داستانی از مریم هراتی


داستانی از مریم هراتی نویسنده : مریم هراتی
تاریخ ارسال :‌ 14 بهمن 95
بخش : داستان

قاب فلزی

اگه یه روزی بیاد و دوباره حتی برای یه بار دیگه هم شده از اون کوچه رد شم، این بار سرم رو بالا می گیرم و با تمام وجود، جوری که انگار تمام وجودم را توی چشمام ریخته باشم با تک تک سلول های بدنم اون لحظه رو نگاه می کنم. اصلا مثل یک اسکنر قوی تمام دقایقش رو اسکن می کنم. می خوام این بار با دقت ببینم تمام اون ثانیه ها و دقایقی رو که تو اون سال ها جراءت دیدنش رو نداشتم. مثل یک معما مثل یک سوال بزرگ تو ذهنم گیر کرده و این همه سال با خودم کشون کشون مثل یک جسد کشیدم و آوردم تو این سال ها ..یه چیز گنگی که مثل قطعه های یک پازل که میشه کنار هم گذاشت و به جواب رسید. اون قطعه اصلی، دقیقا همونیه که تو گذشته جا مونده...
نه مادر اجازه داده بود دوباره به اون کوچه سر بزنم، نه احمدآقا که مادر دائما باهاش مشورت می کرد و نه حتی خودم که موجی از ترس و سوال وجودم رو گرفته بود.....هرچند فقط یک بار از اون کوچه رد شدم و فقط یک بار به مادر گفتم. انگار به مادر که چیزی رو بگی به تمام دنیا گفتی. از بس که دلش کوچک بود و هیچی توش جا نمی شد، یا شایدم عادت کرده بود هیچی رو تو دلش نگه نداره.
ترمز دستی رو کشیدی....به من نگاه کردی و گفتی: فکر کنم همین جاست، بیا پایین.
اصلا بعد از گذشت این همه سال، که این کوچه حتی اسمش هم عوض شده، من دنبال چی اومدم. کاش اصلا تو                          نمی دونستی..حتی فکر بودن یا نبودن اون صحنه، ....پریدی وسط حرفم و گفتی: باز که شروع کردی..همه این اومدن ها، این راه دور، این شهری که سال هاست ازش دل کندی، فقط و فقط بخاطر اینه که حالت رو بهتر کنه و البته حال منو...حال فردامو...و دیگه ادامه ندادی. بعد از یه مکث کوتاه دستت رو گذاشتی رو شونه ام و پرسیدی: مطمئنی این همون کوچه است. اصلا بیا بریم ببین چیزی شبیه اون روزها باقی مونده....
اولین باری بود که اینطوری حرف میزدی. انگار باورم کرده بودی یا شایدم داشتی نقش بازی می کردی. همون نقشی که مشاور بهت یاد داده بود..."تخیلاتش رو جدی بگیر..." گیر کردی بین من و من سابقم و اگه خبر داشتی، من آینده ام... منی که بقول تو تا همین چند وقت پیش حالم خوب بود..چطور شد یهو خواب نما شدی..یهو فیلت یاد گذشته ها رو کرد. تو که گفتی کودکی خوبی داشتی...و هزار تا سوال دیگه که من نمی تونستم به هیچ کدوم جواب دلخواهت رو بدم.
 قدم از قدم که بر می داریم برگ های زیر کفشهامون  یکی یکی شروع می کنن به ناله کردن. اون سال هم درست اوایل پاییز بود. مدارس باز شده بود و من خالی از هر ذوقی، بر حسب عادت مثل سالهای پیش، اون سال هم به مدرسه رفتم. سر درش نوشته بود دبستان دخترانه ولی عصر(عج). ... زود رسیدم. طبق معمول هر روز صبحانه نخورده راه افتاده بودم و مادر شاکی بود..."چرا از خونه فراری هستی آخه...پس فردا معده درد میگیری....آدم گرسنه مگه درس و مشق حالیش میشه و....." و البته راست هم می گفت. درس و مشق که سهله، من اصلا تو این دنیا نبودم. همیشه حواسم پرت بود. پرت و گیج، تا وقتی که از اون کوچه رد شدم. سقف خونه های سر کوچه همگی شیروانی بود. بچه که بودم دوست داشتم یه روز برم وایستم رو لبه تیزی اون شیروانی و ازون بالا تالاپی بیفتم رو چمن های باغچه...درست مثل کارتون ها. خیال می کردم اتفاقی برام نمیفته و فقط چند تا ستاره و پرنده دور سرم می چرخن و جیک جیک می کنن، و بعدش همه چیز مثل قبل...خونه های اول خیلی قشنگ بودن. اصلا دیواراش سیمانی نبودن..به بابام گفتم میشه ما هم دیوارای خونمون رو ازون آجر کوچولوها بزنیم؟ همش سیاهه که؟! بابا گفته بود این اولش سفید بوده بعدا سیاه شده... و اون وسط مادربزرگ قهقه زده بود و با طعنه گفته بود: درست برعکس ریش های بابات ...و مادر سرش رو انداخته بود پایین و راهی حیاط شده بود...زیر اون درخت خرمالو، رفته بود که آب بده......
خونه های اول رو رد کرده بودم....یه گربه اون وسطها دراز کشیده بود...انگار نه انگار که یه آدم داره رد میشه. خیره خیره به چشمام نگاه می کرد. با همون صدای دخترانه آرام کودکی هام گفتم: پیشده. سریع حرکت کرد و رفت گوشه دیوار دوباره دراز کشید. زن همسایه گفته بود از گربه سیاه فرار کن اما هیچ وقت بهشون آب نپاش. سرو صورتت زگیل درمیاد. و من یه روز کامل به این حرفش فکر کردم که چجوری آب رو بدم دست دختر همسایه که بپاشه و بعد بشینم و زگیل درآوردن اونو تماشا کنم. گاهی منطقی که فکر می کنم می بینم که چقدر از روزهای کودکیم رو با چرندیات این زن هدر دادم. مزخرف تر از این حرفش این بود که راه می رفت و فوت می کرد و زیر لب مثل زنبور وز وز می کرد. به مادر می گفتم چرا این زنه صدای زنبور درمیاره؟ مادر می گفت: زنه و زهرمار. دختره بی ادب. بگو معصوم خانوم. همش داشتم فکر می کردم مگه معصوم خانوم زن نیست؟!! پس چرا مادر ناراحت شد؟ معصوم خانوم زن بود اما ریش داشت. بزرگتر که شدم با خودم می گفتم کاش یه روز این معصوم خانوم می رفت آرایشگاه سر کوچه و مثل مادر که وقتی از اونجا بیرون میومد یهو کلی عوض می شد، اونم عوض می شد. حداقل دیگه ریش نداشت. خالم یک بار گفت که چون شوهر نکرده دست به صورتش نزده تا معلوم بشه که شوهر نداره... اون روزها هرکی رو میدیدم زیر ابروهاش رو برداشته با خودم نتیجه گیری می کردم که حتما شوهر کرده.
نمی دونم تا کجای راه رو داشتی حرف می زدی. به ذهنم می گم مکث کنه تا کلمات تو رو واضح تر بشنوم. پشت هم و مرتب داری یه سوال رو تکرار می کنی..."یادت اومد؟ کدوم خونه بود؟ ، این خونه ها که بنظر جدید میان...آپارتمان شدن همه...." کاش یه دکمه بود و فشارش می دادم و خاموشت می کردم. یاد اون روزها افتادم که تو اوج نوجوانی عاشق و دیوانه صدات بودم. پشت تلفن که می گفتی الو و هری دل من می ریخت کف پاهام و باز می گفتی الو و باز دل من می لرزید ...می خواستم تمام دنیام رو بدم و اون حس رو دوباره تجربه کنم...حس انتظار برای شنیدن صدات...الان فقط می خوام ساکت باشی. بازم نمی تونم بگم. باز هم نمی تونم کاری بکنم. آروم میگم: "پایین تر بود." تو سکوت راه می ریم. از خونه های شیروانی کودکیم خبری نیست... وسط کوچه می ایستم. زانوهام می لرزه . تو هم می ایستی.
چی شد؟ بگو ..پیدا کردی؟ چیزی یادت اومد؟
با دست اون پنجره رو نشون میدم. همون خونه که جلوش دو تا درخت تنومند هست. همونجا که برگها ریختن کف پیاده رو.
آروم می ریم به سمت خونه. پنجره آهنی نیمه باز با اون میله های عمودی زنگ زده...از لای پنجره دیوار اتاق رو میشه دید. همون طاقچه...نفسم داره بند میاد...همون تابلو به دیوار بود ...یه پیرزن از گوشه پنجره سرش رو بیرون آورد دستش رو دراز کرد و با صدای لرزون گفت: "دخترم ...این پولو بگیر از سر خیابون برام یه نون بخر...پیر شی عزیزم. .." چشماش همون چشم ها بودن...براق و خسته...صداش همون صدا بود ...امکان نداره ...با گذشت این همه سال این زن همون زن بود. همونی که اون روز جرأت نگاه کردن به صورتش رو نداشتم....دستمو دراز کردم پول رو بگیرم که تو گفتی پول نمی خواد مادر جان. من می رم براتون می خرم ....و آروم عقب عقب اومدی و گفتی بیا بیا زود باش...
-    این زنه، همونیه که همش درباره اش حرف می زنی؟
زبونم بند اومده ، با تکون سر تاییدت می کنم.
-    دقیقا همون شکلیه ...چقدر شبیه توه..تو راست می گفتی..ولی ..
دوست نداشتم ادامه بدی. دوست داشتم همون جا وایستم و تا آخر دنیا اون زن رو نگاه کنم. چروک های روی دستش رو که هنوز یه اسکناس توش بود و از لای میله ها بیرون مونده بود.
-    تو همین جا باش تا من برم دو تا نون بگیرم و بیام.
عادتت بود ..درست وقتی که بهت احتیاج داشتم می رفتی...بهانه ات هم کار خیر و کمک به این و اون بود...ولی این بار چقدر راضی بودم که می ری. دلم سکوت می خواست. نمی دونم چرا وقتی که هستی و چیزی هم نمی گی بازم دلم سکوت می خواد.
این سوال که تو اون روز پاییزی کودکیم، چی رو تو اون کوچه جا گذاشتم داشت از درون مثل موریانه استخوونامو می خورد و من دستم به این موریانه نمی رسید و حتی نمی تونستم ببینمش. من خودم رو دیده بودم زنی که پیری من بود. یه زن تنها روی ویلچر. زنی که برای تهیه نون ساعت ها پشت پنجره می شینه تا عابری رد بشه و دستش رو دراز کنه و کمک بخواد....این من بودم. تمام آینده من تو یه قاب فلزی، من ازین بیشتر می خواستم؟ چی می خواستم از سال هایی که هنوز نیومده؟ ...مادر گفته بود که دیگه حق نداری ازون کوچه رد بشی...هر جای دنیا بری آسمون همین رنگه..این تکه کلام معصوم خانوم بود...لا به لای پچ پچ ها و روزمرگی هاشون پوسیدم..خراب شدم...گند زدم..
نون ها رو از لای پنجره رد کردم و دادم دستش...نه، دست خودم. به چشمام نگاه کردی و لبخند زدی...تمام چین و چروک های گوشه چشمات هر کدوم یه قصه بود از لحظه هایی که تو گذشته جا گذاشتی...چقدر باید می خندیدی... چقدر باید داد می زدی...
تو راه برگشت چقدر ساکت بودی. مثل یک فرمانده شجاع که تو جنگ شکست خورده سرت پایین بود و دستات رو فرمون....تا مقصد، من به اون خونه شیروانی فکر می کردم و اینکه تالاپی از روش بپرم رو چمن باغچه....این بار دیگه نه ستاره بالای سرم چرخ بزنه و نه گنجشک ها جیک جیک کنن. این بار سکوت باشه و من و اون قاب فلزی.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : حجت - آدرس اینترنتی : http://

بیانی زیبا والبته مبهم درست مثل خود زندگی و تجربه های زیسته اش !

ارسال شده توسط : سمیرا غلامی - آدرس اینترنتی : http://

دلنشین بودن متن آمیخته با برانگیختگی کنجکاوی مخاطب در خواندن ادامه داستان

ارسال شده توسط : فریبا خواجه وند - آدرس اینترنتی : http://

باسلام خدمت دوست عزیزم
داستان حس خوبی را در من بیدار کرد . شیوه داستان نویسی بسیار عالی بود .
تشکر فریبا