داستانی از عشرت رحمان پور


داستانی از عشرت رحمان پور نویسنده : عشرت رحمان پور
تاریخ ارسال :‌ 10 اردیبهشت 96
بخش : داستان

هیچ


کسی تو اتاق نیست. مریض تخت کناری را دیروز بردند جایی که عرب رفت؛ بس که دادوهوار راه می‌انداخت و بالا و پایین همه را یکی می‌کرد.
حیف شد. تنها شدم. بهش عادت کرده بودم؛ به بودنش تو اتاق و تو تختی که همیشه به‌هم ریخته بود، به دادوقال و شلوغ‌کاری‌هاش، اگرچه گاهی از دستش سرسام می‌گرفتم و می‌رفتم زیر تخت و دستمال می‌چپاندم تو گوش‌هام، به خنده‌ها و گریه‌های گاه‌وبی‌گاهش، به متلک گفتن‌ها و فحش دادن‌هاش به خودم، به مریض‌های دیگر، به دکترها و پرستارها.
حرفش بود که از این‌جا می‌برندش. از پچ‌پچ‌های دکترها با پرستارها و پرستارها باهم و نگاه‌های مسخره‌شان فهمیده بودم. خودش می‌گفت «به‌زودی مرخص می‌شم و می‌رم خونه.» پرستارها می‌گفتند «کس‌شعر می‌گه. با این که فامیل یکی از سهام‌دارای بیمارستانه و خونواده‌ش مایه‌دارن، دیگه نمی‌شه این‌جا بمونه. همین روزا می‌فرستنش ناکجا.»
می‌ترسم همین بلا را سر من هم بیاورند. این اولی نبوده، حتماً آخری هم نیست. من نمی‌دانم چرا این‌جام. من فقط کلافه بودم. همه‌اش دلم می‌خواست به یکی بپرم و دعوا راه بیندازم. وقتی کسی دم پرم نبود می‌زدم کاسه‌کوزه را می‌شکستم؛ مثل مامان و بابا، وقتی دعواشان می‌شد و بگومگوشان بالا می‌گرفت. رفتم پیش مشاور. یارو خودش از من کلافه‌تر بود. تشویقم می‌کرد به زدن و شکستن و خراب کردن. می‌گفت «تخلیه می‌شی و آروم می‌گیری. اون‌وقت همه‌چی درست می‌شه.» از خیرش گذشتم.
تحمل آدم‌های دوروبر برام سخت شد. حالم از همه به‌هم می‌خورد. در اتاقم را به روی همه بستم و بست نشستم. می‌خواستم تو خلوتم به آرامش برسم و خودم را پیدا کنم، اما کم‌کم خودم را گم کردم. روزها همه‌اش می‌خوابیدم و شب تا صبح می‌نشستم کنار پنجره. آتش‌به‌آتش سیگار می‌کشیدم و فکر می‌کردم. صبح که می‌شد، هرچه فکر می‌کردم که شب تا صبح به چی فکر می‌کردم، چیزی یادم نمی‌آمد. انگار به چیزی فکر نمی‌کردم و فقط فکر می‌کردم که فکر می‌کنم. روزها هم که می‌خوابیدم، خواب خواب نبودم. یک‌ریز میان خواب و بیداری ول می‌گشتم و همه‌اش به هیچ‌چیز فکر می‌کردم. «هیچ» تو مغزم خودش را جا انداخته بود و ولم نمی‌کرد. اصلاً اشتها نداشتم. خوراکم شده بود قد یک گنجشک. همان یک لقمه غذایی را هم که کوفت می‌کردم، می‌ماند سر دلم و هی عق می‌زدم. اول از همه درس و دانشگاه را ول کردم. حوصله‌ی استادهای چس‌نفس و کلاس‌های ملال‌آور و شنیدن حرف‌های صدتایک‌غازشان را نداشتم. بهترین کار بود. ادامه می‌دادم که به کجا برسم؟ خیلی‌ها را می‌شناختم که درس را تمام کرده بودند و علاف می‌گشتند و برای پول‌تو‌جیبی هنوز آویزان باباننه‌هاشان بودند. خیلی‌ها را هم می‌شناختم که زده بود به سرشان و خل شده بودند. انگیزه نداشتم؛ انگیزه‌ای که جسم و روحم را به حرکت وادارد. زندگی من را کنار گذاشته بود. شاید هم من زندگی را کنار گذاشته بودم. فرقی نمی‌کرد. من و زندگی هردو از هم خسته شده بودیم و یکی‌مان باید دخل آن یکی را می‌آورد. یک روز چشم باز کردم و دیدم این‌جام. کِی و چه‌جوری آورده بودندم، نمی‌دانم. نمی‌خواهم هم که بدانم. چه فرقی می‌کند دانستن و ندانستنش؟ مهم این است که این‌جا هستم و هر روز باید این روان‌شناس‌ها و روان‌پزشک‌های بی‌ناموس بی‌همه‌چیز را ببینم و به پرت‌وپلاهاشان جواب بدهم؛ البته من که همه‌شان را سر کار می‌گذارم... پول خون پدرشان را می‌گیرند و تنها کاری که می‌کنند مشت‌مشت قرص و کپسول می‌بندند به ناف آدم و با مثلاً روان‌درمانی‌شان می‌خواهند باهات بلاسند و هی دست به سروگوشت بکشند و با ریزپرسی‌هاشان مثل بازجوها از زیروزبر زندگی و جد و آبادت با خبر بشوند. «فضول‌های آکادمیک». این‌ها خودشان بیشتر به دوادرمان نیاز دارند. از دست همه‌شان خسته شده‌ام و خیال دارم همه‌شان را قال بگذارم، البته بعد از این که حال چندتاشان را جا آوردم و دق‌دلیم را خالی کردم؛ مخصوصاً این یکی را که صدای پاش می‌آید. از آن پفیوزهایی است که لنگه ندارد. دکتربعدازاین بسازبفروش، شاید هم بسازبنداز. تو که می‌آید دهن عین گاله‌اش تا بناگوش باز می‌شود:
«سلام خانوم‌خوشگله! چطوری عزیزم؟ رفیقت کو؟ مرخص شد به سلامتی؟»
خانم‌خوشگله و زهر انار؛ یعنی تو نمی دانی هم‌اتاقیم کجاست؟ لب‌هام را به‌هم چفت می‌کنم و جوابش را نمی‌دهم. می‌رسد کنار تختم. می‌آید جلو. گوشیش را از یقه‌ام می‌کند تو که تاپ‌تاپ قلب وامانده‌ام را بشمرد ببیند هنوز زنده‌ام یا نه. همین‌طور که گوشی را رو قفسه‌ی سینه‌ام جابه‌جا می‌کند دست زیرساطورمانده‌اش هی سر می‌خورد این‌ور و آن‌ور. نوک انگشت‌هاش را می‌مالد به ممه‌هام. کلافه می‌شوم. مچ دستش را می‌گیرم و داد می‌زنم:
«بذار این‌جا... این... جا... چرا هی این‌ور اون‌ور می‌کنی؟ قلبم این‌جاست.»
چشم‌های هیز پدرسوخته‌اش را می‌دراند و می‌گوید:
«واسه خودت یه‌پا دکتر شدی خانومی... باریکلا.»
و لبخند می‌زند. البته که روان‌پزشک باید مهربان و پرحوصله باشد ارواح عمه‌اش. حالم خراب می‌شود. دستش را از تو یقه‌ام بیرون می‌کشم و می‌گویم:
«بسه دیگه. چقدر می‌خوای صدای قلبمو گوش کنی؟ بزن به چاک. می‌خوام بخوابم.»
هم‌اتاقی را که فرستادند به ابدیت. پرستاره کجا رفت؟ من و دکتر تنهاییم. ترس برم می‌دارد. خودم را از تک‌وتا نمی‌اندازم و می‌زنم به کوچه‌ی علی‌چپ تا ببینم چه غلطی می‌خواهد بکند. اگر پرستاره تو اتاق بود، حتماً ازش می‌پرسید «داروهاشو مرتب می‌خوره؟» پرستاره هم مثل بزغاله سر تکان می‌داد و می‌گفت «بله دکتر. دختر خوبی شده. همکاری می‌کنه.» هیچ کدام‌شان نمی‌دانند که چندوقتی می‌شود قرص‌هام را تو چاه مستراح تف می‌کنم و هوش و حواسم سر جاست. اما گمانم هوش و حواس مستراح به‌هم ریخته؛ همه‌اش بالا می‌آورد و حسابی قاطی کرده. دکتر گوشی را می‌گذارد تو جیب روپوش سفیدش و دولا می‌شود و صورتش را می‌آورد جلوِ صورتم؛ آن‌قدر جلو که گرمای نفسش می ریزد رو لپ‌هام. می‌گوید:
«کم‌حوصله شدی دخترجون. زبونتو درآر ببینم. ها کن... ها کن... آباریکلا.»
نفسم را می‌دهم تو و چندثانیه‌ای نگه می‌دارم و با تمام زورم چنان هایی می‌کنم که هرچی داغ و درد تو دلم هست، می‌پاشد تو صورتش. خودش را عقب می‌کشد. قیافه‌اش را چپ‌وچوله می‌کند و می‌گوید:
«گمونم رودل داری... شیکمت کار می‌کنه؟»
می‌خندم؛ خنده‌ی غشی. محل نمی‌گذارد. پلکم را می‌کشد و نور چراغ قوه‌ی کوفتی‌اش را می‌اندازد تو چشم‌هام. همچین خم شده روم که نفسم دارد بند می‌آید. جوری نگاهم می‌کند که انگار دارد دانه‌دانه لباس‌هام را درمی‌آورد و لختم می‌کند. صورتش گل انداخته و نفس‌نفس می زند... طاقتم تمام می‌شود. بی‌هوا دست‌هام را دور گردنش چفت می‌کنم و دِ فشار. همه‌ی زورم آمده تو دست‌هام. صورتش از سرخی به کبودی می‌زند و صداهایی مثل زوزه‌ی سگ از گلوش درمی‌آید. در تقلاییم که پرستاره می‌پرد تو اتاق. باید می‌فهمیدم باهم گاوبندی کرده‌اند و عنترخانم پشت در کشیک می‌داده. چه خنگ می‌شوم بعضی‌وقت‌ها. پتیاره‌خانم چنان قشقرقی راه می‌اندازد که ناگهان قلتشن‌های مریض‌خفت‌کن می‌ریزند تو اتاق و دکتر را که دیگر دارد ریقش درمی‌آید، از چنگم درمی‌آورند و ظرف چند ثانیه به تخت طناب‌پیچم می‌کنند. قسر در رفت پدرسگ، وگرنه الان تو جهنم داشت با یکی عوضی‌تر از خودش نان بیار کباب ببر بازی می‌کرد.
به خیالش چون دکتر است می‌تواند به هوای دوادرمان هر گهی دلش خواست بخورد و من هم جیک نزنم. نشد ادبش کنم، اما دلم خنک شد. موقع بیرون رفتن از اتاق برمی‌گردد نگاهم می‌کند و با چشم و ابرو برام خط‌ونشان می‌کشد. این یعنی این که دخلم آمده. ریش و قیچی دست این‌هاست دیگر. حالا می‌رود یک گزارش مفصل می‌نویسد درباره‌ی خطرناک بودن مریض تخت شماره‌ی فلان اتاق شماره‌ی فلان و درخواست انتقالم را به رییس بخش می‌دهد تا من را هم مثل هم‌اتاقیم و چندتا از هم‌بخشی‌هام بفرستند به ناکجا. گور باباش.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :