريهء خفتبار بلند شده چشمهاي خون افتادهاش را دوخته به جمعيت تهمتزن و گفته تمام اينها دروغ است، اين جماعت هرزهگرد دارند براي زن نجيبش حرف درميآورند يا كه همانطور كه شانههايش ميلرزيده گفته از همه چيز خبر دارد و نميتواند و نميخواهد كاري بكند. سيمين را دوست دارد و نميخواهد از دستش بدهد، يا كه فريادكشان و نعرهزنان بلند شده و بهطرف خانهاش دويده؛ آنها ابتدا صداي شكستن در را شنيدهاند و بعد جيغ سيمين را كه به يكباره قطع شده. آنها هم دويدهاند بيرون، ايوب را ديدهاند كه از پلهها سرازير ميشود پايين. با شتاب خودشان را انداختهاند توي خانه و سيمين را ديدهاند كه طاقباز افتاده روي زمين و چشمهاي وقزدهاش دوخته شده به سقف... سليم وحشتزده فريادي ميكشد و خودش را مياندازد روي جسد بيجان و گريه سر ميدهد... گريهء عاشقي دلخسته بر نعش معشوق... دوالپا زياد از اين حكايت خوشش نميآيد... ميگويد همان قصهء اصلي را بگويد. ميگويد همهء اين قصهها يكياند و راه و بيراه و فرعي و اصلي ندارند. ميگويد همان را بگو كه بار اول گفتي.
...
تابستان 95
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه