داستانی از لاله فقيهي
تاریخ ارسال : 31 اردیبهشت 97
بخش : داستان
در حديث ديگران
به خيالم هم نميرسيد كه اينجا باشد. كي فكرش را ميكند؟ راز آن خاطرهي جمعي، اينجا، درست توي پاتختي زهواردررفتهي زير تلفن! جايي كه بتواني از روي تخت دست دراز كني و كشوي پايين را باز كني و پوشهي قطور دستنوشتهها را از زير اسناد و مدارك بكشي بيرون ولي هيچوقت اين كار را نكني. آن وقت يك روز كه دلت بدجور گرفته و همين طور بيجهت براي اين كه خودت را گول بزني از اداره مرخصي گرفتهاي و زل زدهاي به گوشي تلفن به جاي آنكه گوش بخواباني كه شايد آن گمشده در ساعات اداري...نميدانم چه ميگويم. فقط ميخواستم بگويم يك روز كه فكر ميكني بهتر است اصلاً فكر نكني و خودت را مشغول كني و به اتاقت سر و ساماني بدهي، يكهو دست نوشته را لاي دفترهاي يادداشت پدر پيدا كني و آن تصوير هميشگي پدر يادت بيايد كه زانويي به بغل، روي كتابي خم شده بود كه دفتر و مدادي هم كنار دستش بود كه نُت برميداشت. اولين بار كه زن، سرخ و آتشين از كلماتِ دستنوشته بيرون آمد، خوفم گرفت. مثل اين بود كه در فيلمي ترسناك دوربين از صحنهاي دور بچرخد و ناگهان درست روي صورتت قفل شود. مثل اين بود كه بگويد تو!
«زن سرخپوش. زنی که هر روز در ساعاتی طولانی سر قراری کذایی حاضر بوده. حالا دیگر سالهاست این طور ازش یاد میکنند. اما دروغ است. فقط هفتهی اول میآمد. مدرسه که تعطیل میشد، کتاب را میزدم زیر بغل و پشت سر هیاهوی بچهها راه میافتادم و یک راست میرفتم میدان فردوسی. روز اول را نمیگویم که زنگ زده بودم به مدیر و گفته بودم حالم خوش نیست و دبیر دیگری جایم فرستاده بودند. حالا مانده بودم به کدام بهانه خانه را ترک کنم تا زنم نگوید کجا؟ تا نگوید تو که حالت خوب نبود!
آمده بود. پیچیده در لفافی سرخ، انگار شقایقی وحشی، از اول خوني. لالهرخ و سمنبَر بود و زلفش چو كمند تاب داده. صورتش دورِ قمر بود و قدش سرو. یک برِ دامنش از هجوم باد چسبیده بود به پاهاش و آن برش موج برمیداشت. نرفتم نزدیک، نتوانستم. لباسهاش همانها بود که پشت تلفن گفته بود، لباسهای من هم. موهاش را به بالا پوش داده و دو جقهی طلایی بر پیشانیاش نشسته بود، دو پرتو خم اندر خمِ آفتابِ بهتزده و كوتاه، دستِ من. نرفتم نزدیک، نتوانستم. زنم تازه پا سبک کرده و وقت بیرون آمدنم از خانه انگار بویی برده باشد، دستم را فشرده و تیز شده بود توی چشمهام.
گفته بود: "بهتری؟"
دل توی دلم نبود.
گفته بود: "از مغازه ی حاجی دل نمیکنی!"
کنده بودم...»
نوشته مدادي بود و جاهايي ناخوانا. انگار پدر بارها و بارها نشسته باشد و دست كشيده باشد به كلمات، بوييده و بوسيده باشدشان، رنگ و سويشان رفته بود و سفيدي كاغذ خاكستري ميزد. پدر! چرا اين قدر دير؟ نگاهم را آهسته بر كلمات ميلغزاندم. دلهره داشتم. ميگفتم چرا و افسوس كه هنوز هم ميگويم. يادم ميآيد كه در آن هول و ولا تلفن زنگ خورد. نميتوانستم چشم از كلمات بردارم. نزديك بود از شوق سقط شوم. آيا خودش بود؟ وقتي عاقبت دستم را جنباندم و دراز كردم و گوشي را برداشتم صداي همكارم را شنيدم. خندان بود و گوشه ميزد و مزهاندازي ميكرد. ميان قاهقاه خنده گفت آخرش نگفتي چرا مرخصي گرفتي؟ آن هم سه روز! ميگفتي ما هم بياييم. بارگيري لازممان بود. چيزي نگفتم يا حالا يادم نيست چه جوابي دادم.
«میخواستم دل بکنم از همه چیز و بچسبم به زندگیام، به چيزي كه از آنِ من بود و خيالم آسوده بود كه هست، كه خواهد بود. تقصیر زنم هم بود که این چند ماه از هم دور افتاده بودیم. بگذریم از این که برای من هم دلچسب نبود ببینم روز به روز اندازههای آشنای تنش عوض میشود و پوست میترکاند و گشاد گشاد راه میرود. اما بدتر از همه پیلهای بود که دور خودش تنیده بود و به روی خودم نمیآوردم. انگار هر چیز کوچکی تلنگری بود به آن پیله و بهانهای میشد تا رو ترش کند و بقچهاش را ببندد و راه خانهی پدرش را بگیرد. آن وقت من میماندم و در و دیوار و سکوت و وسوسهای که آرام آرام میخزید زیر پوستم و باز به روی خودم نمیآوردم. یعنی روزهای اول سعیام بر این بود که چشمم به آن نیفتد. قوارهی ضخیمی از صندوق لباسها پیدا کرده و انداخته بودم رویش؛ تلفن را میگویم. مثل وسوسهی آدم بود، اولین وسوسهی تمام زندگیام. حالا زنم به پهلو دراز کشیده و پستان گذاشته بود در دهان طفل که چشمهاش بسته بود، که لپهاش تنداتند پر و خالی میشد. نگاهم كرد و بعد از مدتها اسمم را گفت و گفت چقدر دلش برای آن روزها تنگ شده. آن روزها! كدام روزها؟ چرا يادم نميآمد؟ سر زیر انداختم و زدم بیرون.
باید کار را یکسره میکردم. باید میرفتم و میگفتم تمام. جرآت نکردم. بيمم بود و اميد نه. بيمم بود به جاي وداع، غمِ دل سرريز شود و زبان پردهاي لوث كشد بر آنچه هست. آن گاه نه او را، كه خودم را هم از دست بدهم. خودم نبودم ديگر. من بودم و او بود و محبتي كه زنجيرمان كرده بود در كلمات. وقتی دیدمش با آن سر و شکل، با آن نگاهها که سمت خودش میکشید، سرخ در طلایی، طلایی در سرخ، انگار مال همه باشد اما دورافتاده و پر نشيب و فراز. هر مژگانش تير ديگري ميانداخت. در آن نيمروز غبارآلود، نفحات صبحي فاني را ميمانست و منزلي بس دراز مينمود تا آن سوي ميدان. جهاني بود در ميان انگار. اگر عاقبت ميرسيدم هم به خيالش ميرسيدم، نه به آن دقيقهي مشكل. در خود گفتم منِ بيمايه را چه به اين مايهي بيحاصلي؟! حتی اگر میخواستم نزدیک شوم، نمیشد. رفتم نشستم توی فرشفروشی آن سوي میدان، جایی که اشراف داشته باشم. حاجی را از خیلی وقت پیش میشناختم. بعد از تعطیلی مدرسه گاهی میرفتم مغازهاش و مینشستیم به گپ و گفت. گپ و گفت كه نبود در اصل. همهاش گفت بود و شنيد. اما اين بار نوبت من شد. مثل همیشه قبراق بود. شاگردش را فرستاد چای بیاورد و نشست به تسبیح گرداندن و من آرام آرام قصه را تعریف کردم و گفتم زن سرخ پوش و سبابه را گرفتم سمت زن سرخ پوش و او گفت نه! گفتم همان که ایستاده و دست بر دست گذاشته. گفتم حتی دوستش دارم اما از اندازه ی صبر و قرارم بیرون است و او دوباره گفت نه! هر چه صبر کردم، نرفت. حاجی هر از گاهی بلند میشد و مشتریها را راه میانداخت و میآمد و مینشست به تماشا. به ساعتم نگاه میکردم و خلقم تنگ شده بود که چرا راهش را نمیکشد برود. نرفت. گیج بلند شدم و مرخصی خواستم و در پناه رهگذران دور شدم. در خود میگفتم میگذرد. دست بالا چند روزی دم دمهای غروب به امید شنیدن صدای زنگ مینشیند پای تلفن. گوش میخواباند، انتظار میکشد، شاید نم اشکی هم باشد یا گاهی شکستن بغضی و سر گرفتن هق هقی. اما بعد وا میداد. حتم دست میکشید. الله بختی شمارهاش را گرفته بودم و همین طور بی آن که هم را ببینیم دل داده بودیم به هم.»
ميدانستم كه وا نميداد. به اين راحتيها نيست كه پدر گمان ميكرد. اينكه هر روز، هر روز، يا حالا بگير هر شب روي تختت يعني نشيمن و خوابگاه و سفرهات انتظار بكشي تا او تماس بگيرد و هميشه هم عاقبت تماس بگيرد و آن وقت يكهو... چه راحت ميگفت پدر. كاش چرايش را ميگفت. چرا رها كرده بودش؟ چرا آن چند روز كه زن انگشتنما شده بود، به دادش نرسيده بود؟ افسوس كه ديگر نيست تا اينها را از خودش بپرسم. چرا بر سر زبانها بود كه زن هميشه آنجا بوده تا همين چند سال پيش كه ناپديد شده؟ اين "چرا" مثل خزههاي ته دريا به دست و پايم ميپيچيد و نفسم را بند ميآورد. اين "چرا" همان چيزي بود كه به خاطرش خانه مانده بودم تا شايد در نظم و هماهنگي كهكشانها اختلالي ايجاد شود و انگشتان مهتابي و ظريفي در جايي كه حالا ديگر نميدانستم كجا، شمارهي آشنايي را بگيرد و اين دل افسرده پر بگيرد.
«روز بعد حاجی زنگ زد. صداش طعنهزن و بیقرار بود. گفت آمده. امروز هم آمده و همان جا اول خیابان شاهرضا ایستاده. دیگر نشنیدم. گوشی را گذاشتم و بیفوتِ وقت با سر و شکلی دیگر زدم بیرون. ماشین گرفتم و کمی جلوتر پیاده شدم. باورم نمیشد. با همان لباسها ایستاده و چشم میچرخاند به هر جهت، انگار علت اولي. انگار مصدرِ اول هر چه بود كه بود. انگار آدمها و ماشينها و خيابانها با همهي حواشي و متعلقات چون سايههايي از او صادر شده بودند. رفتم داخل فرش فروشی. شاگرد گفت حاجی رفته مغازهي كناري که سر گذاشتم آن جا و دیدم چند تایی دیگر هم جمع شدهاند پشت شیشه و پابلندی میکنند و چشم میدرانند آن سمت میدان و حاجی همین طور از زن سرخپوش میگوید. خواستم برگردم، نفهمیدم چطور خودش را رساند و بازوم را گرفت و کشید تو و بعد همه دورم کردند و گفتند و پرسیدند. گفتم امروز را دیگر به حساب من نگذارید، قرارمان دیروز بود. میگفتند آن طور آن جا ایستادنش، با آن لباس پوشیدنش و نگاه به هر سمت چرخاندنش نمای بیشتری به میدان داده. چه ميگفتم كه عاشقي را مايهي بياعتباري گفتهاند. خودم را به تندی آزاد میکردم که کتاب پهن شد زیر دست و پا، که خم شدم و لاشهاش را برداشتم و برگشتم.
ننگ که نکردهام. جوانی است و هزار سودا! دنیا که آخر نشده یا با هم که شیر نخوردهایم. باز نیم بند امیدی ته قلبم بود که شاید عقل کند و دیگر نیاید.
فردا هم رفتم، فردا و پس فردا و روزهای دیگر. بود. میآمد. همین طور عاطل و باطل میایستاد؛ انگار با همهی عالم و آدم دق دلی داشته باشد، انگار بخواهد دل همه را بسوزاند. پشت و پسلهها میایستادم و یک چشم به او داشتم كه در دامگه حادثه افتاده بود و یک چشم به آدمها که هر روز در مغازهای دوره داشتند انگار و میایستادند و هل و هیل میدادند و از روی شانهی هم سر میکشیدند و گوش داشتند به حديث دیگران که ماجرا را دهان به دهان شنیده بودند و کفرم در میآمد.
روز ششم و هفتم دیگر هر کس جای خودش بود و حال و هوایی را حس میکردی که راه گرفته و تمام میدان را گوش کرده بود و چشم. و او هنوز بود. افتاده بودم به خواب های پريشان. زنم صدایم میکرد، خواب و بیدار چیزی میگفتم، گاه هم این صداها طفل را بیدار میکرد و صدایش مرا هشیار و دستپاچه، که چه گفته بودم. فرداش زنم تعریف میکرد و خیالم آسوده میشد که نمیشد حكايتی از توش درآورد.»
پدر سالهاست كه ديگر نيست. پيش از ناپديد شدنِ زن سرخپوش به عارضهاي قلبي درگذشت. هيچوقت نفهميدم در سرش چه ميگذشت يا در قلبش. هميشه كتاب و دفتري كنارش بود يا خودش پشتِ روزنامه مخفي بود. با قدمهاي لرزانِ كودكي سرخورده كه به سمتش ميرفتم، روزنامه را پايين ميكشيد از جلو صورت و لبخندي بيجان بر لبهايش مينشست. چشمهايش نميخنديد.
«اما این را حاضرم قسم بخورم به بود و نبودِ یکی یکدانهام. روز هشتم را میگویم، نبود. باور نمیکردم. به تمام گوشه و کنارها سر کشیدم و چشم گرداندم، نبود. پایین و بالای خیابانها را خوب وارسی کردم، نبود. توی مغازهها را دید زدم حتی توی کافه فیاما سرک کشیدم، نبود. داشتم بال در میآوردم. رفتم مغازهی حاجی. صندلی گذاشته بود پشت شیشه و نگاه ميكرد. دست دراز کردم سمتش، فشرد. نگاه نکرد. انگار نمیدید. گفتم دیدی تمام شد؟ عاقبت سر عقل آمد. نیامده، امروز نیامده. گفت عجیب است، امروز از فردوسی چشم نمیکند. می بینی؟ گفتم کی؟ گفت زن سرخ پوش دیگر. لرزم گرفت. گفتم نیست حاجی، نیامده. آن جا را مگر نمیگویی که همیشه میایستاد. و با دست نشان دادم. گفت چرا! نمیبینی؟ همان جاست دیگر. گفتم نگاه کن حاجی! تو را خدا خوب ببین. نیامده، بلند شو. بلند شد.
"پیراهن قوس و قزحش را نمیبینی چطور آفتاب را بر میگرداند؟ اسلیمیهای بور دور صورتش را چی؟..."
يقهاش را گرفتم. دست خودم نبود. آخر هر چه میگفتم خيالش نبود. سعي ميكرد يقه را از دستم برهاند و همين طور نگاه نگاه میکرد. توی صورتش باریک شدم. قصد و غرضی توی نگاهش نبود. گفتم نگو دیگر. میگفت و وا میگفت و چشم نمیکند از آن جا که زن بود. نبود. نميدانم چطور، چه وقت رهايش كردم. دستم را دیدم که به چارچوب در است و میلرزد. روی پام بند نبودم. حاجی هیچ رقم کوتاه نمیآمد. زدم بیرون و رفتم اولین مغازهی سر راهم. هیچ نفهمیدم کسبش چیست؟ یکی ایستاده بود وسط خرت و پرتها. گفتم هست هنوز؟ نگاهی انداخت و گفت کی؟ گفتم زن را میگویم و سر بر گرداندم و نشان دادم. گفت میبینی که. گفتم نیست پس. گفت چطور نیست؟ باید باشد. گفتم بله. باید باشد، میخواهید باشد.
عقب عقب میرفتم بیرون. بعد رفتم مغازههای دیگر دور میدان. از او گفتم، از او، با مردم، با مردم كه هميشه نديدشان ميگرفتم و ميگريختم. با ترس و لرز پرسیدم. جوابها همه اوهام بود. روزهای بعد هم رفتم. همانها را میگفتند. میگفتم نیست، خیالات برتان داشته. زنهای خودتان را نمیبینید اما این را که نیست میبینید. خند خندان میگفتم، پروايشان نبود. بعد دیگر جلوشان در میآمدم. میگفتم بازیام میدهید. میگفتم دست به یکی کردهاید. میگفتم نمی توانید با این خیالبافیها مرا آدم بیوجدانی قلم دهید. میگفتند ابروهای شمشیریاش را نمیبینی؟ آن رودوشی مخمل ریش ریش را؟ کت و دامن نیمدار لاکیش را چرا نمیگویی؟ جای دیگر که میرفتم چیز دیگر میگفتند. مثلاً از پیراهن عنابی و ابروهای مینیاتور حرف میزدند. رختها عوض میشد و آرایش موها یا طوری که نگاه میکرد و جایی را که نگاه میکرد، آن هم در یک روز، همان چند ساعتی که آن جا میایستاد و اين افسانه را آخر نبود.
سعی میکردم خاطرم را مجموع کنم و ببینم. اما هر شکلی که جان میگرفت پشتِ فردوسی، رفت و آمد مردم، دود ماشینها، اتوبوسهای دو طبقه، فیاتها، ژیانها، تاکسیهای نارنجی رنگ و رو رفته، بیمحل به نظر میرسید و تا میآمدم رنگ و لعابی بدهم بهش، وا میریخت. دیگر مثل دیوانهها هر روز میرفتم و میآمدم . پاهام تختهی تاول بود. میدیدم هرگز آن جا که باید میبود، آدمی نایستاده، انگار جای خالیاش را نگه داشته بودند برای همیشه. حتی یک بار از میان جمعیت راهم را باز کردم و قدم برداشتم که خیالاتشان را باطل کنم. کسی از پشت مرا کشید و گفت: "مواظب باش."
گفتم: "مواظب چی؟"
عاقله مردی بود. کلاه شاپویش را عقب داد و گفت: "زن سرخ پوش دیگر."
از حفظ بود. انگار از توپ مرواری حرف بزند یا درختی که دخیل ببندند بهش، چه میدانم! یک بار هم رفتم کافه فیاما. بیرون سرد بود، در را که باز کردم، خلوت بود. گرما از بخاری دیواری رو به رو زد به صورتم که رفتم نشستم زیرش، پشت میزی کوچک. یک میز آن طرفتر زن و مردی نشسته بودند که زن پشت به شیشه داشت یعنی پشت به زن سرخ پوش و مدام برمیگشت و نگاهش میکرد و شنیدم که گفت: " ترسیدم مرا مثل این قال بگذاری."
بلند شدم رفتم سر میزشان. زن چشم به آینهی کوچکی داشت و با چتریهاش ور میرفت. گفتم: " پس شما هم زن سرخ پوش را دیده بودید."
زن به ضرب سر برگرداند و بیرون را نگاه کرد و یک صدا گفتند:" مگر همین را نمیگویی؟"
گفتم: "چرا! چرا! بگذریم."
از كافه بيرون زدم و پشتم را هم نگاه نكردم. دور میدان فردوسی را دیگر خط کشیدم. در كنجِ اتاق بيشتر از پيش دست زيرِ چشمهي شعرِ شاعران كهن كاسه كردم، از نهرهاي نثرِ شير و عسل نوشيدم و همچنان سر بلند كردم و از ميوههاي نور حكيمان چيدم. دور و نزدیک میشنیدم که هنوز به گمانشان آن جا ایستاده. باد خاک و خل را لوله میکرد و میپاشید به صورتش. زیر تیغ آفتاب، توی بوران برف و باران زیر چتر قرمزش آن جا ایستاده و صدا از سنگ در آمده و از او نه.
نمیدانم چه مدت گذشت. آن قدر یادم هست که طفل به راه رفتن افتاده بود و قیقاج میدوید و زمین میخورد و از ذوق جیغ میکشید. و زنم زل میزد توی چشمهام و میپرسید: "از مغازهی حاجی خبر نداری؟"
كه ديدم كتاب ادبيات به دست، در راه مدرسه تا خانه به بيراه زدهام و رسيدهام آنجا. انگار هبوط كرده بودم و غربت هول و هراسي به دلم انداخته بود. نگاه نميكردم اما ميان صداها گم شده بودم.
میگفتند: "چه خبر؟"
خبری نبود.
میگفتند: "هنوز نرفته، میبینی؟"
نمیدیدم.
پس زمینه را اما میدیدم؛ فضای نادیدنی را که طرح اندام زن باید میپوشاند، دیوارها، مردم، ویترینها، سردر مغازهها، از هر زاویه و هر ارتفاع. جوری که نگاه کسی را به خود نخوانم، دست به زبری دیوارها میکشیدم، به سردی شیشهها، به گودی تیر برقها. مدتها گوشهای ایستادم و به فردوسی زل زدم. مثل همه میدید آيا؟ نگاهش به دوردست بود. انگار کتاب توی دستش را هم فراموش کرده بود. انگار درسهايي كه داده بود و فر و شكوهي كه ساخته بود از ميان جادههاي پر پيچ و خم قرون در مسير شاعران خونين دل و فيلسوفانِ چراغ به دست پيش آمده بود و به بنبستهاي بيبرگشت خورده بود و دست ما كوتاه. مردم پرواي اينها را ندارند اما. شاید بگویند مردم بیمحل حرف نمیزنند، میزنند اما، قسم میخورم که میزنند.»
بگذار بگويند. بگذار هر چه ميخواهند بگويند پدر. فقط به من بگو چرا؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه