داستانی از خاطره محمدی | |
28 خرداد 00 | داستان | خاطره محمدی | |
سواری از دور می آید. جلوی پایم می ایستد. تیغ آفتاب نمی گذارد صورتش را ببینم. کیسه ای کوچک دستم می دهد و چهارپایش مثل باد می رود. سرِکیسه را شل می کنم. سکه ای از آن بیرون می آورم. نقش هرکول با یک دسته گل آلاله به دور سر، روی سکه حکشده است. انگار که تهکیسه سوراخ شده باشد، جرینگ جرینگ سکه ها کف زمین می ریزند. از خواب می پرم ...
|
|
ادامه ... |
ویژه نامه ها
1400 |
نوروز 1399 |
نوروز 1398 |
نوروز 1397 |
داستان نوروز 1396 |
نوروز 1393 |
بهرام اردبیلی |
ترجمه اولیس اثر جویس |
ساده نویسی |
علی مسعود هزارجریبی |
داستانی از خاطره محمدی | |
30 مهر 97 | داستان | خاطره محمدی | |
امروز صبح:
احضارش کردند به اتاق شیشهای. آنجا خبری از آن صندلیهای سفت و سخت با تکیهگاه کوتاه نبود. دستههای راحتی او را در آغوش گرفته بودند. جلویش یک فنجان قهوه شکلات گذاشتند که از آن بخار بلند میشد. یکدفعه دستههای صندلی مچ دستهایش را محکم گرفتند و مجبورش کردند ماهی تون با هویج ببلعد ... |
|
ادامه ... |
داستانی از خاطره محمدی | |
29 بهمن 96 | داستان | خاطره محمدی | |
پرندهای هراسان خودش را به شیشه کوبید و او از خواب پرید. همانطور که توی تخت نیم خیز شده بود با سرآستینش نمناکی پیشانی را گرفت. خودش را رها کرد روی تشک و نفسی سنگین همراه با آه ضعیفی بیرون داد. عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری روی زمان نامربوطی به رعشه افتاده بود. اما با آفتابی که خودش را کف اتاق پهن کرده بود دانست دیرتر از همیشه بیدار شده ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از خاطره محمدی | |
24 آبان 95 | داستان | خاطره محمدی | |
هروقت ماتمی به سراغم میاد از شونههام میفهمم. شونههام درد میکنن. نه اینکه بار غم شونههام رو آویزون کنن، نه. انگار یه نیرویی میخواد شونههام رو به هم بچسپونه. زور میزنه تا کوچیکم کنه. تا جا بگیرم توی پیله. اونوقته که استخونهام از کتف تا مچ دست از درد زار میزنن؛ و قفسهی سینهام هر آنه که از هم بشکافن؛ و من پی میبرم که به محنتی نو دچار شدهام ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از خاطره محمدی | |
7 مهر 95 | داستان | خاطره محمدی | |
از آسمان آتش می بارید.فکر می کرد مردم خوش بحالشان است با خانواده ناهار را خورده اند و الان آرام زیر باد کولر خانه هایشان توی چرت بعد ازظهری هستند.همه جا سوت و کور بود.سارا همینکه از خم کوچه گذشت واز دور شاخ و برگ بید حیاط خانه ی پدریش را ...
|
|
ادامه ... |
داستانی از خاطره محمدی | |
10 اردیبهشت 95 | داستان | خاطره محمدی | |
این آخرین قوری چای سیبم بود.عزت خدا بیامرز میگفت: فرنگیس اگه بهشتی وجود داشته باشه حتما طعم چای سیب های تو رو میده.
خودم سیب هارو رنده می کردم، خشک می کردم ،تفت میدادم یکم میخک و هل قاتیش میکردم، انوقت میشد بهشت عزت.بچه ها هیچکدومشون دوست ندارن. ... |
|
ادامه ... |
اینجا و آنجا
- جایزه ادبیات داستانی زنان به «روث اوزکی» رسید
- توصیف علی باباچاهی از مسعود احمدی
- سید علی صالحی: شعر مسعود احمدی از زندگی سرشار بود
- «آزما»ی جدید منتشر شد
- سرانجام مردی که از «شاملو» کند و به «اخوان» نزدیک شد
- گفتوگو با ع. پاشایی
- روایتی جالب از ارتباط میان ابراهیم گلستان و گُدار
رمان پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا نوشته ی احمد درخشان |
"زنبق وحشی" شعرهای لوئیز گلوک ترجمه رزا جمالی نشر ایهام |
دیگران
آرشیو
عضویت در خبرنامه
لوگوی پیاده رو
شرایط درج آگهی در پیاده رو |
کانال تلگرام پیاده رو piaderonews@ |