داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
3 خرداد 00 | داستان | سمیه کاظمی حسنوند داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
روزی روزگاری فرشته پیری بود به نام لیام. او پیر شده بود و یک عصا از چوب درخت گردو داشت و آن را لای پرهایش پنهان می کرد تا وقتی از آسمان بر زمین فرود می آید قوزک پایش آسیب نبیند ...

ادامه ...
داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
26 تیر 96 | داستان | سمیه کاظمی حسنوند داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
دکتر نوذری مجله ی توی دستش را محکم کوبید روی میز و گفت: (( اینا همه اش اراجیفه، شعر نیست! آقا جان سی چهل ساله دارم قلم میزنم به عمرم همچین مطالب بی سر و تهی ندیدم و نشنیدم، اسم خودشم گذاشته شاعر ارواح ...)) بقیه حرفش را خورد. آبریزش بینی داشت و عرق یکدستی روی پیشانی اش نشسته بود. از جیب کت ماهوتی اش دستمالی بیرون آورد و آب بینی اش را گرفت و توی صندلی چرم فرو رفت ...

ادامه ...
داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
22 آذر 95 | داستان | سمیه کاظمی حسنوند داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
اختر خانم عطسه ای کرد و گفت: از سر صبح تا الان این سه بار! مریض نشده باشم خوبه! بریم توی اون پارک بشینیم، زوده. بعد با دست به پارک آن دست خیابان اشاره کرد. بازار تازه داشت جان می گرفت. هنوز تک و توکی از مغازه ها کرکره هایشان پایین بود. اختر دوباره گفت: هنوز پاساژ باز نکرده، یه کم خستگی در می کنیم، دوباره برمی گردیم ...

ادامه ...
داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
10 شهریور 95 | داستان | سمیه کاظمی حسنوند داستانی از سمیه کاظمی حسنوند
توی باغچه ی خزان زده یک گوشه روی تخته سنگی آفتاب می گیرم. آفتابش سست و کرخت است، زرد کمرنگ نباتی. تا می آید جانی بگیرد یک مشت ابر قلچماق می ریزند جلویش و شلوغ بازی درمی آورند. درخت های آلو و زردآلو و سیب، اسکلت های قهوه ای عمود بر زمین زیر باران یک ریز و مداوم دیشب قهوه ای تر به چشم می آمدند ...

ادامه ...