داستانی از نیلوفر منشی زاده
10 اردیبهشت 96 | داستان | نیلوفر منشی زاده داستانی از نیلوفر منشی زاده
نیمه های شب که مادر را به سختی با قدم های کوتاه و نامطمئن به دستشویی می بردم زیر لب با ناله گفت:
-عزیزم درد دارم ...کمی پاهام رو بمال... پاهام... اونایی که رو تخته...!
بعد با دست راست آرام چند بار به پهلوی پای راستش زد و گفت: اینو میگم ...
این یکی پا، ولی اونی که رو تخته ...

ادامه ...
چند داستان ده کلمه ای از
نیلوفر منشی زاده
6 بهمن 95 | داستان | نیلوفر منشی زاده چند داستان ده کلمه ای از 
نیلوفر منشی زاده
پیرزن وحشت زده پرسید: عزیزم الان بهتری؟؟ پیرمرد گفت: ببخشید شما؟! ...

ادامه ...