داستانی از مهدیه کوهی کار


داستانی از مهدیه کوهی کار نویسنده : مهدیه کوهی کار
تاریخ ارسال :‌ 22 شهریور 97
بخش : داستان

"بی‌ام‌و" قرمز

نه این که تا حالا بهش فکر نکرده باشم، نه، از همون روزی که تو روم وایستاد وگفت هیچ وقت نمی‌بخشمت؛ تا همین چند وقت پیش صد دفعه بهش فکر کرده بودم. اما هیچ وقت این جوری توش خورد نشده بودم.
نمی‌دونم، شاید پیش خودت بگی داوود، تف به ذات بی‌معرفتت بیاد، بعدِ بیست و چند سال زندگی، اینه جواب محبت‌های معصومه؟ اینه قولی که به کربلایی دادی که دخترش  رو سرِ تخم چشم نگه داری؟
اِی، نه این که فکر کرده باشی خدای نکرده حاجی‌ات پاش سریده. به ناموست قسم این جوری نیست.
 دیشب تا صبح کلی با خودم کلنجار رفتم تا این فکر رو که عینهو سرطان افتاده بود به جونم، بکَنم بندازم دور. یا اقلاً یه جای دیگه بندش کنم؛ اما نشد که نشد. چند بار پاشدم نشستم. تکیه دادم به متکا قرمزه. آب خوردم. یه سیگار چاقیدم. کبریت‌هام رو از تو جعبه در‌آوردم و دوباره چیندم‌شون. سی سالی باید باشه که مونس منن. آخر سررفتم سراغش. خب، می‌دونی؟ چند وقته، چه جوری بگم از وقتی اون بلا سر اون طفل معصوم اومد، دیگه خواهر برادریم با هم. من شب‌ها می‌خوابم تو اتاقِ گوشة حیاط و معصوم و شاپور و افشار می‌خوابن تو اتاق بزرگه. داشتم می‌گفتم. دمر خوابیده بود و موهاش ریخته بود رو گردنش. تو تاریکی نمی‌شد چیز زیادی دید؛ اما چشم‌بسته می‌تونستم صاف برم دست بذارم رو خال قهوه‌ای زیرگوشش. باز اون فکر کوفتی افتاد تو سرم. خب، معلومه که بعد دو تا توله نعوذبالله خدا هم دیگه نبایست ما رو از هم‌دیگه جدا کنه. اما فکره دیگه لاکردار. عینهو بی‌ام‌و می‌مونه که وقتی سوارش می‌شی، کار به مقصدت نداری. اون‌قدر توش ساکت  و آرومه که دوست داری فقط بری.
قضیه از اون جایی شروع شد که دیروز همون موقع که داشت باد درخت‌ها رو از جا می‌کند، نشسته بودم پشت میز و داشتم جریان این یارو دختره که توی جاده شمال کشته شده رو توی حوادث می‌خوندم. یه‌هو دیدم در وا شد و یه دونه از این دختر قرتی‌ها اومد تو. نه از این‌ها که موهاشون رو کاکل می‌کنن و این ور و اون ورشون زده بیرون؛ نه از اون‌هاش نبود. ساده بود و سنگین رنگین. اما معلوم بود هر تیکه لباسش قیمتی‌یه. خلاصه اومد جلو میز و گفت آقا یه عکس می‌خوام بندازم. گفتم بفرمایین تو اتاق رو‌به‌رویی حاضر شین. فکر کردم می‌خواد یه سه در چهاری، چیزی بندازه، انگار یه‌هو چشم‌هاش به دو‌دو افتاد و گفت که با شوهرم لطفاً. یه نگاه بهش انداختم و گفتم خانوم عکاس عصر می‌آد.
یه‌هو دیدم دختره اومد جلو و گفت الان، اگه می‌شه.  
رنگش پریده بود. نفهمیدم چرا، گفتم: «آخه این جوری که نمی‌شه، آبجی. ما عکاس خانوم نداریم.» گفتم تو بمیری می‌خواد ما رو از نون‌خوردن بندازه. یه دفعه راهش رو کشید و رفت بیرون.
با خودم گفتم زنیکه پاک مخش قاطیه. پا شدم رفتم دم پنجره تا ببندمش، همون موقع بارون گرفته بود. چشمم افتاد به یه بی‌ام‌و قدیمی قرمز که زیر پنجره پارک بود. رنگش عینهو پیکانی بود که داشتم. مال محل نبود. پنجره رو که بستم، دیدم در وا شد. برگشتم دیدم دختره زیر بغل یه یارو رو گرفته و کشون‌کشون اوردش تو. سر یارو قناسی داشت. رو لباسش هم بارون لک انداخته بود. گفتم می‌خواد از این جنازه عکس بندازه یا این‌جا رو با مریضخونه اشتباه گرفته. یه‌هو دیدم دختره یارو رو خرکشون برد تو اتاق روبه‌رویی. اولش ماتم زد. فکر کردم زنیکه انگار حرف حالی‌اش نیست. راه افتادم برم یه چیزی بگم که دختره سینه به سینه‌ام شد تو راه. بوی بارون زد تو دماغم. نمی‌دونم مال لباس دختره بود که نم بارون روش مونده بود یا واسه خاطر این که بارون ریز شده بود و نفهمیدم چه طوری من‌ رو یقه کرد برد زیر‌گذر خان، پیش سید جلال پنجه‌طلا. به خودم اومدم دیدم دختره زل زده تو چشم‌هام و می‌گه خواهش می‎کنم یه دونه فقط.
لال شدم یه‌هو. نمی‌دونم چرا. نفهمیدم واسه بوی لباسش بود یا واسه این که یاد سید جلال افتادم و آخرین چهارشنبه‌ای که پیشش بودم و بارون داشت سقف خونه‌ا‌ش رو از جا می‌کند. چه می‌دونست که فردا رو نمی‌بینه؟ یارو دختره که این جوری گفت چند دقیقه ماتم برد. بعد عین بچة آدم سرم رو زیر انداختم و رفتم تو. صندلی گذاشته بود زیر شوهره و رو به دوربین نشونده بودش. باز یاد سید جلال افتادم؛ اون وقتی که روی صندلی می‌نشست و کلة طاسش رو می‌نداخت پایین و سازش رو برمی‌داشت. حالا این وسط، ربط این مرده با سید جلال چی بود، دیگه خودم هم نمی‌دونم. الله اعلم. فکر کن، یارو با کلة گندة بی‌مو و رگ‌های بیرون‌زده نشسته رو صندلی و با یه دونه چشم سالمش زل زده بهت. معلوم بود نای حرف‌زدن نداره. انگار یه مشت زرچوبه پاشیده بودن تو صورتش.
همون جا فکر کردم این‌ها واسه چی اومدن این جا؟ یارو چه جوری این چند تا پله رو اومده بالا؟
معلوم بود زورکی نشسته. یعنی حس نشستن نداشت. رفتم جلو یقة پیرهنش رو درست کنم، بوی دوا یه لحظه پیچید تو دماغم. دلم بدجوری واسه‌اش سوخت. گفتم: «داداش، آبی چیزی می‌خوای برات بیارم؟» کله‌اش رو آروم داد بالا.
مونده بودم دیگه چی کار کنم که دختره در رو واکرد و اومد تو. یه بلیز مردونة آبی با یه شلوار لی تنش بود. دست کرد گل سرش رو درآورد و گذاشت توی جیب جلو شلوارش. بعد هم رفت کنار شوهره.
گفت: «ما حاضریم.»
وایستادم پشت دوربین و زوم کردم رو چشم‌هاشون. فکر نکنی زده به سرم. اما به رفاقت‌مون قسم، انگار دیدم که چشم‌های جفت‌شون خالی‌یه. دختره وایستاده بود پشت صندلی شوهره. دکمه رو زدم. من ندیدم مرده با دختره حرف بزنه. اما انگار با همون چشم‌های خالی با هم حرف می‌زدند. پاک خل شده بودم. نه؟ دوست داشتم بیشتر پیش‌شون باشم. می‌خواستم ببینم دختره از چی این یارو خوشش می‌آد. چه جوری باهاش سر می‌کنه. اسمش چیه. اصلاً چرا این جا هستن. انگار یکی این حرف رو گذاشت تو دهنم که گفتم: «چند تا می‌گیرم. هر کدوم رو خواستین، بگین بره واسه چاپ.»
هیچ کدوم لب وا نکردن. فقط دختره اومد کنار مرده و دست انداخت دور گردنش. زل زدم به لب‌هاشون. دکمه رو زدم. یکی دو باری که واسه معصوم گل مریم خریده بودم، دست انداخته بود دور گردنم. بعد دختره صورت یارو رو کشید سمت خودش. چشم‌هاش رو بست و گونه‌اش رو چسبوند به صورت مرده. همین طور شاتر رو فشار می‌دادم. عمودی. افقی. باز. بسته. بعد گفتم: «آخری شه.»
اون‌جا بود که یارو دست انداخت تو انگشت‌های دختره و دیدم که فشارشون داد. بعد خم شد رو دستش که لابد ببوسه. که همون جوری سرش افتاد رو دست دختر. بعد دختره بغلش کرد و سرِ یارو رو چند لحظه گذاشت رو شونه‌اش. وقتی گفتم تمومه، هر دو چشم‌هاشون رو وا کردن. یه دقیقه به‌ام زل زدن. انگار می‌خواستن همون جوری بمونن، تا ابد.
 یاد خودم افتادم. اون وقتی که شب عروسی‌مون، تاج عروسی رو از سر معصوم درآوردم و دونه‌دونه سنجاق‌ها رو از موهای سیاهش کَندم. خجالت کشیده بود و لپ‌هاش گلی شده بود. جای بند هنوز رو صورتش بود. دلم می‌خواست هیچ وقت اون لحظه تموم نشه.
 مرده زودتر خودش رو پیدا کرد. به دختره گفت کمکش کنه تا بلند شه. روم نشد برم جلو واسه کمک. انگار دو تا وزنة پنجاه کیلویی به هر کدوم از پاهام آویزون بود. از فاصلة دو سه متری می‌دیدم پاهاش داره می‌لرزه و به زور خودش رو نگه داشته. انگار به یه اسکلت لباس پوشونده باشن. دختره وایستاد کنارش وگفت: «یه دونه دیگه، لطفاً.» سرهاشون رو به هم چسبوندن. ته چشم دختره برق شد. دکمه رو زدم و تموم!
هنوز نگاه‌شون می‌کردم. واسه چند ثانیه دیدم دختره سرش رو بالا گرفت و یه نفس بلند کشید. بعد هم به شوهره کمک کرد تا دوباره بشینه.
اومدم بیرون و نشون دادم که مثلاً دارم عکس‌ها رو می‌ریزم تو کامپیوتر. اما دست و دلم پی کار نمی‌رفت. چند دقیقه بعد دختره به‌دو اومد بیرون و یه تراول کهنه از ته کیفش درآورد و گذاشت رو میز. گفتم: «چه سایزی؟»
انگار نشنید. شاید هم خودش رو به نشنیدن زد. پشتش به من بود و داشت می‌رفت سراغ شوهرش. گفتم: «فردا حاضره. پنج به بعد.» رفت تو. از لای در می‌دیدم که مانتوش رو پوشید و بعد هم رفت کنار شوهره. من فقط دیدم که شوهره رو بغل کرد. معصوم می‌گفت که بدن رویا اصلاً سفت نبود. مگه می‌شه بدن جنازه سفت نشه؟ حالا گیرم بچه باشه. پشتش به من بود. من فقط مانتو شلوارش رو می‌دیدم. یه تیکه از موهاش هم بود. پیش خودم گفتم حتماً بوی بارون می‌ده. بقیه‌اش انگار نبود. در نیمه‌باز بود و نمی‌شد ببینم. بعد چند دقیقه که تو همون حالت مونده بود، لباسش رو صاف کرد و دیدم شالش رو انداخت رو سرش . زیر بغل مرده رو گرفت و آروم‌آروم آوردش بیرون. چشم‌های جفت‌شون سرخ شده بود. نوک دماغ دختره هم.
کپ کرده بودم. دختره سرش رو زیر انداخت و با یارو از در رفتن بیرون. حتی یه تشکر هم نکرد.
رفتم پشت پنجره. دوست داشتم ببینم چه جوری از این خراب‌شده می‌رن. دیدم سوار همون بی‌ام‌و قرمزه شدن. دختره شوهره رو نشوند رو صندلی. بعد هم پاهاش رو گذاشت تو و در رو بست. خودش هم نشست پشت رل و گازش رو گرفت. رویم رو که از پنجره برگردوندم، نگاهم افتاد به تراوله.
کاغذ رو از کشو درآوردم و روش نوشتم، آخری، سی در چهل. بخوره روی شاسی. سایز خوبیه. عکس عروسی‌مون هم همین سایزه. بعد چسبوندم به شیشة میز. نشستم گوش دادم به صدای ریز بارون. دیگه حال و حوصلة خوندن حوادث رو نداشتم.
فکرکردم حالا باید چی کار کنم؟ انگار با یه پاک‌کن مغزم رو پاک کرده بودن. فکر کردم یه زنگ بزنم به معصومه بگم امشب زودتر می‌آم با بچه‌ها بریم تجریش. یه بار قبلاً‌ها با هم رفته بودیم. زیر اون درخته، نزدیک امام‌زاده. عکس هم انداخته بودیم. اون روز هم بارون می‌اومد، عین دم اسب. هنوز عکسش رو دارم. بعد هم رفتیم تو بازار قدم زدیم با هم. اون‌وقت‌ها معصوم هنوز این جوری نشده بود. هیچ کدوم نشده بودیم. دوستم داشت. گفتم بره زیارت، بلکه دلش وا شه. اما دستم نرفت جلو. می‌دونستم الان شاپور می‌گه دستش بنده. نمی‌آد پای تلفن. اگر هم اصرار کنم، زوری حرف می‌زنه. بگم بریم، می‌گه بریم؛ مثل یه عروسک ساکت می‎‌شینه کنارم. شاید حتی حرف هم بزنه، اما فکرش یه جای دیگه هست. پیش من نیست. پیش رویاست. فکر می‌کنی نگفتم تا حالا به‌اش؟ صد بار گفتم. به زبون خوش. تهدیدش کردم. قسم خوردم. حتی یکی دوبار روش، دستم بشکنه، دست بلند کردم. موهای بلندش رو کشیدم و زیر گلوش رو فشار دادم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواد قبول کنه رویا دختر من هم بوده. درسته که اصرار کردم با ننه‌ام بره. درسته، صد بار گفته بودم هیچ‌کی واسه‌ام ننه‌ام نمی‌شه. ولی اصلاً به مخم نمی‌رسید که این جوری شه. خب، ننه‌ام بود. خیلی رویا رو دوست داشت. هر کی رویا رو می‌دید، دوستش داشت. رنگ چشم‌هاش هوش از سر آدم می‌برد. یادته؟ خودم هنوز یه وقت‌هایی خوابش رو می‌بینم. وایستاده پیش ننه و می‌خنده. یه پیرهن گلدار سفید تنشه. می‌گه بابا، من پیش ننه‌ام. نگران نباش. اما من تو خواب هم می‌ترسم. مرده‌شور هر چی خوابه ببرن. اسم خواب که می‌آد، یاد اشک‌های معصوم می‌افتم. صد دفعه اون خواب کوفتی زهرماری‌اش رو برام تعریف کرده. کاش  به‌اش نخندیده بودم. کاش نگفته بودم این‌ها شر و وره. مگه کف دستم رو بو کرده بودم که این جوری می‌شه؟ حتی ننه هم فکرش رو نمی‌کرد. اگه می‌کرد، عمراً با خودش می‌بردش. خیلی دوستش داشت. واسه همین هم بعدِ دو ماه دق کرد. تو اون دو ماه از خونه بیرون نیومده بود که نکنه چشمش به اون کانال آب آشغالی بیفته. واسه همین بود که زنگ نزدم به معصوم. نشستم و به صدای بارون گوش دادم. فکر کردم داره همه چی رو می‌شوره. خاک یه ساعت پیش رو.  شیشه‌ها رو. انگار که نبودن از اول. مثل این مرده با اون چهرة ترسناکش. مثل بدن سفید و بلوری رویا. فکر کردم آب الان رفته لای موهای فِرش. معصوم می‌گه نمی‌تونم قبول کنم خاک شده باشه. پوسیده باشه. بعد یه‌هو اون فکر زهرماری اومد تو مخم. فکر کردم حالا که زندگی به ..وز خر هم بند نیست و همه چی یه روز از صفحة روزگار شسته می‌شه، چه کاری‌یه هم‌دیگه رو این‌قدر زجر بدیم؟ به خودم گفتم دیدی داوود یارو حتی نایستاد عکسش رو انتخاب کنه. انگار که می‌ترسید همین الان شوهره بمیره و عزراییل ازش جلو بزنه.
می‌دونی چی‌یه، حاتم؟ اون‌وقت بود که دلم سوخت. واسه خودم. واسه معصوم. واسه بچه‌هام.
پیش خودم گفتم آزادش می‌کنم. معصوم رو می‌گم. می‌دونم دیگه نمی‌خوادم. کاش فقط همون باشه. دیگه نمی‌خواد سر به تنم باشه. یه وقت‎‌هایی حق می‌دم به‌اش. کافی‌یه یه دامن صورتی ببینه. یه گل سر خوشگل. دختر بچه که بماند. کاش اون قدر اصرار نکرده بودم. کاش هوار نکشیده بودم که اختیارش رو دارم.
ننه‌ام می‌گفت اگه به زنت بگی می‌خوام طلاقت بدم، به هم حروم می‌شید. می‌گفت عرش خدا می‌لرزه.
یه خونه‌ای، چیزی می‌گیرم براش. خرجش رو هم می‌دم. شاید هم خودم رفتم از اون خونه. خدای بچه‌ها هم بزرگه. پسرن، هرچی باشه. می‌رم می‌آم به‌اشون سرمی‌زنم. اما نمی‌ذارم دیگه دیدنم عذابش بده.

کاش من هم مثل تو یکه یالغوز بودم. کاش هیچ وقت ندیده بودمش. کاش من هم همة عمرم رو جای سگ‌دو‌زدن واسه زن و بچه، مثل تو ریخته بودم پای تاری، سه تاری، چیزی، یا چه می‌دونم پای یه کوفتی.
حق داری این جوری نگام کنی. خل شدم، نه؟ حالا شاید بشه باش حرف زد. یه بار دیگه می‌رم سروقتش. شاید هم التماسش کردم. افتادم به دست و پاش. اون‌جوری نیگام نکن! یه چند روزی می‌شه که به کل همه چی‌ام ریخته به هم. درستش می‌کنم. نمی‌ذارم این جوری بمونه. حالا پاشو یه استکان چای بده! بعد هم سازت رو وردار بیار، یه دستی به سر و کله‌اش بکش! حالم بدجوری قمر در عقربه.
قربون دستت، داری می‌ری اون زیر‌سیگاری‌ات رو هم بیار!
فقط، فقط یه چیزی. حاتم! می‌گم، نکنه اون یارو شوهر زنه نبود؟ اون وقت به عقلت اون جوری می‌موند پاش؟

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : بهار کاظمی - آدرس اینترنتی : http://

عالی بود خانم کوهیکار عزیز قلمتون مانا